آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۵ مطلب در سپتامبر ۲۰۲۵ ثبت شده است

1576 هفته شلوغ

| دوشنبه, ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۵، ۱۰:۰۷ ب.ظ

این آخر هفته و هفته ام اینقدر شلوغه که از پا افتادم

از شنبه شب که تا یک نصفه شب سر کار بودم و اومدم خونه نمیتونستم رو پام وایسم

شنبه صب پاشدیم ماهیچه بار گذاشتم توی زودپز

هیچ ایده ای نداشتم واسه همین کلی آب ریختم توش ولی خیلی خوب شد و موقشنگ پنجه هاشم خورد

بعد از ناهار تصمیم گرفتم از گریل برای بادمجون و گوجه استفاده کنم. خیلی سریع و تر تمیز بود و کیف کردم

دو سه بسته میرزا قاسمی نیمه آماده فریز کردم. ایشالا باز بادمجون میگیرم واسه کشک بادمجون. 

در همون حین روی گریل شیش تا پیاز سرخ کردم که واقعا خستم کرد و کلی طول کشید. اما اونم فریز کردم

بعدش یه عالمه گوشت چرخ کرده تفت دادم و با ادویه برای ماکارونی و لوبیا پلو و این چیزا اونم فریز کردم

ساعت ۵ بدو بدو دوش گرفتم و سر کار بودم تا یک شب

از ۱۱ صبح سر پا بودم. وقتی برگشتم خونه شام نخوردم از خستگی رو پام نمیتونستم وایسم

 

یکشنبه صبح اول سریال دیدیم. داریم himym میبینیم. الان فصل آخرشیم. 

یکمی اشکی شدیم جفتمون و بعدش دیگه در حال غش بودم که موقشنگ بردم برانچ

خیلی صبونشو دوست داشتم و هیجان زده شده بودم

اسکیلت و بندیکت سفارش دادم  با بیکن بوقلمون که خیلی همشو دوس داشتیم

بعدش موقشنگ منو برد به یه هایک یه ساعته که آخراش خودش پنچر بود

اون وسط از جلوی یه خونه فروشی رد شدیم که رفتیم داخلش و از خونه تاون هاوس دیدن کردیم

اومدیم خونه موقشنگ بیهوش شد رو تخت و من سریال دیدم و بعدش دوش و سر کار تا ساعت نه

بعد از سر کار رفتم خونه خودم. همخونه کلی سرپا حرف زد و ساعت شد ده

موقشنگ پایین منتظرم بود. منم کلی وسیله جمع کردم. لباس و کلی حبوبات و قارچ فریز شده و وسایلای دیگم

بلخره هواپزمو هم آوردم خونه مو قشنگ و شام توش برگر گیاهی سرخ کردیم و کلی خوشمون اومد

 

امروز دوشنبه از ساعت ده تا پنج لب بودم 

دیتا گرفتم 

دو بار گند زدم

یه بار بخاطر فوکوس دوربین

یکی هم محور ایکس باید چپ به راست میبود که من سرعت و ایکس و وایم منفی میشه و پارامترام منفی در میاد. خلاصه دیتام بهم ریخت. کلی نشستم با کد ور رفتم اما هیچی سر در نیاوردم. آخرشم تصمیم گرفتم عکسهارو فلیپ کنم. اما تعدادشون زیاده. امیدوارم بتونم ویدیو رو فلیپ کنم و دوباره عکس سیو کنم چون حوصله کدبازی ندارم.

تازه قلق داره دستم میاد والا. دو ساله دارم با همون دیتایی که سال اول گرفتم کار میکنم. حتی یادم نبود چطور از لنز دوربین استفاده کنم😄🤷🏻‍♀️

 

فردا تعطیله. سه شنبه خونم و باید یکمی کار انجام بدم. ببینیم عصر چی میشه 🤭

چهارشنبه هم که باز دوباره باید برم آزمایشگاه

ایما رو دیشب تو مترو نوشتم. الان بسط دادم و دارم منتشر میکنم. صبح سه شنبس. من تو تختم. پاشم دست و صورتمو بشورم که از گشنگی هلاک شدم. بعدم برم سراغ دیتام!

