آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۷ مطلب در آوریل ۲۰۱۶ ثبت شده است

244

| شنبه, ۲۳ آوریل ۲۰۱۶، ۰۴:۰۲ ق.ظ

ای خدا یه کاری بکن من از این خونه برم.... دیگه داره به اینجام میرسه. خداقل روزا نباشم اینجا شبا بیام بازم راضیم... ای خدا چقدر زود به داد دل خواهرم رسیدی.... به داد منم برس..... ای خداااااااااااااااااااااااا

243

| جمعه, ۲۲ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۲۱ ب.ظ

امروز صبح نه و نیم یا ده و نیم پاشدم. ولی یادمه مراسم صبحانه خوریم یک ساعت طول کشید..بعد از اون کمی معادلات خوندم. ظهر زودی گشنم شد. البته برادر برام برنج و خورش و سالاد و شیرینی آورده بود که گرم کردم و دو ناهارمو خوردم.مامانم به عبادات و روزه داریش رسید. بعد ظهرم باز معادلات خوندم و هوا هم سرد بود. خلاصه مامان ساعت پنج آماده شد بره منم یللی تللی کردم دورو ورش. بعد یکم نتگردی کردم و یه دو تا سوال سیالات خوندم و چایی دم کردم خوردم با کلی شیرینی.بعد باز یکم رفتم اتاقم یکم سرو وضعم رو مرتب کردم و کرم زدم به صورتم با مداد چشم کشیدم که آماده باشم بریم بیمارستان با برادر اینا. که ساعت حدود هفت ز زد که آماده شو و منم سریع لباس پوشیدم. خلاصه که هشت و نیم رسیدیم بیمارستان و رفتیم ملاقات مادربزرگ که به نظرم زیاد روبراه نیس. یعنی حرفای عجیب غریبی میزد.امیدوارم که خدا بهش توان انجام کارهای شخصیشو بده ان شالله.ازونورم نزدیک یازده رسیدیم خونه... سریع به مامان گفتم دوتا نیمرو کره ای زد برام که یدونه نون لواش پیدا کردم تو یخچال با همون خوردمش. چشمم توی نصفه سالاد ظهره که برای مامان گذاشته بودم بخوره. یعنی هنوز امید دارم بده من بخورمش.. دیگه اینکه کتاب جمع کنم صب برم کتابخونه اگه خدا بخواد... 

242

| پنجشنبه, ۲۱ آوریل ۲۰۱۶، ۱۰:۵۶ ق.ظ

یادم باشه هیچوقت جلوی بچه م مثل مادرم رفتارای افراطی از خودم نشون ندم... 

صب ساعت هفت با صدای حرفاش بیدار شدم ک باید میرفت و پست رو تحویل میگرفت. به سختی خوابیدم و ده و نیم بود فکر کنم بیدار شدم که هیشکی خونه نبود.گوشیمو گذاشتم تو شارژ و رفتم برای صبحانه. بعدش هم تا اومدم سر درس یاد پشمیلاسیون افتادم و بستم رفتم موم داغ کردم و وسطش خونه رو جارو زدم و بعدشم رفتم حموم و تا اومدم شد چند؟دو ظهر. دیگه نزدیک سه برنج دم گذاششتم و خورش گرم کردم و برادر اینا گفتن برم پیششون که بار و بندیل برداشتم رفتم اونجا. خلاصه ظرفا هم شستم و نزدیک چهار شد که اومدم خونه خودمون. نشستم به نتگردی! جونم بگه که تااااا نزدیک هفت شبکات اجتماعی گشتم خاک تو سرم کنن یه کلمه هم درس نخوندم.چون دیشب معادلات نود و چهار رو زدم همه رو حل کردم گفتم دیگه خیلی واردم واقعا خاک تو مخم کنن اگه درس نخونم. هفت بود تقریبا که پا شدم چایی دم کردم و واس مامان کتلت درس کنم شاید شب بیاد جای افطاریش بخوره ک تخم مرغ و سیب زمینی نداشتیم که با زور هندلش کردم p-: یکم خواهر زنگ زد حرف زدیم و مامان گفت داره میاد.شکر خدا هم چایی حاضر بود هم کتلت فقط نون نبود.بماند که یادم نبود موادش رو بادستگاه خورد کنم و ناخونم رو با رنده بردم! و البته با چه اسیری کتلتا رو پختم چون اصلا برنمیگشت و تابه هم تفلون بود و باید مراقب میبودم قاشق بهش نخوره. اولیا که همه خورد و له شد سری دوم همه از وسط نصف شدن دیگه با تف چسبوندمشون لباس پوشیدم برم نونوایی که دیدم تعطیله. برگشتم خونه سری سوم که انداختم دیگه اوستا شده بودم یدونه کفگیر؟ پیداکردم بعدشم موقع برگردوندن تکیه ش دادم به دیواره ماهیتابه و براحتی برگشتند^_^ خلاصه مامان رسید پرید تو حموم و بعدش اومد افطاریشو خورد و منم یه چایی با حلوا زدم به بدن و اکنون و این لحظه اینجا نشستم. میخوام که درس بخونم اما شیطون لامصب رفته تو جلدم.چخه شیطون پدّسّگ ولم کن بینم از جلدم برو بیرون لعنت بر تو یارانت -_-

