آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

241

| چهارشنبه, ۲۰ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

صبح ساعت هشت و نیم در حال خوردن صبحانه ، نان و عسل و کره و چای و شیر بودم. نه و ربع هم با یک بطری آب و یک لقمه نان و پنیر و سبزی در کتابخانه. صبح تا یک ربع به دوازده که میشد دو ساعت و نیم ترمو خواندم بعدش هم فکر و خیال آمد توی کله ام. هرکاری کردم نتونستم مقاومت بخوانم. در نتیجه دوازده و نیم بار و بندیل جمع کردم که بیام خانه دم در زنگ زدم یه سین ک گفت خونم و رفتم یه سری بهش بزنم. البته کتابم را خانه گذاشتم اما داخل نرفتم. کلی گپ زدیم از بیکاریمان و ایده های خوداشتغالی و درس و مهاجرت و چه و چه و آخر نزدیک دو پاشدم بیام خانه که دیدم در حیاط بازه. آمدم داخل دیدم برادر سراسیمست. گفتم چه شده که گفت چیزی نیست و مادربزرگ حالش ناخوشه و میخواهیم ببریمش دکتر. ترسیدم. گفتم بخدا من قرصاشو درست بهش دادم گفت میدونم. گفتم پس چی. گفت مغز ، انگار یک نیمچه سکته رد داده و صلاح نیست خونه بمونه.چون ممکنه هر لحظه برگرده  منم ده بدو رفتم داخل و دیدم بعله خاله ام! کنار دست مادربزرگ نشسته و مادر سراسیمه و زن برادر یک سوی دیگر. خلاصه که قرصهاش را مرتب کردم و از هرکدام یک بسته ریختم توی پلاستیک با دستورشان و دو ردیف از جعبه روزانه هاش ریختم و مانتوش را آوردیم که گفت برم دستشویی.بردندش دستشویی و آمد مانتو تنش کردیم و فرستادیمش بیمارستان.خدا خیرش بده برادر را که رساندش بیمارستان و آن یکی خاله و مادر هم رفتند، ناهار نخورده. من هم ناهار را برداشتم رفتم پیش زن برادر و بعد آمدم خانه خودمان نماز و تلگرام و وبگردی مختصر وبعد زنگ زدم مادر.گفت اسکن مغز انجام شد و فعلا باید بستری شه و ببرنش بخش. بعدش زنگ زدم به مردی که هفته پیش بابت  کار زنگ زده بودم و گفته بود یکشنبه برو مصاحبه و دیگر خبری نشده بود که آن هم جواب نداد.بعدش نشستم سر معادلات. البته وسطش یک قهوه فوری درست کردم که مزه سگ میداد -_- جناب خان هم اس مسی زد وحالی پرسید. کمی باز نت گردی. بعدش هم از اینستا و تلگ برای هزارمین بار لاگ اوت کردم تا حالا حالاها سمتش نرم. زن برادر برام کمی خوردنی آورد و بعدش رفت دنبال همسرش. منم زنگ زدم مامان که با اعصابی خراب گفتش که امشب باید بمونه. بنده خدا میدونم که بخاطر روزه و اعمال این چند روزش بیشتر ناراحته. حالا مطمئنا فردام با اون وضعیت بدون سحری روزه میگیره. این مامان خودش رو از پا نندازه کسی کاری به کارش نداره... زنگ زدم به بابا که زودتر بیاد خونه. جناب خانم که امشب باشگاه دارن دیر وقت تشریف میارن. منم که هیچی که هیچی! الانم تنهایی نشستم تو اتاقم و از تنهایی هم میترسم. چرا نوشته هام مثل خواهرم نمیشه؟؟؟ بچه شو خیلی دوس دارم! 3> خاله س! ^_^

