آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

289

| يكشنبه, ۱ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۴:۱۲ ق.ظ

_یکشنبه_دهم_ آبان_ نود و چهار_


دیروز شاگرد اوشگولم سر کلاس گریه کرد o.O یعنی من همینجوری بودم. خاک تو سرش فک کردم از من ترسیده یا خوشش نمیاد یا چی. که گفت چون همه دوستاش رفتن سطحای بالاتر غصه ش شده. نیم ساعت تمام براش فک زدم. کف کردم. البته طفلک حقم داره. توی یه کلاس دو ساعته با من تنهاس. دیگه حوصله جفتمون سر میره. بازیم که نمیشه دوتایی کرد. اونم چی من با اون!خلاصه دیشب استرس بهم وارد شد. جلسه دیگه به منشیه میگم بابا. کسی بازی دو نفره برای کلاس زبان سراغ نداره؟؟؟؟

دیروز غروب بعد کلاس رفتم مشاوره! 4 مینم طول نکشید. مرتیکه گنده برام جدول کشیده. میگم طبق برنامه آزمونه؟ میگه من دارم برنامه ریزی میکنم برای کنکور سراسری 95. خو بگو مرتیکه مرض داشتم 600 تومن آزمون ثبت نام کردم که طبق برنامه تو درس بخونم همینجوری یهویی؟؟؟ هه مردم با خودشون چن چندن!

دیشب تو تاکسی یه دختر پسری اومدن کنارم نشستن. بارون میومد مث چی. بعد من دستام یخ زده بود. دختره دستشو داد پسره بگیره گرم کنه. کلیم غصم شد :(

الانم باید برم با اون بی ناموسای چار پنج سالم کلاس دارم!

288

| جمعه, ۳۰ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۲:۵۵ ب.ظ

خیلی ترسیدم. ترسای فروخفته زیاد دارم.اما سه شب متوالیه که بدوت پدر و مادرم با یه مادربزرگ پیر میخوابم.پرم از ترسای نهفته که نمیخوام نام ببرم.الان با شنیدن یه صدا قد یه رمان هشتصد صفحه ای سناریو از ذهنم گذشت.آیا من مشکل خاصی دارم؟


287

| جمعه, ۳۰ اکتبر ۲۰۱۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ

دلم خیلی گرفت. وقتی دایی بهم گفت 25 سالته. من بیست و پنج سالم نیس :( من هنوز بیست و چارو تجربه نکردم. نمیخوام. میخوام مزه مزه ش کنم. من فقط بیست و سه سال و هشت ماه و سه هفته و شش روزمه. من هنوز به بیست و چهار نرسیدم. یعنی چی که توی بیست و چهاری؟ من دارم تازه بیست و سه رو مزه میکنم که چه طعمیه. اگه دست خودم باشه هنوز توی بیست و دو گیر کردم.

وقتی داشتم ظرفای شامو میشستم دستم درد گرفت. به این فکر کرذم که چجوری باید تو سالای آینده همش ظرفای ناهار و شامو من بشورم و غذا هم من بپزم و میل قلبیم اینه که سر کارم برم. بعدش بچه هم داشته باشم و بهش توجه و محبت کافی هم بکنم!واقعا چجوری؟ 

آدما چقدر زود بزرگ میشن؟ تا پنج سال پیش دغدغم فقط گرفتن بیست بود یعنی؟ وا مگه میشه؟

نه قبول ندارم. چقدر زود داره میگذره... بعد این باید برم قاطی آدم بزرگا؟ نمیخوام آدم بزرگ بشم. میخوام همینجوری کوچولو بمونم. ترجیح دادم لواشک و لپ تاپمو بردارم و بشینم پای نت. بازم دَون شدم.

downِ ِ down....

نفخ چیست و چه رابطه ای با آبگوشت دارد؟

| پنجشنبه, ۲۹ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۳:۳۴ ب.ظ

پنجشنبه.۷ آبان نود و چهار

کل امروز رو با این چالش پشت سر گذاشتم.مامان و بابا دیروز یهویی رفتن به شهر خواهر بهش سر بزنن. امروز خواستم سیب زمینی خورد کنم. ناخنمم باهاش خورد کردم. من این دستم به اون دستم میگه گه بخور.واقعا دست و پا چلفتیم. آشپزی هم واقعا وقتگیره. نگران آیندم که همش باید تو آشپزخونه باشم. نمیدونم واسه چیه که اینقدر دلمم میپیچه. یا پیشواز ماهانه و یا بخاطر آبگوشت و یا سرکوب کردن این گازهای بینوا که راهی جز اونجا برای بیرون اومدن پیدا نمیکنن:( به هر حال دلم به درد اومده. از این وضعی که داریم. من و جناب خان رو میگم. یکی دو هفته ایه که اوضاعمون بده.امروزم گفتیم آنچه نباید میگفتیم:(  روزای دلگیر بارونی... امروز میخواستیم با نین بریم عیادت ش. امانتونستم برم.بخاطر مادربزرگه... دلم میخواد واس خودم کیف پارچه ای درس کنم.چن جا سرچ کردم و رسیدم به پیجای انگلیسی.یه پترن خوب باید پیدا کنم. دیروز کتاب خریدم.یه شلوارم خوشم اومد نخریدم دیگه.زورم اومد.حرف زیاده و پراکنده مینویسم. الان جناب اس داد. فقطم اسممو مینویسه با یه علامت سوال! برم ببینم چی میگه. ذهنم متمرکز نمیشه واسه نوشتنیام. اما خب حرف زیاده...

