آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

311

| چهارشنبه, ۸ فوریه ۲۰۱۷، ۰۳:۳۷ ب.ظ

میدونستم خیلی خوشبختم! 

امروز مامان ازم پرسید اون پسره هنوز بهت زنگ میزنه؟ گفتم چطور؟ گفت یعنی دنبال کار هست؟ گفتم آره. گفته بدون تو زنده نمیمونم. گفتم گفته یا تو یا هیچکس.گفته بدون تو نمیتونم... گفتم آره دنبالش هس. گفت من که نگفتم تورو بهش نمیدم. گفتم کار پیدا کنه میدم.تو رابطتو باهاش حفظ کن. اینجوری بهتره. اونم شل نمیگیره.الان سنی نداره دنبال کار باشه. گفت باباتم گفته دنبالش هستن... راس میگه.خوشی دویید زیر پوستم.سر میز شام بودم. لپمو گاز گرفتم.تا چندین دیقه همینجور خون میومد. اما برای من طعم عسل بود...

310

| سه شنبه, ۷ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۳۷ ق.ظ

زدم تو کار ناپرهیزی. از دیروز چیپس و پفک و لواشک و ترشی و شیرینی و شوری، از همه چیز میخورم. بذار ببینم چقدر جوش میزنم. یا چقدر حالم بدتر از اینی که هست میشه. والا

از شنبه هم دارم هی فقط شیرینی خواستگاریو میخورم. هیشکی که لب نمیزنه. من موندم و یه عالم شیرینی خامه ای. که انگار دارم کوفت میخورم...

من با همه دم و ایضا همه با من. من کار خلافی نکردم اما رفتار و برخورد پدر مادر من بود ک زشت بوده. از طرف من تصمیم گرفتن و حرف زدن. ناراحت نیستم. فدای سرم. اما ناراحتم که بازم باید تو این خونه باشم!

309

| يكشنبه, ۵ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۱۷ ق.ظ

ای خدا چقدر من بدبختم؟؟؟ 

با این مخالفت ها دارم به رفتن از ایران هم فکر میکنم کم کم... چجوری برم؟

میگم دیگه قصد ازدواج ندارم. میخوام برم از ایران. بخدا. میشه. حداقل زندگیم از اینجا بهتر میشه که

308

| شنبه, ۴ فوریه ۲۰۱۷، ۱۱:۳۸ ق.ظ

خونوادش اومدن. حرفاشونو زدن. اما به توافقی نرسیدن. چون خونواده من مخالفن...

307

| شنبه, ۴ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۰۶ ق.ظ

تا یک ساعت آینده زنگ خونمون فشرده میشه و بابا مامانش میان خونمون.خدایا خیر پیش بیار.از ته قلبم میخوام اینو...

306

| جمعه, ۳ فوریه ۲۰۱۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ
خیلی غصه دارم. دلم داره میپوکه از استرس. چقدر من استرس بکشم؟ خواهرم پشتمو خالی کرده. فقط امیدم به خداس دیگه...

305

| سه شنبه, ۳۱ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

تپش قلب داره این روزا منو میکشه.دست و پام سرده. دلم میپیچه.از همه بدتر قلبم.تپششو از رو لباس حس میکنم. یعنی چی میشه...

304

| پنجشنبه, ۱۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۲:۲۰ ق.ظ

مامانم نظرش موافق نیس. شاید بابا اینا هم مخالفن. همون دلیلی که استرسشو همیشه داشتم. فک کنم به مرحله ای رسیدم که باید نذر کنم... یعنی نذر کنم؟ یا بسپرم دست خود خدا؟

303

| پنجشنبه, ۱۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ

بله... روال داره به آرومی طی میشه و من با احساسم کلنجار میرم. از طرفی ترس و استرس و از طرفی حس خوب دارم. از طرفی احساس خجالت میکنم با خونوادم و از طرفی با خونوادش که میدونن دوستیم. یه جورایی باورم نمیشه که چیکار کرده و یه موقعایی میگم خب جربزشو بلخره نشونم داد. نمیدونم ولی خودش میگه بابام تاییدش کرده. اما منم هنوز بهش نگفتم که مامان بهم گفته ماجرا رو.

