آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۵۸۰ دوشنبه کاری و ویکند شلوغ

| دوشنبه, ۲۰ اکتبر ۲۰۲۵، ۱۰:۴۳ ق.ظ

توی عنوان هی خواستم بنویسم آخر هفته، اما بعضی کلمه ها ترجمش برام یه طوریه و حق مطلبو ادا نمیکنه. مثلا آخر هفته برای من یعنی پنجشنبه و جمعه. در حالی که ویکند معنی شنبه و یکشنبه رو داره.

جمعه صبح سر کار دانشگاهم بودم که به شدت شلوغ بود و اصلا ننشستم. تا میومدم یه کاریمو انجام بدم صدام میزدن و همش در حال رفع و رجوع مشکلات بودم

بعد از میتینگ با استادم اینقدر احساس کلافگی میکردم. دفترچمو برداشتم و یه لیست از کارایی که باید انجام بدم نوشتم که هزار تاش شامل اپلای کردن برای ویزا و اسکالرشیپ و تی ای و این کارای بیخودی وقت گیر بود. قرار شد یه کار وقت گیر دیگه هم برای ریسرچم انجام بدم که خب اونم توی لیستمه. نشون به اون نشون که تو اتوبوس تو راه برگشت به خونه یه چیزی یادم افتاد دفترچمو درآوردم و یادداشت کردم که یادم نره 😐

پنجشنبه بلخره پرمیتم بعد از چهار ماه صادر شد و همخونم هم جمعه گفت که توی صندوقه و منم شنبه صبح نشستم به تکمیل کارام. یکمیشو البته جمعه تو آفیس انجام دادم، باقیشو شنبه صبح

جمعه شب سر کار بودم تا ساعت ۱۰ و به شدت سرم شلوغ بود. الان یادم نمیاد اما میدونم که شلوغ بود! یه میز بزرگ داشتم اگه اشتباه نکنم. شب پرمیتمو گرفتم و اومدم خونه جنازه بودم چون رسما از ساعت هفت صبح کارم شروع شده بود و تا ده بدو بدو داشتم. فقط یه دوش سریع گرفتم و رفتم تو تخت

موقشنگ برام غذای مخصوص سرآشپزشو بار گذاشته بود ^_^ البته رسیدم سر کارم یه چیزی برای خودم سفارش دادم تا پس نیفتم تا شب. چون که حتی ناهارم نبرده بودم. یعنی لقمه نون پنیر گردوی صبونمو ظهر رسیدم پشت میز بخورم. اصن یه وعضی

 

شنبه موقشنگ ورکشاپ داشت از کله سحر رفت و منم پاشدم صبونه ای که برام درست کرده بود خوردم. بعدش با جو و شیر برای خودم صبونه خارجکی درست کردم و با دو تا دونه خرما خوردم. امروز یازده روزه که با خواهرم چالش نه به شکر افزوده گذاشتم و بیسکوییت و شیرینی و شکر و شکلات رو از رژیممون حذف کردیم. البته اولش خیلی سخته اما کم کم عادت کردیم. و باز این وسطا این هوس هی میاد و میره به صورت یه موج سینوسی.

بعد از صبونه نشستم چند تا ایمیل فرستادم و یکمی مدارک ویزامو درست کردم و برای یکی از تی ای ها اپلای کردم و از این جور کارای الکی پلکی حوصله سربر وقت گیر :|

بعد از ناهار که کارامو کردم و خواستم برم بانک موجودی بگیرم بذارم واسه ویزام. دیگه اینقدر کش داده بودم که دیر شد و نشد دوش بگیرم! اوبر گرفتم رفتم و از اونورم بدیو بدیو رفتم سر کار. بازم تا ۱۰:۳۰ شب سر کار بودم. یه میز گنده داشتم از مردای گنده که بچلر پارتیشون بود و کلی خوردن و منم فروختم و حسابی پول درآوردم🤗 البته مث فرفره در حال بدو بدو و سگ دو زدن بودم. اینقدر ازم راضی بودن که روی تیپ اتومات بازم تیپ دادن بهم. خیلی چسبید وقتی منیجرم بهم گفت خیلی تو کارت بهتر شدی و اینا