241

| چهارشنبه, ۲۰ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

صبح ساعت هشت و نیم در حال خوردن صبحانه ، نان و عسل و کره و چای و شیر بودم. نه و ربع هم با یک بطری آب و یک لقمه نان و پنیر و سبزی در کتابخانه. صبح تا یک ربع به دوازده که میشد دو ساعت و نیم ترمو خواندم بعدش هم فکر و خیال آمد توی کله ام. هرکاری کردم نتونستم مقاومت بخوانم. در نتیجه دوازده و نیم بار و بندیل جمع کردم که بیام خانه دم در زنگ زدم یه سین ک گفت خونم و رفتم یه سری بهش بزنم. البته کتابم را خانه گذاشتم اما داخل نرفتم. کلی گپ زدیم از بیکاریمان و ایده های خوداشتغالی و درس و مهاجرت و چه و چه و آخر نزدیک دو پاشدم بیام خانه که دیدم در حیاط بازه. آمدم داخل دیدم برادر سراسیمست. گفتم چه شده که گفت چیزی نیست و مادربزرگ حالش ناخوشه و میخواهیم ببریمش دکتر. ترسیدم. گفتم بخدا من قرصاشو درست بهش دادم گفت میدونم. گفتم پس چی. گفت مغز ، انگار یک نیمچه سکته رد داده و صلاح نیست خونه بمونه.چون ممکنه هر لحظه برگرده  منم ده بدو رفتم داخل و دیدم بعله خاله ام! کنار دست مادربزرگ نشسته و مادر سراسیمه و زن برادر یک سوی دیگر. خلاصه که قرصهاش را مرتب کردم و از هرکدام یک بسته ریختم توی پلاستیک با دستورشان و دو ردیف از جعبه روزانه هاش ریختم و مانتوش را آوردیم که گفت برم دستشویی.بردندش دستشویی و آمد مانتو تنش کردیم و فرستادیمش بیمارستان.خدا خیرش بده برادر را که رساندش بیمارستان و آن یکی خاله و مادر هم رفتند، ناهار نخورده. من هم ناهار را برداشتم رفتم پیش زن برادر و بعد آمدم خانه خودمان نماز و تلگرام و وبگردی مختصر وبعد زنگ زدم مادر.گفت اسکن مغز انجام شد و فعلا باید بستری شه و ببرنش بخش. بعدش زنگ زدم به مردی که هفته پیش بابت  کار زنگ زده بودم و گفته بود یکشنبه برو مصاحبه و دیگر خبری نشده بود که آن هم جواب نداد.بعدش نشستم سر معادلات. البته وسطش یک قهوه فوری درست کردم که مزه سگ میداد -_- جناب خان هم اس مسی زد وحالی پرسید. کمی باز نت گردی. بعدش هم از اینستا و تلگ برای هزارمین بار لاگ اوت کردم تا حالا حالاها سمتش نرم. زن برادر برام کمی خوردنی آورد و بعدش رفت دنبال همسرش. منم زنگ زدم مامان که با اعصابی خراب گفتش که امشب باید بمونه. بنده خدا میدونم که بخاطر روزه و اعمال این چند روزش بیشتر ناراحته. حالا مطمئنا فردام با اون وضعیت بدون سحری روزه میگیره. این مامان خودش رو از پا نندازه کسی کاری به کارش نداره... زنگ زدم به بابا که زودتر بیاد خونه. جناب خانم که امشب باشگاه دارن دیر وقت تشریف میارن. منم که هیچی که هیچی! الانم تنهایی نشستم تو اتاقم و از تنهایی هم میترسم. چرا نوشته هام مثل خواهرم نمیشه؟؟؟ بچه شو خیلی دوس دارم! 3> خاله س! ^_^