285

| سه شنبه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ

بهشون میگم حرف نباشه -_- هر کس فقط تغذیه شو   بخوره. بلند بلند بهم میگه خانوم معلم؟ تغذیه دیگه چیه؟ میگم غذا،خوراکی ^_^

…………………………………


میگم بین دو تا شکل شیش تا اختلاف هست.فرق دارن با هم. دورشون دایره بکشین°u° میگه خانوم دایره؟اون دیگه چیه!؟ میگم دورش خط بکشین :)) میگه خودم میدونستم o_o 

………………………………

 وسط اسنک تایم پاشده با آبمیوش اومده پیشم میگه این نی مگه بیشرفه؟

من :o.O

اون:ببخشید دیگه حرف بد نمیزنم.بهم عالی بده

…………………………

دارم با عروسک آرتیست بازی درمیارم تا درس جدیدو بگم.همونطور که دونه دونه خودمو همقد بچه ها میکنم و از طرف عروسک باهاشون حرف میزنم میبینم که یکی از بچه های پشت سرم پامیشه مانتومو میده بالا و هرهر میخنده میشینهo.O میگم نکن کار زشتیه

……………………

نمیدونم چرا هیچی بهشون نمیگم.دلم نمیاد یا زورم نمیرسه. آیا اینا بر من سوارند حالا؟ اما گاهی بهشون فکر میکنم و واقعا میخندم^_^

284

| دوشنبه, ۱۹ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ

گاهی اوقات واقعن تعجب میکنم و برام جای سواله که من حاصل چی ام؟ گرده افشانی؟ 

این دو نفر مث باروتن. اینقدر کینه و نفرت بین یه زن و شوهر میشه؟ بیخودی نیس اینقدر وجودم سرشار از نفرت انباشته شدس. دیفالتم تنفره. باز خدا پدر جناب خانو بیامرزه که بهم تمرین عاشقی میده. محیط مریضیه اینجا...

.

.

.

... همین شد بهانه ای برای دعوای آخر شب ما...

283

| يكشنبه, ۱۸ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۳:۲۷ ب.ظ

باید اعتراف کنم که هیچ جذبه معلمی ندارم. و بچه های مردم هیچ حسابی ازم نمیبرن.  نمیدونم.خودم توی کلاس سردرگمم چطور یک بچه از من حساب ببره و بشینه سرجاش؟ 


مامان خیلی حرفا رو بی ترمز ول میده.چه ربطی داشت شستن یا نشستن گردو به خاله ها؟که به وسوسه افتاد که برای اثبات به اونا هم شده بشوره.یا اینکه خواهره اینجا نیس هم دیگه این چیزی نیس که بخوای با جزییات ناچیز برای اونا بگی.نمیدونم کی میخواد این چیزا روبفهمه...


بله من جذبه و صلابت یک معلمو ندارم.چون اصولا آدم شل و ولی هستم.چون از وقتی چشم باز کردم تو خونه بهم فرمان دادن و اطاعت کردم.چون همیشه منتظر تایید دیگران بودم.همینم باعث میشه اونقدر به خودم مسلط نباشم که توی مصاحبه شغلی من و من کنم... من چیزی از خودم ندارن ارایه کنم.یا بهش تسلط داشته باشم.حتی زبانی که تدریس میکنم به بچه های ابتدایی رو هم به عنوان یه مهارتم بهش نگاه نمیکنم.میدونم خودم مشکل اصلی من اعتماد به نفسه.نبودش یا از بین رفتنش یا شاید سلب اعتماد به نفسم کار هر کسی که بوده باشه.....من به خودم متکی نیستم.نمیدونم باید چکار کنم...

امروز فکر میکردم که در آینده چطور باید با خونواده همسرم تعامل کنم! اگه همینقدر شل و  ول باشم مطمعنا هرکسی میتونه به خودش اجازه بده واسم تصمیم بگیره یا حتی همسر آینده این اختیار رو برای دیگران قایل میشه.باید یه راهی باشه....

282

| جمعه, ۹ اکتبر ۲۰۱۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

من خودم رو هم برای خودم سان سور می کنم...