منم بهش گفتم من تو زندگیم همیشه سفره رو برام پهن میکردن برم ناهار و شام بخورم و این کارا رو نکرده بودم. گفت به من ربطی نداره تو داری پی اچ دی میخونی و باهوشی و باید از پس اینم بربیای :|

این روزا اینقدر له و خسته‌م که با خودم همش به اون روزی فکر میکنم که یه شغل واقعی درست درمون پیدا کنم و دیگه مجبور نباشم صد جا سگ دو بزنم و مث اسب توی رستوران کار کنم. فکر کردن به اون روز زنده نگهم میداره. البته امیدوارم شغل واقعیم جوری نباشه که اینقدر فشار و استرس روم باشه که بخوام برگردم به همون شغلای الکی پلکی سابقم!


خلاصه شنبه هم له و داغون رفتم خونه و سریع دوش گرفتم و خواب

یکشنبه صبح البته دیگه دم دمای ظهر بود موقشنگ رفت خرید مایحتاج و من به ادامه کارای چرت و پرتم رسیدم

یه یه ساعتی وقت سر سفارش دادن کرم و ات اشغالایی که برسه به سقف ارسال رایگان  آمازون گذشت 

یه اپلیکیشنی دارم که با اسکن بارکد هر محصول بهت یه آنالیزی از محتویاتش میده و درصد این که چقدر اون محصول سلامت یا غیرسالمه

همین زندگی رو کوفت من کرده. دیروز یک ساعت خمیر دندون سرچ میکردم. بعد بارکدشونو باید پیدا میکردم، در نهایت میدیدم امتیاز پایینی داره و بیخیالش میشدم. در پایان نتونستم خمیر دندون سفارش بدم :| حالا باید حضوری برم و یکی یکی اسکن کنم و بخرم

داشتم میگفتم... یکشنبه هم بعد از این کارا و آماده کردن فایل نهایی ویزام، با مایه نیمه آماده ماکارونی که از قبل پختم و فریز کردم یه ماکارونی پیچ پیچی بار گذاشتم و دوش گرفتم و حاضر شدم. موقشنگ برام  دو تا هات داگ کاسکو آورد 😋 یکی و نیمشو خوردم و بعدش رفتیم یه ظرف پایه دار کیک خریده بودم با یه لباس تو خونه ای داغون پس دادم و یه ظرف بزرگتر خریدیم جاش. یه پنج دیقه وقت اضافی داشتیم رفتیم موقشنگ چند تا کت پرو کرد و دیگه بازم بدیو بدیو منو رسوند سر کارم

در پرانتز اشاره کنم که دلم یه دونه از این ربدوشامبرای نرمولک پشمالو میخواد. باید برم والمارت ببینم چی داره. چون قیمتش مناسبه! الان آنلاینم نگاه میکنم.

یکشنبه خلوت بود و فقط من بودم و دیگه تا نه کارم تموم شد موقشنگ اومد دنبالم و برگردوندم خونه

شب به جمع آوری وسایل و آماده کردن کوله پشتی و غذا و اینا گذشت و امروز که از ساعت هفت صبح در محضرتون هستم از سر کار دانشگاهم! فردا هم همین رواله! 8 شروع میشه کارم

دیشب بلخره ویزامو سابمیت کردم و امروزم سابمیتای باقیمونده رو انجام دادم و هزار تا نامه ای که باید مینوشتمو نوشتم و کلی از لیستم خط خورد الحمدلله

الان فقط یه سری تمدید مدارک منقضی شدم مونده که باید حضوری انجام بدم. میخوام بشینم سوالای گواهینامه رو بخونم و امتحانشو بدم بره پی کارش. البته باید تمرین رانندگیمو هم شروع کنم 

مشحص بود چقدر روزای شلوغ پلوغ و درهم برهمی داشتم؟ به همین درهم برهمی این پستم!