  • ۰ نظر
  • ۲۹ سپتامبر ۲۵ ، ۲۲:۰۷

1575 مسکوت

| پنجشنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ

روزها از پی هم میگذرند بی این که من هیچ دستاوردی داشته باشم

یه سری دیتا دارم که باید از توشون رابطه پارامترهای مختلف رو با هم دربیارم و بعد از اون روابط استفاده کنم تا بتونم دیتای مجهول از سری دوم داده هام رو پیدا کنم و بعد از همه اینا یه پارامتری رو تخمین بزنم

رابطه ها رو با یه رگرسیون ساده به دست میارم

حتی میتونم مستقیما اون پارامتر رو تخمین بزنم

اما ایراد اینجاس که وقتی رو دیتای سری بعدیم که مجهوله همه چیزش اعمال میکنم جواب نمیده و یه عدد ثابت بهم میده

چت جی پی تی میگه که بخاطر ریز ریز خطاییه که جمع میشه 

شاید این روش کلاس اولی رگرسیونم اشتباهه

شاید روشهای پیچیده تری وجود داره

اما حوصله ندارم

همین چیزای مزخرف کلی وقت میگیره و روزام میره 

بعد مثلا امروز از صب حوصله کار کردن ندارم چون که میدونم که جواب نداره 

واسه همین کار نمیکنم

میخوام یه چیزایی بگم اما نمیشه ادامه مطلبو فقط رمزی کنم. اگه نشد یه پست رمزی دیگه میذارم 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ سپتامبر ۲۵ ، ۱۴:۴۹

1574 money

| پنجشنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

حالم از این استاد احمق بیشعورم گدام بهم میخوره

کثافت بهم پول درست حسابی نمیده

میخوام برم الان باهاش حرف بزنم

حالم از این که میخوام باهاش حرف بزنم هم بهم میخوره

من حتی به بابام هم نمیگفتم پول تو جیبیمو زیاد کن

حتی از این که راحت نمیتونم جلوی موقشنگ غر بزنم هم حالم بهم میخوره 🤬🤬😭😭

اه گریم گرفته

عوضی 

چرا زندگیو برام سخت میکنی که مث سگ همش دنبال یه لقمه نون بدوام؟

بعد از اجاره و قبضا همش واسم چس دلار میمونه

باورم نمیشه

پول یک بار خرید گروسری هم نمیشه

من اگه آخر هفته ها کار نکنم گشنه میمونم یعنی؟ 

 

 

***
رفتم باهاش حرف زدم

گفت من بودجه چهار سالو داشتم و همینشم اضافه دارم بهت میدم

البته مودبانه 

اما در مجموع گفت زر نزن

میتونم از ماهای آیندت کم کنم و بهت بدم این ترم اما مثلا میتونی یه ماه زودتر تموم کنی و بری

عوضی گدا گشنه دو زاری

  • ۱۱ سپتامبر ۲۵ ، ۱۵:۱۳

1573

| سه شنبه, ۹ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

دراز کشیدم تو تخت و دارم اینو مینویسم

امروز خونه بودم. از خونه کار(!) کردم

از صب چیکارا کردم؟ تو دو لیستم خوندن بخشی از مقررات رانندگی بود که نخوندم

کمی با کدم ور رفتم تا ازش سر در بیارم که خب در واقع تلاش باطل بود. بلد بودم و الکی هی تغییرش دادم

اما در واقع فهمیدم اون چیزی که هفته پیش نشون استادم دادم در کل غلط بود و با تعریف جدیدی که از پارامترم پیدا کردم و توی مقاله ها خوندم کد رو بازنویسی کردم (دیروز البته) و خب این خودش یه قدمه دیگه. نیست؟

موقع ناهار برنامه زرد و مبتذل عش.ق ا.ب.دی رو دیدم

ناهار مرغ آخر هفته کاسکو رو خوردم که دیگه به بو افتاده 😐

اسفناجا داره خراب میشه کمی خوردم. از باغچه گوجه چیدم. و یه خیار شستم. به همراه زیتون 😊