240

| سه شنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۲۸ ق.ظ
اینقدر از بلاگهایی که مدام_ هر روز_ آپدیت میشوند خوشم میاد. چند تا آدرس پیدا کردم که نویسنده های حالداری دارد و انگار مدام آپدیت میشوند. هر چند که تجربه ثابت کرده که پرکارترین نویسنده ها هم بعد از کشف شدن توسط من بلافاصله از دنیای نویسندگی خداحافظی می کنند! 
امروز رفتم سر وقت سالنامه خواهر. خاطرات سالها پیشش را خواندم. جالب اینجا بود که همان سال من هم یک سالنامه 86 برداشته بودم و خاطرات تابستانم را در آن مینوشتم. شعار تابستانی آن سالم هم این بود: تابستون کوتاهه!
خیلی خوبه نوشتن هر روزه. برای بعد ها مخصوصا! اینکه در وبلاگ باید محافظه کار بود درست است اما هیچ ضمانتی هم وجود ندارد که دفتر خاطرات توسط اعضای خانواده کشف نشود! وبلاگ هم میتواند یک دفتر خاطرات باشد با این تفاوت که کسی که این دفتر خاطرات را میخواند هیچ گاه با نویسنده روبرو نمیشود. پس من هم تصمیم گرفتم یک وبلاگ نویس هر روزه باشم. حداقل چند سال بعد میتوانم اینها را بخوانم. 
امروز که از سر ترمو پریدم روی دفتر خواهر ناخودآگاه خودم را با آن روزهای او مقایسه کردم. او هم درس در همین سن و سال من بود. البته الان من از او کمی بزرگتر هم هستم. او هم مثل من دغدغه کار داشت. او هم مثل من از بودن در این خانه کلافه شده بود. او هم مثل من برای ارشد انگیزه ای نداشت و بزور چیزکی میخواند. او هم مثل من با اعضای خانه دعوایش میشد. او هم مثل من احساس پوچی و درماندگی میکرد.خدا را بخاطر سلامتی شکر میکنم. 
 جالب اینکه جفتمان در این سن یک خواستگار هم نداشته ایم! با خودم فکر کردم که اگر همینطور پیش رود باید تا قبل از تولد امسالم سر یک کاری باشم و خیلی توی دلم ذوق کردم!
ولی دوست ندارم دیرتر ازدواج کنم. حداقل کمی زندگی دو نفره را باید تجربه کرد. دوست هم ندارم زیر مسئولیت بروم! به نظرم زندگی مشترک خیلی خیلی مسئولیت دارد. من آدم سختی کشیده و کار کرده ای نیستم. از وقتی چشم باز کردم گفتند تو نمیتوانی بده ما انجام بدهیم... تو بچه ای... تو نمیتوانی... ولی خب از وقتی عدد 95 به چشمم خورده کمی غصه دار شده ام. دارم بزرگ میشوم اما چیزی نمیفهمم... جناب خان هم کاری از پیش نمیبرد،نمیرود،نمیشود... چرا کاری برایش جور نمیشود؟ خدایا خیر پیش بیاور.

239

| سه شنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۶، ۰۳:۳۱ ق.ظ

سفرنامه+دنیا اومدن فنجون

238

| دوشنبه, ۱۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۴۳ ق.ظ

اینکه آدم سر کار نرود خیلی بد است. از آن بدتر کنکور، آن هم کنکور ارشد است. دارم به این فکر میکنم که ناب ترین لحظات جوانی ام در حال پوچ شدن است. این خیلی غم انگیز است...

دوست داشتم کنار نو رسیده مان باشم. یا گهگاهی سرکی بزنمش و بیایم خانه. که به خاطر بعد مسافت نمی شود. این هم غم انگیز است. خیلی...

اینکه خواهرم خودش را جدا میکند هم خیلی غم انگیز است. انگار میخواهد خودش را انکار کند. 

اینکه خانواده گسسته ای داریم اصلا خوشحال کننده نیست. 

کاش من هم خانواده ای داشتم!

کاش به جای وقت الکی در تل گرام گذراندن کمی کتاب بخوانم.

کاش میتوانستم به جای درس خواندن برای کنکور به مسافرت بروم. کاش میشد ایران را بگردم.

کاش شغلی داشته باشم.

کاش درآمدی داشته باشم.

کاش میتوانستم به خارج از ایران بروم.

کاش...

از سری اهداف من اینه که...

| شنبه, ۲۶ مارس ۲۰۱۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

عکس از وال . رنگی رنگی . کام

توی سال نود و پنج قطعا به درجه ای از پیشرفتهام برسم.حداقل کمی استقلال مالی پیدا کنم... 

خیلیا آخر سال میشینن و دودو تا چارتا شونو میکنن و تصمیما و هدفاشونو مرور میکنن.چه عیبی داره که من از اول سالم به این چیزا فکر کنم. البته این مسایل فکر کردنی نیس خودشون ناگهان جاشونو تو ذهن آدم پیدا میکنن. دروغ چرا، بدم نمیاد امسال دیگران کمی بهم غبطه بخورن. بعضیا شوور پولدار گیرشون میاد و سر زبونا میفتن. مام ایشالا یه موقعیتای خوبتری واسمون پیش میاد و با اشتغال و خیلی چیزای خوب خوبمون سر زبون بیفتیم. البته از طرفیم دوس ندارم سر زبونا باشم.. در هر حال اینو مطمئنم که دوس دارم مدارجی از پیشرفت رو طی کنم. 

مورد دیگه ای که دوس دارم در سال نود و پنج راجع بهم اتفاق بیفته واقعا اینه که آدم باکلاسی بشم. درسته که تو جمع یکی دوتا از دوستانم هرقدر بی ادب باشیم عیبی نخواهد داشت و میخندیم و خوشیم، اما میخوام رفتار اجتماعیم رو ارتقای زیادی ببخشم. امیدوارم خدا کمکم کنه تا این اتفاقم واسم بیفته، کمتر غیبت کنم یا اصلا دیگه غیبت نکنم و راجع به چیزایی که به من مربوط نمیشه اظهار فضل نکنم.