فعلا همینا. بعد از ظهر یکمی درس میخونم و بعد میرم باشگاه و خونه، شایدم یه راست برم باشگاه و خونه و بعد درس بخونم 🤷🏻‍♀️

 

1579 تبدیل واحد خیلی مهمه

| دوشنبه, ۱۳ اکتبر ۲۰۲۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ

من خیلی اسکولم

نصف دیتامو تبدیل به کیلوگرم میکردم، باقیشم گذاشته بودم رو گرم :| 

بعد برام سوال بود چرا همه نمودارام دو تیکه دو تیکه شده، در حالی که هر تیکه‌ش جداگونه منطقی به نظر میومد :|

 

البته این پایان ماجرا نیست -__-

۱۵۷۸ گودبای پارتی مامانش

| يكشنبه, ۱۲ اکتبر ۲۰۲۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ اکتبر ۲۵ ، ۲۳:۱۶

1577 خونواده موقشنگ، مهمونی دوستاش و روزمرگی

| چهارشنبه, ۸ اکتبر ۲۰۲۵، ۰۱:۳۴ ب.ظ

روز اول پریود!
صبح ساعت 10 بلخره از تخت جدا شدم و صبونه خوردم و اسکرول گردی (!) کردم

اومدم نشستم یه ایمیل جواب دادم و یکمی به دیتام نگاه کردم و ور رفتم. کیسه شن گرممو گذاشتم روی شکمم و لاک پوست پیازی (؟) زدم.

بعدش دستشوییم گرفت. همونو یه دوش آب داغ گرفتم تا کمی حالم بهتر  بشه. چیه این پریود! الانم اومدم بشینم به کارام برسم.

چند روز پیش صفحه ورد رو باز کردم تا پستمو کم کم بنویسم و بعد بیارم اینجا. اما حس پست بهم نداد. اینه که گفتم بلاگ رو باز کنم و همینجا بنویسم...

 

دیروز از ساعت 11 تا 5 سر کار بودم. بعدش میخواستم برم باشگاه که چون در حال پریود شدن بودم عطایش را به لقایش بخشیدم و اومدم خونه موقشنگ

داشت از گوجه هایی که چیده بود رب درست میکرد و کله اش حسابی خراب بود. بهم گفت میخوای بشینی اینجا بشین ولی منو جاج نکن یا چیزی نگو

(چون که اومدم خونه گفتم به به در اتاقا هم که بازه و همه چی بو گرفته بهش بر خورده بود) منم ولش کردم رفتم یه ساعتی خوابیدم تا سر حال بشم

بعدش شام خوردم و 3-4 قسمت آخر دیدار با مادر (هیمیم) رو دیدیم

از اونجایی که برای خودم اسپویلش کرده بودم میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته اما اصلا پایانشو دوست نداشتم

موقسنگ هم که نشست گریه کرد

بعدش یه فیلم ترسناک گذاشت که من فریک زده بودم و خودشم موقع خواب ترسیده بود. البته فقط یه 20 دقیقه ای دیدیم شاید

 

دیروز طبق آنچه که جودی گفته بود از استارباکس لاته گردویی خریدم که متاسفانه باید بگم اینقدر شیرین بود دوستش نداشتم

الان مونده فقط یه لاته کدویی هم (امسال) امتحان کنم. چون که تا پاییزه باید این کارو بکنم

هی میخوام رژیم no sugar بیست و یک روزمو شروع کنم اما هی نفس اماره نمیذاره

هی میگم خوراکیای توی کمدو تموم کنم بعد. نمیدونم. شاید باید این وسط به خودم یه break بدم

 

از هفته پیش بخوام بگم که سه شنبه که تعطیل رسمی بود با مامان و بابای موقشنگ دیدار کردم