بعدش زنگ زدم بابا جواب نداد طبق معمول خیلی وقتا

بعدش دیدم که رفته پیش خواهرم

بعدش یکمی مطالعه مزخرف کردم و الان اومدم با لپ تاپ توی تخت کار کنم که دیدم انگاری باید با قلم و کاغذ میومدم

 

دیروز صبح ساعت 7:30 با همکلاسی موقشنگ قرار صبونه داشتم که رفتیم و من حدودا 9 و نیم دانشگاه بودم

نشستم کارامو کردم و بعد از ظهر یه ورکشاپ بود رفتم. بعدش باز نشستم کار کردم تا عصر نزدیکای 8

8 رفتم باشگاه و کمی ورزش کردم که الان بدنم گرفته

ساعت 9:30 موقشنگ از سر کارش اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه

سر راهم موز و شیر خریدم و شیرموز وی خوردم. اما گشنم بود که دیگه حال نداشتم غذا بخورم

الان یادم اومد که میخواستم امروز شیر بخورم مثلا. پاشم حتما شیر بخورم!

دیگر چه؟ همینا دیگه. برم ریسرچ کنم و بعدش برم یکمی پیاده روی کنم. چون توی دفترم نوشتم که جزو کارای امروزمه

راستی امروز بعد از خوردن دو تیکه کیکی که موقشنگ لطف کرده بود یکشنبه خریده بود برام، بهش گفتم که از فردا میخوام 21 روز رژیم بدون قند بگیرم

منظورم از بدون قند یعنی بستنی و شکلات و بیسکوییت و این چیزا رو حذف میکنم از برنامم

که البته همینش هم کلی خوبه برام

بریم ببینیم چی میشه 😊

  • ۰ نظر
  • ۰۹ سپتامبر ۲۵ ، ۱۹:۰۷

1572 روزانه و مسافرت آخر تابستان

| سه شنبه, ۲ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

وقتایی که خونه موقشنگم با نتش وبلاگو باز نمیکنم که یه وقت احیانا ردی ازم نمونه تا شاید وبلاگمو پیدا کنه

البته این افکار کمی زیادی مالیخولیایی هست

امروز دلم میخواد بنویسم

موقشنگ کلاس داشت و یه ساعت پیش بدو بدو رفت و من موندم خونه

شنبه از مسافرت برگشتیم. یه مسافرت 9 روزه رفتیم به استان بری.تیش کلم.بیا و حوالی جزیره که خیلی خوب بود اما از بس طولانی بود خسته کننده شده بود و آخراش لحظه شماری میکردیم که برگردیم خونه

از اینکه پیش موقشنگم احساس معذب بودن میکنم. اونم چون که خونه نمیرم و همخونم رو تنها گذاشتم و میدونه که اینجام

میدونم اینم افکار مالیخولیایی منه. اما خب فقط خواستم بگم که گفته باشم

از صبح لپ تاپ و متلب جلوم بازه اما دریغ از یه کلمه... یادم رفته قرار بود چیکار کنم

از سفر بخوام بگم که با ماشین رفتیم و حدودا 4 روز برای رفت و برگشتمون سوخت شد. اما خب سعی کردیم از مسیر هم لذت ببریم

جزی.ره و ویک.تور.یا خیلی قشنگ بود. یه شب توی ویک.توری.ا یه خونه ای موندیم که دکور و چیدمان انگلیسی داشت و من واقعا لذت بردم. با اینکه فقط شب موندیم و صبح جمع کردیم رفتیم اما من هنوز دلم میخواد دوباره برم.

اقیانوس رو دوست داشتم. اما در کل وحشی میشدم وقتی کار به رفتن توی جنگل میرسید. نمیدونم چرا اینقدر از خرس و حیوانات وحشی میترسم. کلا از همه چی میترسم. همه جا هم که تابلو زدن احتیاط و فلان. آدم ترس برش میداره دیگه. نمیدونم بقیه چقدر اوکین با این موضوع.