240

| سه شنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۲۸ ق.ظ
اینقدر از بلاگهایی که مدام_ هر روز_ آپدیت میشوند خوشم میاد. چند تا آدرس پیدا کردم که نویسنده های حالداری دارد و انگار مدام آپدیت میشوند. هر چند که تجربه ثابت کرده که پرکارترین نویسنده ها هم بعد از کشف شدن توسط من بلافاصله از دنیای نویسندگی خداحافظی می کنند! 
امروز رفتم سر وقت سالنامه خواهر. خاطرات سالها پیشش را خواندم. جالب اینجا بود که همان سال من هم یک سالنامه 86 برداشته بودم و خاطرات تابستانم را در آن مینوشتم. شعار تابستانی آن سالم هم این بود: تابستون کوتاهه!
خیلی خوبه نوشتن هر روزه. برای بعد ها مخصوصا! اینکه در وبلاگ باید محافظه کار بود درست است اما هیچ ضمانتی هم وجود ندارد که دفتر خاطرات توسط اعضای خانواده کشف نشود! وبلاگ هم میتواند یک دفتر خاطرات باشد با این تفاوت که کسی که این دفتر خاطرات را میخواند هیچ گاه با نویسنده روبرو نمیشود. پس من هم تصمیم گرفتم یک وبلاگ نویس هر روزه باشم. حداقل چند سال بعد میتوانم اینها را بخوانم. 
امروز که از سر ترمو پریدم روی دفتر خواهر ناخودآگاه خودم را با آن روزهای او مقایسه کردم. او هم درس در همین سن و سال من بود. البته الان من از او کمی بزرگتر هم هستم. او هم مثل من دغدغه کار داشت. او هم مثل من از بودن در این خانه کلافه شده بود. او هم مثل من برای ارشد انگیزه ای نداشت و بزور چیزکی میخواند. او هم مثل من با اعضای خانه دعوایش میشد. او هم مثل من احساس پوچی و درماندگی میکرد.خدا را بخاطر سلامتی شکر میکنم. 
 جالب اینکه جفتمان در این سن یک خواستگار هم نداشته ایم! با خودم فکر کردم که اگر همینطور پیش رود باید تا قبل از تولد امسالم سر یک کاری باشم و خیلی توی دلم ذوق کردم!
ولی دوست ندارم دیرتر ازدواج کنم. حداقل کمی زندگی دو نفره را باید تجربه کرد. دوست هم ندارم زیر مسئولیت بروم! به نظرم زندگی مشترک خیلی خیلی مسئولیت دارد. من آدم سختی کشیده و کار کرده ای نیستم. از وقتی چشم باز کردم گفتند تو نمیتوانی بده ما انجام بدهیم... تو بچه ای... تو نمیتوانی... ولی خب از وقتی عدد 95 به چشمم خورده کمی غصه دار شده ام. دارم بزرگ میشوم اما چیزی نمیفهمم... جناب خان هم کاری از پیش نمیبرد،نمیرود،نمیشود... چرا کاری برایش جور نمیشود؟ خدایا خیر پیش بیاور.

239

| سه شنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۶، ۰۳:۳۱ ق.ظ

سفرنامه+دنیا اومدن فنجون

238

| دوشنبه, ۱۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۴۳ ق.ظ

اینکه آدم سر کار نرود خیلی بد است. از آن بدتر کنکور، آن هم کنکور ارشد است. دارم به این فکر میکنم که ناب ترین لحظات جوانی ام در حال پوچ شدن است. این خیلی غم انگیز است...

دوست داشتم کنار نو رسیده مان باشم. یا گهگاهی سرکی بزنمش و بیایم خانه. که به خاطر بعد مسافت نمی شود. این هم غم انگیز است. خیلی...

اینکه خواهرم خودش را جدا میکند هم خیلی غم انگیز است. انگار میخواهد خودش را انکار کند. 

اینکه خانواده گسسته ای داریم اصلا خوشحال کننده نیست. 

کاش من هم خانواده ای داشتم!

کاش به جای وقت الکی در تل گرام گذراندن کمی کتاب بخوانم.

کاش میتوانستم به جای درس خواندن برای کنکور به مسافرت بروم. کاش میشد ایران را بگردم.

کاش شغلی داشته باشم.

کاش درآمدی داشته باشم.

کاش میتوانستم به خارج از ایران بروم.

کاش...