اول رفتیم دنبالشون و بعدش از اونجا چهارتایی رفتیم یه رستوران و شام خوردیم و برگشتیم

مامانش اینقدر خوشحال بود که در پوست خودش نمیگنجید

باباش هم هی چسی ناشتا میومد و هی عکس مدرک دکتری و استادیش رو بهم نشون میداد

گفتم باشه تو خوب

مامانش قراره یکشنبه برای مدت نامشخص بره کشورشون. در واقع معلوم نیست دفعه بعدی کی همو ببینیم

از مامانش خوشم اومد. شبیه مامان ال بود

بعد که بردیم رسوندیمشون مامانش و من همو بغل کردیم موقع خدافظی و اون چشماش اشکی شد!

 

جمعه شب دوستاشو دعوت کرده بودیم و من تا 5 دانشگاه بودم.

خودش همه کارا رو کرد. مرغ درست کرد و تمیزکاری و خرید و اینا

من فقط صبح قبل رفتن یه دستمال کشیدم به کابینتا و آشپزخونه رو مرتب کردم

وقتی برگشتم دستشویی و حموم رو تمیز کردم و بعدش برنج درست کردم

دوستاش شام اومدن. چهار نفر بودن. با خودمون شد 6 نفر. خوب بود

شام خوردیم و بعدش دسر. براشون ته دیگ نون هم آوردم. خیلی خوب شده بود. بیشترشو هم خودم خوردم

 

دوستای من همش با هم مهمونی میگیرن و منو دعوت نمیکنن یا خبر نمیدن

نمیدونم. حس خوبی نمیگیرم. البته هنوز به اندازه همه دفعاتی که رفتم خونشون دعوت پس ندادم. اما اونا هم واقعا عنشو در میارن. اصلا اصلا انگلیسی حرف نمیزنن. اون دفعه که همش به فارسی گذشت

حالا یکی دو بار دیگه باید دعوتشون کنم چون یکی از دوستامونم دعوت نکردم

نمیدونم. مهم نیست. دیگه چیکار کنم. به زور که نمیشه که مجبورشون کنم با من بگردین

 

اینو نگفتم که هفته پیش یه روز صبح توی دانشگاه فری رو دیدم و تا چشمم بهش افتاد چشماشو چرخوند به حالت چشم غره. اینقدر تعجب کردم

یعنی واقعا بهم ثابت شد که ایرانی و خارجی نداره هر کی روانیه خودشو نشون میده.

دیگه به موقشنگم گفتم و اونم الحمدلله ازش کشید بیرون. آخه همش بهم میگفت باهاش نایس باش و این حرفا

یگه پرونده این دوستی برای من بسته شد.

همینا دیگه فک کنم...

شنبه مهمونی ناهار خدافظی مامان موقشنگه. نمیدونم دست خالی برم یا یه چیزی ببرم با خودم. البته موقشنگ واسش گوشی و لپ تاپ و همه چی خریده واسه کادوی بازنشستگی و تولد و این حرفا

 

 

1576 هفته شلوغ

| دوشنبه, ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۵، ۱۰:۰۷ ب.ظ

این آخر هفته و هفته ام اینقدر شلوغه که از پا افتادم

از شنبه شب که تا یک نصفه شب سر کار بودم و اومدم خونه نمیتونستم رو پام وایسم

شنبه صب پاشدیم ماهیچه بار گذاشتم توی زودپز

هیچ ایده ای نداشتم واسه همین کلی آب ریختم توش ولی خیلی خوب شد و موقشنگ پنجه هاشم خورد

بعد از ناهار تصمیم گرفتم از گریل برای بادمجون و گوجه استفاده کنم. خیلی سریع و تر تمیز بود و کیف کردم

دو سه بسته میرزا قاسمی نیمه آماده فریز کردم. ایشالا باز بادمجون میگیرم واسه کشک بادمجون. 