دو بار از مکان اقامتون راضی نبودم که خیلی رفتارم تغییر کرد و حالم داشت بهم میخورد. سر اولی که از کثیف بودن ملافه ها و مشترک بودن دستشویی و حمام با هزار نفر دیگه اعصابم خورد شد

سر دومی هم که واقعا خوکدونی بیش نبود و اینقدر بو میداد و کثیف بود که قبل از اینکه من واکنشی نشون بدم خود موقشنگ گفت جمع کن بریم یه جای دیگه. و اصلا نموندیم و اون جا رو هم کنسل کردیم

***

احساسات ضد و نقیض زیادی میان و میرن

اون جر و بحث احمقانمون هم فعلا روش سرپوش گذاشتیم.

سگ سیاه افسردگی روم چمبره زده اما سعی میکنم خیلی بهش رو نشون ندم

باید ورزش رو خیلی جدی تر بگیرم

فردا میرم دانشگاه. همینا دیگه

همش با خودم میگم بیام مفصل بنویسم اما چون وقت نمیکنم همین خلاصه هم میمونه. در نتیجه گفتم ولش کن جزییاتو، فقط بیا و بنویس.

دیگه اینجوریا...

***

موقشنگ این مدت تعطیلات تابستانه بود

یکی از روزا که من نبودم خواهرزادش رو آورد خونه و یه روز کامل با هم وقت گذروندن

البته قبلش بهم گفته بود که دلش براش تنگ شده و میخواد این کار رو بکنه

بعد از ظهر هم دوستش (دختر) اومد پیشش و با خواهرزادش با هم موندن. ظهری مامانش خواهرزادش رو آورد اینحا تحویل بده و اومد تو. من همه اینا رو از روی اپ موبایل میدیدم و خیلی حالم بد شد

از این که من باید قایم کنم خودمو تا بقیه نبیننم- البته خیلی وقته بهم گفته که میخواد به خونوادش معرفیم کنه و من گفتم آمادگیشو ندارم :|

یا اینکه دوستش اینجا باشه اشکالی نداره اما من نباید باشم

و کلا احساسات ضد و نقیضی نسبت به خانوادش دارم. مثلا میگه دوست داره خواهرزادشو با ما بیاره و بریم بیرون با هم. نمیدونم من درست یا غلط چیه اما دوس ندارم با بچه برم. بهش گفتم هروقت دوست داشتی ببرش بیرون بگردین با هم. 

یا میگه اول به خواهرم معرفیت کنم تا بتونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم و با بچش معاشرت بیشتری کنیم.

هر هفته 1-2 بار خواهرشو میبره تمرین رانندگی و من خیلی لجم میگیره. از اینکه به من گفت نمیتونم بهت آموزش بدم چون با قوانین امتحان آشنایی ندارم و بهتره بری با مربی. اما با خواهرش میره و میگه تا وقتی که نیاز داشته باشه باید بره باهاش تا تمرین کنه. 

این احساسات ضد و نقیض من به خاطر حرفاییه که خودش بهم گفته و بی دلیل نیس. یه روز قبل از اینکه بریم مسافرت هم باهاش حرف زدم در مورد این موضوع و حسامو بهش گفتم. شاید تغییر خاصی در رفتارش نداشته باشه اما حداقل این که من حسم و افکارمو بهش گفتم.
***

خواستم اینم اضافه کنم

بری.تیش کلم.بیا زیباست. کان.ادا و طبیعت بکرش زیباست. اما گی.لان منم زیباست. ایران منم زیباییهاش بی نظیره

تمام مدت سفر که موقشنگ واو واو کنان از زیبایی بینظیر طبیعت حیران بود و میگفت چرا تو به وجد نمیای تو دلم قربون صدقه گی لان عزیزم میرفتم و میگفتم آخه ما همه اینا رو خودمون داشتیم. تو فاصله 1-2 ساعت میرسیدیم به دریا، به جنگل، به کوه، به زیبایی طبیعت. اما بهش گفتم دارم فکر میکنم وقتی اومدی ایران کجاها ببرمت. که ببینی قشنگیای ما رو :)

  • ۵ نظر
  • ۰۲ سپتامبر ۲۵ ، ۱۹:۰۳