با هر کسی در یک سری مسائل مثل خودش رفتار کنم و اگر کسی من رو به بازی نگرفت من هم به بازیش نگیرم. شأن و شئون خودم رو حفظ کنم و رازهام رو با هرکسی در میون نذارم.

 


**این پست هر از چند گاهی مرور دوباه شود**


یادم باشد لیست کارهایی که دوست دارم انجام بدهم را هم وارد کنم


بعلاوه لیست کتابهای محبوب و در صف خوانده شدن

236

| جمعه, ۲۵ مارس ۲۰۱۶، ۰۵:۲۱ ق.ظ
وقتی پیج چیس*تا ی*سربی رو تو اینستا دیدم دلم خواست کاش یه خانوم نویسنده بودم. قبلترش وقتی پیج یک خانوم دکتر رو دیده بودم تو دلم آرزو کرده بودم کاش رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم. گاهی وقتا دلم میخواس یه هنرمند نقاش بودم که به موسیقیهای ناب جهان گوش کنم و توی خلوتم طرح بزنم. گاهی دوس داشتم یه شاعر بودم. گاهی دلم میخواد توی یه شهر یا حتی کشور دیگه ای دنیا میومدم. گاهی دوس دارم خواننده باشم و گاهی بدم نمیاد یه بازیگر معروف میبودم. گاهی دوس دارم یه رستوران خوب و معروف داشتم و گاهی یه کافی شاپ فوق العاده. گاهی دوس دارم کارمند بانک باشم و گاهی دوس دارم کسب و کار خودمو داشته باشم. گاهی حتی دوس دارم یه مادر خانه دار باشم که اختلاف سنی آنچنانی با بچه هاش نداره و خودم قول میدم دفعه بعدی که دنیا اومدم زود ازدواج کنم و بچه دار شم. گاهی به فروشندگی فکر میکنم، گاهی به معلمی و یادم میره که یه معلمم. حتی گاهی یادم میره که منم یه مهندس بالقوه ام و تو دلم آرزو میکنم کاش منم یه خانوم مهندس بودم. شایدم دلم میخواد از بالقوگی به بالفعلی برسم! 
گاهی فکر میکنم که اگه فلان و فلان وفلان و با جناب خان آشنا نمیشدم مسیرم به کجا میرفت و یا الان که آشنا شدیم به کجا میرم!
کسی میدونه اسم مریضیم چیه؟ :)

عکس از رنگی رنگی جانم! البته گذاشتمش نمیتونم بردارم هستش دیگه کاری به کسی نداره که!
joy

235

| شنبه, ۱۲ مارس ۲۰۱۶، ۰۹:۳۱ ق.ظ

نود و چهار خیلی زود داره تموم میشه. بهتره بگم تموم شد. جوری که هرچی فک میکنم چیزی ازش به یاد نمیارم. شاید این از خاصیتهای بالارفتن سن باشه. چون مثلا تا وقتی دانشجویی یه سری اَچیومِنتایی داری هر ترم. سال به سال بالاتر میری. اما از یه جایی به بعد دیگه رسما داری در جا میزنی. و این خیلی بده که امسال نه پیشرفت تحصیلی داشتم و نه شغلی! در واقع همونجایی هستم که نود و سه بودم. جز چند تا مصاحبه شغلی ناموفق چیزی نداشتم و نود و چهار هم داره به پایان میرسه. اما نود و پنج برام روشنه! 

میخوام یه مروری روی 94 داشته باشم:

فروردین توی آزمون استخدامی که اسفندش شرکت کرده بودم پذیرفته شدم و بعد از یه جدال با خان تصمیم گرفتم که برای اثبات خودم بهش توی مرحله دوم شرکت نکنم. اما بنا به دلایلی مجبور شدم به تهران سفر کنم و توی آزمون به صورت سوری حضور پیدا کنم و الحق که آزمون سختی بود و اگر میخواستم هم احتمالش کم بود که قبول شم. توی فروردین مدرک موقتم رو از دانشگاه گرفتم و ناهارش رو هم با خان بودم. درست زمانی که منتظر بودم اسمم صدا بشه تا مدرکم رو بگیرم از شرکتی که ماهها قبلش رزومه داده بودم باهام تماس گرفتن و آدرس دادن که برم برای مصاحبه ای که متاسفانه نپذیرفتنم!

اردیبهشت ماه که جواب اولیه ارشد اومد میدونستم جای خوبی قبول نمیشم با این حال انتخاب رشته کردم.

خرداد ماه زیاد اتفاق حاصی نیفتاد...