در همون حین روی گریل شیش تا پیاز سرخ کردم که واقعا خستم کرد و کلی طول کشید. اما اونم فریز کردم

بعدش یه عالمه گوشت چرخ کرده تفت دادم و با ادویه برای ماکارونی و لوبیا پلو و این چیزا اونم فریز کردم

ساعت ۵ بدو بدو دوش گرفتم و سر کار بودم تا یک شب

از ۱۱ صبح سر پا بودم. وقتی برگشتم خونه شام نخوردم از خستگی رو پام نمیتونستم وایسم

 

یکشنبه صبح اول سریال دیدیم. داریم himym میبینیم. الان فصل آخرشیم. 

یکمی اشکی شدیم جفتمون و بعدش دیگه در حال غش بودم که موقشنگ بردم برانچ

خیلی صبونشو دوست داشتم و هیجان زده شده بودم

اسکیلت و بندیکت سفارش دادم  با بیکن بوقلمون که خیلی همشو دوس داشتیم

بعدش موقشنگ منو برد به یه هایک یه ساعته که آخراش خودش پنچر بود

اون وسط از جلوی یه خونه فروشی رد شدیم که رفتیم داخلش و از خونه تاون هاوس دیدن کردیم

اومدیم خونه موقشنگ بیهوش شد رو تخت و من سریال دیدم و بعدش دوش و سر کار تا ساعت نه

بعد از سر کار رفتم خونه خودم. همخونه کلی سرپا حرف زد و ساعت شد ده

موقشنگ پایین منتظرم بود. منم کلی وسیله جمع کردم. لباس و کلی حبوبات و قارچ فریز شده و وسایلای دیگم

بلخره هواپزمو هم آوردم خونه مو قشنگ و شام توش برگر گیاهی سرخ کردیم و کلی خوشمون اومد

 

امروز دوشنبه از ساعت ده تا پنج لب بودم 

دیتا گرفتم 

دو بار گند زدم

یه بار بخاطر فوکوس دوربین

یکی هم محور ایکس باید چپ به راست میبود که من سرعت و ایکس و وایم منفی میشه و پارامترام منفی در میاد. خلاصه دیتام بهم ریخت. کلی نشستم با کد ور رفتم اما هیچی سر در نیاوردم. آخرشم تصمیم گرفتم عکسهارو فلیپ کنم. اما تعدادشون زیاده. امیدوارم بتونم ویدیو رو فلیپ کنم و دوباره عکس سیو کنم چون حوصله کدبازی ندارم.

تازه قلق داره دستم میاد والا. دو ساله دارم با همون دیتایی که سال اول گرفتم کار میکنم. حتی یادم نبود چطور از لنز دوربین استفاده کنم😄🤷🏻‍♀️

 

فردا تعطیله. سه شنبه خونم و باید یکمی کار انجام بدم. ببینیم عصر چی میشه 🤭

چهارشنبه هم که باز دوباره باید برم آزمایشگاه

ایما رو دیشب تو مترو نوشتم. الان بسط دادم و دارم منتشر میکنم. صبح سه شنبس. من تو تختم. پاشم دست و صورتمو بشورم که از گشنگی هلاک شدم. بعدم برم سراغ دیتام!

  • ۰ نظر
  • ۲۹ سپتامبر ۲۵ ، ۲۲:۰۷

1575 مسکوت

| پنجشنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ

روزها از پی هم میگذرند بی این که من هیچ دستاوردی داشته باشم

یه سری دیتا دارم که باید از توشون رابطه پارامترهای مختلف رو با هم دربیارم و بعد از اون روابط استفاده کنم تا بتونم دیتای مجهول از سری دوم داده هام رو پیدا کنم و بعد از همه اینا یه پارامتری رو تخمین بزنم

رابطه ها رو با یه رگرسیون ساده به دست میارم

حتی میتونم مستقیما اون پارامتر رو تخمین بزنم

اما ایراد اینجاس که وقتی رو دیتای سری بعدیم که مجهوله همه چیزش اعمال میکنم جواب نمیده و یه عدد ثابت بهم میده