امتحانا رو داریم یکی یکی میدیم. نصفش رفته و نصفش مونده. ایشالا به خیر و خوشی تموم بشه و فصل بعدیمون شروع بشه...

دیگه اینکه دیروز بعد امتحانم رفتم بازار و یخورده تنقلیجات مفید خریدم واسه خودم. یکبارم ک با مامان دعوا کرده بودم که چرا هر روز دو بار بهم هی زنگ میزنه و دیگه کمتر زنگ میزنه. میدونم بدجنسم و میتونستم با ملایمت بگم. اما خب بدجنسم دیگه. دیروز غروب بعد امتحان بود که یه کتاب قشنگ خوندم. نشستم از اول تا آخرشو خوندم و زیر جمله های دوس داشتنیشو خط کشیدم و فایلشو دانلود کردم واسه اوشون فرستادم. چون میدونستم دوس خواهد داشت. دیگه چی؟ همینا فعلا

302

| سه شنبه, ۱۰ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۸:۰۲ ق.ظ

درس دارم و درس و درس

خب لپ تاپ که حالا حالا ها روشن نمیکنم.دیدم که بهتره جزییات رو بنویسم...

اپیلاسیون لازم شدم باز. هنوز دو هفته نشده. این دیگه ستمه واقعا...

بله، دو روز پیش ک روز یکشنبه بود دانشگاه کار داشتم و صبح ک کارم تموم شد خان ز زدن ک میای خونه؟ گفتم ارع. گفت مطمعنی؟ گفتم بله. گفت واقعا میای خونه؟ گفتم پس کجا برم. گفت یعنی من نیام ببینمت؟ گفتم خب بیا. و اینگونه شد ک بعد از ماهها (دیگه مدتشم از دستم در رفته) ما هم رو دیدیم و خیلی مجلسی تصمیم گرفتیم برین رستوران تقریبا همیشگی. در رو ک بازکردم رفتم تومیگه الان یارو میگه این خنگا اومدن صبونه بخورن. گفتم خب میخوای بریم صبونه. اماناهار خوردیم. و قبل از اینکه ببینمش از طرفش واس خودم سه تا کتاب گرفتم تا پولشو ازش بگیرم. میدونستم چیزی برام نمیگیره! و حدسمم درست بود. خلاصه که بعد از کمی گپ و گفت پاشدیم نخودنخود هرکسی رفت خونه خود. نخودچی هم ک در تمام طول فرجه با ننش خونه ما بودو بنده از درس و کار فراری فقط نخودچی بازی میکردم. اون روز بعدظهر رو در جوار نخودچی گذروندم و کمی باهاش بودم. دیروز ک باشه دوشنبه صب نخودچی و ننش رفتن خونشون. ظهرش مامان صدام زد.گفتم یا ابلفضل!!! گفت هیچی هروقت اومدی بهت میگم و منم از اتاقم جستم تو آشپزخونه که مامان گفت هه هه واست خواستگار پیدا شده! و اسم و رسم و پیشه و معرف جناب. خ.ان. را برملا کرد. البته آخرشم  گفت چه فایده بیکاره! منم چیزی نگفتم. رفتم اتاقم ز زدم س. گفتم ماجرا رو اونم گفت ب سیس بگم.منم اسمس زدم بهش و اونم اصلا متوجه حرفم نشد خنگ خدا. به خان چیزی نگفتم. فقط گفتم پول کتابامو بده ک اونم انتقال داد. خوب کردم. هیچی دیگه... من کماکان در شک و تردیدم که آیا ما به درد هم میخوریم؟ آیا ما به  هم میرسیم؟ اصلا چی میشه؟

صب داشتم موقع صبونه به این فک میکردم ک کاش میشد یهو با دوس پسرت بیای خونه به مامان اینا معرفیش کنی بگی مام، دد! ما با هم ازدواج کردیم. به همین سادگی...