توی تابستون هم ماه رمضان رو داشتیم و من کمی، خیلی کم انسم رو با کتاب حفظ کردم. با اومدن نتایج معلوم شد که من یه دانشگاه غیرانتفاعی قبول شدم که هیچم قصد نداشتم برم...

توی پاییز هم باز دو تا فرصت شغلی ناموفق برام پیش اومد. هر دو رو برای مصاحبه رفتم و بی نتیجه موند. توی آزمون آزمایشی ثبت نام کردم و کمی جدی تر درس خوندن رو از آبان ماه شروع کردم، فقط کمی!

اوایل همین پاییز بود که متوجه معجزه ای درون خواهرم شدیم و من کمی طعم خاله شدن رو چشیدم.

توی زمستان هم باز به دنبال کردن کجدار و مریز درس خوندنم و دادن آزمونا و شل کن سفت کن مشغول بودم. آزمونایی با ترازهای 1900 تا 3500 که نمیدونم واقعا چقدر خوب یا بد بود...

تصمیم گرفتم دندونام رو تعمیر کنم...

نمیدونم. سال معمولی ای بود. اما خدا رو شکر میکنم که هرچی بود با سلامتی خودم و خونواده و عزیزانم گذشت. امیدوارم که هر سال سلامتی اولین سین هفت سین همه و ما باشه و تا آخر سال هم باهامون باشه...

234

| پنجشنبه, ۱۸ فوریه ۲۰۱۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ
پدر واقع وقتی شب تولدت پر/ی/ شی اوضاعت بهتر از اینی که من بودم نمیشه! شب بدی واس جفتمون شد و البته فرداش کمی حالم جا اومد. شب شام رو بر عهده گرفتم و با ی کیک خونگی جشن گرفتیم. مفدار خوبی پول و یه لباس هدیه گرفتم. فرداش هم که به طور کاملا اتفاقی و برنامه ریزی نشده رفتیم و کادوی تولد جناب خان رو براش خریدیم. مبارکش باشه با اون قیمت نجومیش :)
خلاصه که روزهای بعدی هم گذشتند تا اینکه من تصمیم گرفتم واس تعطیلات 22 به من برم پیش خواهر. و این کار رو در سه شنبه بیستم بهمن ماه انجام دادم. بماند که شبش برف شروع به باریدن کرد و منُ تا مرز انصراف از تصمیمم برد، اما هر جوری بود صبح سه شنبه حرکت کردم و بعدظهر رسیدم پیشش. خوب بود. یه چرخی اطراف زدم و رفتیم خونه.  فرداش مرخصی بود و دم ظهر کمی اطراف خونه پرخیدیم و من کادوی تولد خواهر رو براش اتفاقی و بدون تصمیم قبلی خریدم و بعدش اومدیم بازم خونه. شب باز هم کمی رفتیم اطراف خونه! و من یه لباسکی خریدم. فرداش که پنجشنبه باشه رفتیم واس نی نی کمد سفارش دادیم گونو گولوی منو ^_^ ناهار هم همون نزدیکی زدیم بر بدن_شیلیک_ و وقتی اومدیم من بازم کمی همون نزدیکیا چرخیدم و یه قوطی فلزی خریدم. فرداش که بشه جمعه ظهر با دوستانم قرار داشتم و ناهار رو باهم بودیم و بعدش هم رفتیم تا یه آلاچیقی چایی خوردیم و بعدش برگشتیم. من سر راه یه کم شیرینی تر خریدم اما فهمیدم که مادر شوهرش اینا دارن میان و اومدن و خوردن شیرینیامو و رفتن :| و البته لباسای نی نی گولو رو دیدن. فرداش که بازم شد شنبه بعدظهر رفتیم سه تایی دنبال خرید و من یه لباسی خریدم. اومدیم خونه شب شام و لالا...
فرداش که یکشنبه بشه صبش رفتم تا انقلاب واس س کتاب گرفتم و بعدش واس زن داداش یه قوطی فلزی گرفتم و اومدم خونه.ناهارو سریع خوردم و پیش به سوی ترمینال شدم. بعد از گم شدن فراوان :D بلخره پیدا شدم و بیلیت خریدم و اتفاقای جالبناکی واسم رخ داد....

233

| پنجشنبه, ۴ فوریه ۲۰۱۶، ۰۱:۲۸ ب.ظ

بخاطر غلط گنده ای که  کردم و در واقع گنده گوزیم از عصری در حال سرچ قیمت کت شلوار دامادی هستم تا مضنه دستم بیاد.واقعا یکی از اشتباهات عمرم رو مرتکب شدم و از همین تریبون اعلام میکنم غلط کردم که لعنت بر خودم باد ... این چه انتخابی بود من کردم؟؟؟؟؟

232

| چهارشنبه, ۳ فوریه ۲۰۱۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ

روز تولدم؟ نمیدانم...