چت جی پی تی میگه که بخاطر ریز ریز خطاییه که جمع میشه 

شاید این روش کلاس اولی رگرسیونم اشتباهه

شاید روشهای پیچیده تری وجود داره

اما حوصله ندارم

همین چیزای مزخرف کلی وقت میگیره و روزام میره 

بعد مثلا امروز از صب حوصله کار کردن ندارم چون که میدونم که جواب نداره 

واسه همین کار نمیکنم

میخوام یه چیزایی بگم اما نمیشه ادامه مطلبو فقط رمزی کنم. اگه نشد یه پست رمزی دیگه میذارم 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ سپتامبر ۲۵ ، ۱۴:۴۹

1574 money

| پنجشنبه, ۱۱ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

حالم از این استاد احمق بیشعورم گدام بهم میخوره

کثافت بهم پول درست حسابی نمیده

میخوام برم الان باهاش حرف بزنم

حالم از این که میخوام باهاش حرف بزنم هم بهم میخوره

من حتی به بابام هم نمیگفتم پول تو جیبیمو زیاد کن

حتی از این که راحت نمیتونم جلوی موقشنگ غر بزنم هم حالم بهم میخوره 🤬🤬😭😭

اه گریم گرفته

عوضی 

چرا زندگیو برام سخت میکنی که مث سگ همش دنبال یه لقمه نون بدوام؟

بعد از اجاره و قبضا همش واسم چس دلار میمونه

باورم نمیشه

پول یک بار خرید گروسری هم نمیشه

من اگه آخر هفته ها کار نکنم گشنه میمونم یعنی؟ 

 

 

***
رفتم باهاش حرف زدم

گفت من بودجه چهار سالو داشتم و همینشم اضافه دارم بهت میدم

البته مودبانه 

اما در مجموع گفت زر نزن

میتونم از ماهای آیندت کم کنم و بهت بدم این ترم اما مثلا میتونی یه ماه زودتر تموم کنی و بری

عوضی گدا گشنه دو زاری

  • ۱۱ سپتامبر ۲۵ ، ۱۵:۱۳

1573

| سه شنبه, ۹ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

دراز کشیدم تو تخت و دارم اینو مینویسم

امروز خونه بودم. از خونه کار(!) کردم

از صب چیکارا کردم؟ تو دو لیستم خوندن بخشی از مقررات رانندگی بود که نخوندم

کمی با کدم ور رفتم تا ازش سر در بیارم که خب در واقع تلاش باطل بود. بلد بودم و الکی هی تغییرش دادم

اما در واقع فهمیدم اون چیزی که هفته پیش نشون استادم دادم در کل غلط بود و با تعریف جدیدی که از پارامترم پیدا کردم و توی مقاله ها خوندم کد رو بازنویسی کردم (دیروز البته) و خب این خودش یه قدمه دیگه. نیست؟

موقع ناهار برنامه زرد و مبتذل عش.ق ا.ب.دی رو دیدم

ناهار مرغ آخر هفته کاسکو رو خوردم که دیگه به بو افتاده 😐

اسفناجا داره خراب میشه کمی خوردم. از باغچه گوجه چیدم. و یه خیار شستم. به همراه زیتون 😊

بعدش زنگ زدم بابا جواب نداد طبق معمول خیلی وقتا

بعدش دیدم که رفته پیش خواهرم

بعدش یکمی مطالعه مزخرف کردم و الان اومدم با لپ تاپ توی تخت کار کنم که دیدم انگاری باید با قلم و کاغذ میومدم

 

دیروز صبح ساعت 7:30 با همکلاسی موقشنگ قرار صبونه داشتم که رفتیم و من حدودا 9 و نیم دانشگاه بودم

نشستم کارامو کردم و بعد از ظهر یه ورکشاپ بود رفتم. بعدش باز نشستم کار کردم تا عصر نزدیکای 8

8 رفتم باشگاه و کمی ورزش کردم که الان بدنم گرفته

ساعت 9:30 موقشنگ از سر کارش اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه

سر راهم موز و شیر خریدم و شیرموز وی خوردم. اما گشنم بود که دیگه حال نداشتم غذا بخورم

الان یادم اومد که میخواستم امروز شیر بخورم مثلا. پاشم حتما شیر بخورم!

