1571 روز بد بد
امروز یکی از روزای بد رابطمون بود که مطمئنم هیچوقت یادم نمیره
اینقدر گریه کردم که چشام قد یه نقطه ریز شده
روزم به بطالت خالص گذشت
فردا میتینگ دارم باید برم یه خاکی تو سرم بریزم
الانم اومدم بخوابم :|
- ۲ نظر
- ۲۰ آگوست ۲۵ ، ۲۲:۰۹
امروز یکی از روزای بد رابطمون بود که مطمئنم هیچوقت یادم نمیره
اینقدر گریه کردم که چشام قد یه نقطه ریز شده
روزم به بطالت خالص گذشت
فردا میتینگ دارم باید برم یه خاکی تو سرم بریزم
الانم اومدم بخوابم :|
دیشب خواب فوت مامانو دیدم
خواب دیدم لحظه های آخرش بود و نمیدونم چجوری من خونمون بودم
خاله و دو تا دخترخاله ها هم با یه سگ پشمالوی قهوه ایشون رسیدن
دم غروب بود
هممون میدونستیم آخراشه
اما اینقدر راحت بود انگاری میخواست بخوابه
من رژی که ال برام خریده بودو تمدید کردم و اول پیشونی مامانو بعدش هم لپاشو بوسیدم
سرشو بلند کرد و نیم خیز شد و صورتمو بوسید. خیلی راحت. مث وقتایی که خوب بود
بعدش سرشو گذاشت پایین و خوابید
بغلش کردم
گفتم بذارید من بغلش کنم
همونجوری ضعیف و نحیف بود
دخترخاله ها گفتن نزنیدش، اذیتش نکنید، بذارید بره
همین
از خواب پاشدم و یاد دفعه آخری افتادم که بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم
کاش بیشتر بغلش کرده بودم
مامان طفلکی نحیفم
نمیدونم از کجا شروع کنم
نمیدونم نوشتن اینا چقدر برام سخت باشه
اما شروع میکنم
یکشنبه، صبح خونه رو تمیزکاری کردم و بعدش با مامان و بابا ویدیو کال کردم. خیلی هم کوتاه بود تماسمون. در حد 6 دقیقه
بابا آزمایشای مامان رو برده بود به دکتر تیروییدش نشون داده بود و میگفت همه چیزش نرماله
تنها شکایتش از رودش بود که میگفت مدت طولانیه کار نکرده
منم دو تا راهنمایی آبدوغ خیاری کردم که بهش میوه و سبزیحات بده و این چیزا
بابا گفت همه چی میدم. قرص نمیدونم چی هم خریدم اما اثر نمیکنه
از اونجایی که مامان همیشه این مسئله رو داشت هیچ فک نکردم که مسئله مهمی باشه
بنابراین هم زود خدافظی کردیم و فک نمیکردم این آخرین باری باشه که مامانو روی مبل کنار بابا میبینم
حالشم معمولی بود مث همیشه. یکمی بهم گفت دختر خوشگلم و این حرفا و دیگه قطع کردیم
اما از اون روز یه چیزی مث خوره افتاده بود تو جونم
نمیدونم چرا اینقدر حالم بد شده بود
عصرش اومدم غذا بپزم و هی گفتم چی بپزم چی نپزم که رفتم سراغ عدس پلو با گوشت چرخ کرده
کلی هم پختم. یعنی خیلی
شب با خواهرم حرف زدیم یادم نیست اون شب بود یا فرداش. اما خیلی ناراحت بودم باز. یادمه وسطش خواهرم قط کرد بره دکتر یا اداره که من نشستم یه دور گریه کردم و بعدش باز حرف زدیم و قطع کردیم و بازم گریه کردم
به حال مامان
همون موقعم اون پستی رو گذاشتم که کاش خوب بودی فقط
به خاطر اون خوابی که دیده بودم کلا پکر بودم و اعصابم خط خطی بود
سه شنبه رفتم دانشگاه
اصلا نمیتونستم کار کنم. یه جور عجیبی بی قرار بودم
گفتم عیبی نداره بذار زنگ بزنم به بابا اینا یکمی باهاشون حرف بزنم
هرچی به بابا زنگ زدم جواب نداد
زنگ زدم به برادرم اونم جواب نداد
مسج دادم بهشون سین نکردن
دلم شور میزد
گفتم حداقل با یکی حرف بزنم.
زنگ زدم ال. اونم جواب نداد
زنگ زدم نین و با اینکه مهمونی بود کلی باهام حرف زد و یکمی حالم عوض شد
بهش گفتم حالم بده و اعصاب ندارم
اون روز نتونستم کار کنم. اصلا
عصری قرار بود با موقشنگ بریم خونه ای که برای مامان باباش گرفتنو بهم نشون بده. چون که کلید رو اون روز تحویل میگرفت
دیگه غروبی اومد دنبالم و رفتیم خونه رو چک کردیم اما بازم من اصلا یه حالی بودم
الان جمعه صبحه
اومدم آفیس اما اصلا نمیتونم کار کنم
بعضی وقتا اینجوری میشم
نمیدونم باید چیکار کنم
البته الان مدتیه که اینجوریم
نه تو خونه میشه کار کنم نه اینجا
نمیدونم چه مرگمه
میخوام دوباره قرصی که پارسال دکتر بهم داده بود رو شروع کنم
15 جولای
صب ساعت 8:11 موقشنگ بیدارم کرد
داشتم خواب میدیدم
اولین باریه که خواب مامانو دیدم فک کنم
خواب دیدم تو دانشگاه کارشناسیمم و لپ تاپم گم شده
میخواستم برم لاست اند فاند ببینم اونجاس یا نه
مامان داشت قرآن میخوند
با همون چادر نماز همیشگیش که من بچه بودم سرش میکرد
نارنجی قهوه ای طور
در گوشش آروم گفتم مامان لپ تاپم گم شده نمیخوام کسی بفهمه. برام دعا کن پیداش کنم
2 آگست
اومدم پیش موقشنگ
البته همین الان رفت با دوستش بیرون
پی ام اسم و احتمالا دلیل حال نامساعدم همینه
نشستم برای ارائه سه شنبه اسلاید درست کنم
وسطش پاشدم رفتم دستشویی و دیدم چقدر از روز اول این دستشویی رو مخمه. شروع کردم به سابیدن دستشویی
خیلی تمیز شد
حتی به سرم زد برم دستکش و شوینده و این چیزا بخرم بیام اساسی تمیز کنم. اما فک کنم فعلا خوبه. یعنی برق انداختمش
الانم برم یه چایی بریزم واسه خودم
23 جولای، تقریبا ده روز پیش بود که بچه ها برام یه لباس صورتی ملیح خریدن تا دیگه از مشکی دربیام
دیروز یه تیشرت توسی پوشیدم و رفتم دانشگاه. خیلی گرم شده هوا
امروزم توی خونه یه لباس روشن تنم کردم
بعد از ظهر رفتم یه چرتی تو تخت بزنم
با خودم فک کردم آدم چه زود عادت میکنه به همه چی ....
پی نوشت: یه عالمه کامنت داشتم که اصلا حوصلم نمیکشید تایید کنم. تازه الان جواب دادم