281

| چهارشنبه, ۷ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ

چهارشنبه_14 مهر

ظهر بهش ز زدم که مامانت اینا نیستن ناهار بیا بریم بیرون. گفت باشه اما سر اینکه کجا بریم چه الم شنگه ای شد! حرفای تندی بهم زد اما طبق معمول زودی پشیمون شد. منم با کلی گریه گفتم دیگه باهات هیچ جا نمیام. اونم هرچی اصرار کرد ناهار نرفتم و چون همه وقتمونم به دعوا گرفته شده بود دیگه نمیشد واقعا. حالا جالبه پرو میگه همه تقصیرا گردن توعه حق به جانبم شدی! واقعا دیگه اشکامم واسش عادی شده.خوبه حالا 99 درصد مواقع بی صدا اشک میریزم! بعدظهر رفتنی بش اس دادم که میخوای بیا بیرون اونم گفت ساعت چند گفتم شش. رفتم کلاس و البته قبلش رفتم با کارت هدیه روز معلمم یه کتاب دلتا خریدم که 7500 تخفیف خورد و شد 17500. بعدشم از همونجا تاکسی نشستم برای کلاس. غروب بعد کلاس رفتم سمت اون کافه همون نزدیکیا. ایشون جا رو پیدا نکرده بود هنوز. قبلش رفتم تو حیاط یه مطب و مقنعه م رو برداشتم و شال گذاشتم. عین داهاتیا ^_^ بعدشم همونجا منتظر موندم تا بیاد. دیگه رفتیم کافه. یه جای مخوف و پر از دود سیگار o_o فقط زود دو تا چایی با کیک سفارش دادم و خوردیم و پاشدیم اومدیم. همش نیم ساعت نشستیم. هی میگفت الان میریزن میگیرنمون. من استرس میگرفتم و اون میخندید! هی میگفتم بیار چایی لامصبُ! از اونجا که دلمون مونده بود پیشنهاد دادم که بریم یه کافه دیگه که سر راهمون بود. از یه کوچه تاریک دوتایی اومدیم تا خیابون و بعدشم رفتیم کافه دومی که خیلی ساده و خلوت و آروم و خالی بود. دوتا اسنک گرفتیم که توش یه پر کالباس بود همش با یه قارچ کال که منم مال خودمو دادم اون خورد و پاشدیم اومدیم. هرچند اینجا یکم آدمیزادی بود و تونستیم صدای همو بشنویم!_! پیاده تا یه جاهایی اومدیم و سوار ماشین شدیم. دستامون تو دست هم بود تا یه جایی و بعد هم از هم جدا شدیم.

 این بود از آشتی ما دوتا! هر چید باید بیشتر از این حوصله کنم و بال و پر بدم و جزییات رو بنویسم... مثلن طرز نگاهامون، مثلن حسی که گرفتن دستام تو دستاش داشت، مثلن نگاهم که خودمم میفهمم عوض میشه وقتی دارم نگاهش میکنم، مثلن قلقلک دلم وقتی دستمو گرفته بود... هنوز یخم آب نشده شاید...

کسی منو میخونه یعنی؟

280

| دوشنبه, ۵ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۸:۵۳ ق.ظ
شنبه عروسی نات آنلی چنگی به دل نمی‌زد، بات آلسو کلی هم تو ذوق آدم می‌زد.
به هرحال یکشنبه که دیروز باشه کلاس داشتم و کل روزم خط بطلان خورد! بعدظهراز وقتی رفتم تو کلاس رعد و برق زد و بارون بارید تا وقتی کلاسم تموم شد! بچه ها همه خیـــــــــــــــــس بودن. اما من یکبار در عمرم خوش شانسی آوردم و خشک موندم! 
یکی از بدیای کلاسای این ترمم که شلوغن اینه که خیلی بو می‌دن. بوی آدم و من که دماغم به بو حساسه یکم بهم سخته! امیدوارم آداپته بشم به این شرایط :|
دیروز بازم بچه ها حماسه آفریدن. از بچه ای که تا نشست گفت تیـــــــــــچر دسشویی دارم:| تا اونی که لحظه آخر زار زار گریه می‌کرد و می‌گفت از مامانم بدم میاد o_o بماند اون مورد دختر و پسری که از اول تا آخر کلاس یا دستشون تو دست هم بود و یا دور گردن هم O_O  کلن هم که این گروه از بچه ها که بزرگترینشون پیش دبستانین منو هیچ چیز خود به حساب نمیارن. من حرف می‌زنم انگار که تلویزیون حرف می‌زنه. سر پیری شدیم خاله شادونه. شدیم مهد کودک توله های مردم. والا!
دیگه شب اومدم خونه تا دوساعت با همون مانتو شلوار رو مبل نشسته بودم ._. بعدشم که چایی و تخمه و چایی... موقع خواب باز حرفمون شد که باعث شد کلی حرف زدیم.
امروز هم باطل بود. از صب تو اتاقم نشستم. منتظر ایمیل پراگرس چارتم. واس فردا گاید ندارم تا از روش درس بدم. باید واس خودم بازی مازی انتخاب کنم و روند اداره کلاسمو بنویسم. یه اشتباهیم کردم اون آمورشگاه دومی رو وبال گردنم کردم بی صاحابو. چیکار کنم اینقدر روزام عاطل و باطل داره میره؟ خیلی ناراحتم. خیلی...
راستی دیروز نامه نوشتم واس اون شرکتی که گفتم... تا ببینم خدا چی میخواد برام...
امروزم که هیچی. مثلن بعد ظهر می‌خواستم برم کتابخونه. دیگه تموم شد. هر چند که واسه انسانهای عاقل تازه یه شروعه...