دیگر چه؟ همینا دیگه. برم ریسرچ کنم و بعدش برم یکمی پیاده روی کنم. چون توی دفترم نوشتم که جزو کارای امروزمه

راستی امروز بعد از خوردن دو تیکه کیکی که موقشنگ لطف کرده بود یکشنبه خریده بود برام، بهش گفتم که از فردا میخوام 21 روز رژیم بدون قند بگیرم

منظورم از بدون قند یعنی بستنی و شکلات و بیسکوییت و این چیزا رو حذف میکنم از برنامم

که البته همینش هم کلی خوبه برام

بریم ببینیم چی میشه 😊

  • ۰ نظر
  • ۰۹ سپتامبر ۲۵ ، ۱۹:۰۷

1572 روزانه و مسافرت آخر تابستان

| سه شنبه, ۲ سپتامبر ۲۰۲۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

وقتایی که خونه موقشنگم با نتش وبلاگو باز نمیکنم که یه وقت احیانا ردی ازم نمونه تا شاید وبلاگمو پیدا کنه

البته این افکار کمی زیادی مالیخولیایی هست

امروز دلم میخواد بنویسم

موقشنگ کلاس داشت و یه ساعت پیش بدو بدو رفت و من موندم خونه

شنبه از مسافرت برگشتیم. یه مسافرت 9 روزه رفتیم به استان بری.تیش کلم.بیا و حوالی جزیره که خیلی خوب بود اما از بس طولانی بود خسته کننده شده بود و آخراش لحظه شماری میکردیم که برگردیم خونه

از اینکه پیش موقشنگم احساس معذب بودن میکنم. اونم چون که خونه نمیرم و همخونم رو تنها گذاشتم و میدونه که اینجام

میدونم اینم افکار مالیخولیایی منه. اما خب فقط خواستم بگم که گفته باشم

از صبح لپ تاپ و متلب جلوم بازه اما دریغ از یه کلمه... یادم رفته قرار بود چیکار کنم

از سفر بخوام بگم که با ماشین رفتیم و حدودا 4 روز برای رفت و برگشتمون سوخت شد. اما خب سعی کردیم از مسیر هم لذت ببریم

جزی.ره و ویک.تور.یا خیلی قشنگ بود. یه شب توی ویک.توری.ا یه خونه ای موندیم که دکور و چیدمان انگلیسی داشت و من واقعا لذت بردم. با اینکه فقط شب موندیم و صبح جمع کردیم رفتیم اما من هنوز دلم میخواد دوباره برم.

اقیانوس رو دوست داشتم. اما در کل وحشی میشدم وقتی کار به رفتن توی جنگل میرسید. نمیدونم چرا اینقدر از خرس و حیوانات وحشی میترسم. کلا از همه چی میترسم. همه جا هم که تابلو زدن احتیاط و فلان. آدم ترس برش میداره دیگه. نمیدونم بقیه چقدر اوکین با این موضوع.

دو بار از مکان اقامتون راضی نبودم که خیلی رفتارم تغییر کرد و حالم داشت بهم میخورد. سر اولی که از کثیف بودن ملافه ها و مشترک بودن دستشویی و حمام با هزار نفر دیگه اعصابم خورد شد

سر دومی هم که واقعا خوکدونی بیش نبود و اینقدر بو میداد و کثیف بود که قبل از اینکه من واکنشی نشون بدم خود موقشنگ گفت جمع کن بریم یه جای دیگه. و اصلا نموندیم و اون جا رو هم کنسل کردیم

***

احساسات ضد و نقیض زیادی میان و میرن

اون جر و بحث احمقانمون هم فعلا روش سرپوش گذاشتیم.

سگ سیاه افسردگی روم چمبره زده اما سعی میکنم خیلی بهش رو نشون ندم

باید ورزش رو خیلی جدی تر بگیرم

فردا میرم دانشگاه. همینا دیگه

همش با خودم میگم بیام مفصل بنویسم اما چون وقت نمیکنم همین خلاصه هم میمونه. در نتیجه گفتم ولش کن جزییاتو، فقط بیا و بنویس.

دیگه اینجوریا...

***

موقشنگ این مدت تعطیلات تابستانه بود

یکی از روزا که من نبودم خواهرزادش رو آورد خونه و یه روز کامل با هم وقت گذروندن

البته قبلش بهم گفته بود که دلش براش تنگ شده و میخواد این کار رو بکنه

بعد از ظهر هم دوستش (دختر) اومد پیشش و با خواهرزادش با هم موندن. ظهری مامانش خواهرزادش رو آورد اینحا تحویل بده و اومد تو. من همه اینا رو از روی اپ موبایل میدیدم و خیلی حالم بد شد

از این که من باید قایم کنم خودمو تا بقیه نبیننم- البته خیلی وقته بهم گفته که میخواد به خونوادش معرفیم کنه و من گفتم آمادگیشو ندارم :|

یا اینکه دوستش اینجا باشه اشکالی نداره اما من نباید باشم

و کلا احساسات ضد و نقیضی نسبت به خانوادش دارم. مثلا میگه دوست داره خواهرزادشو با ما بیاره و بریم بیرون با هم. نمیدونم من درست یا غلط چیه اما دوس ندارم با بچه برم. بهش گفتم هروقت دوست داشتی ببرش بیرون بگردین با هم. 

یا میگه اول به خواهرم معرفیت کنم تا بتونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم و با بچش معاشرت بیشتری کنیم.

هر هفته 1-2 بار خواهرشو میبره تمرین رانندگی و من خیلی لجم میگیره. از اینکه به من گفت نمیتونم بهت آموزش بدم چون با قوانین امتحان آشنایی ندارم و بهتره بری با مربی. اما با خواهرش میره و میگه تا وقتی که نیاز داشته باشه باید بره باهاش تا تمرین کنه. 

این احساسات ضد و نقیض من به خاطر حرفاییه که خودش بهم گفته و بی دلیل نیس. یه روز قبل از اینکه بریم مسافرت هم باهاش حرف زدم در مورد این موضوع و حسامو بهش گفتم. شاید تغییر خاصی در رفتارش نداشته باشه اما حداقل این که من حسم و افکارمو بهش گفتم.
***

خواستم اینم اضافه کنم

بری.تیش کلم.بیا زیباست. کان.ادا و طبیعت بکرش زیباست. اما گی.لان منم زیباست. ایران منم زیباییهاش بی نظیره

تمام مدت سفر که موقشنگ واو واو کنان از زیبایی بینظیر طبیعت حیران بود و میگفت چرا تو به وجد نمیای تو دلم قربون صدقه گی لان عزیزم میرفتم و میگفتم آخه ما همه اینا رو خودمون داشتیم. تو فاصله 1-2 ساعت میرسیدیم به دریا، به جنگل، به کوه، به زیبایی طبیعت. اما بهش گفتم دارم فکر میکنم وقتی اومدی ایران کجاها ببرمت. که ببینی قشنگیای ما رو :)

  • ۵ نظر
  • ۰۲ سپتامبر ۲۵ ، ۱۹:۰۳

1571 روز بد بد

| چهارشنبه, ۲۰ آگوست ۲۰۲۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ

امروز یکی از روزای بد رابطمون بود که مطمئنم هیچوقت یادم نمیره

اینقدر گریه کردم که چشام قد یه نقطه ریز شده

روزم به بطالت خالص گذشت

فردا میتینگ دارم باید برم یه خاکی تو سرم بریزم 

الانم اومدم بخوابم :|