آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1536 روزانه نویسی به کمک AI

| سه شنبه, ۱۹ نوامبر ۲۰۲۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

یه متن شر و ور نوشتم و به چت جی پی تی گفتم واسم روزانش کن. نگفتم وبلاگ چون نمیخواستم بفهمه وبلاگ دارم :))

 

روزانه‌نویسی امروز من:

صبح زود بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که مرغ رو از فریزر بیرون گذاشتم تا برای ناهار آماده بشه. صبحونه ساده و مقوی خوردم: یه تخم‌مرغ، نصف آووکادو، نصف نون، چند تا توت‌فرنگی و یه فنجون چای. میان‌وعده‌امم یه لیوان شیر با نسکافه فوری بود همراه با چندتا بیسکوییت.

ظهر رفتم باشگاه و حسابی عرق ریختم. ساعت ۳ برگشتم خونه، یه دوش گرفتم و یه ناهار سالم و خوشمزه خوردم: سالادی از اسفناج، کینوا، گوجه‌فرنگی، هویج، گل‌کلم، کشمش و آووکادو. بعدش یه ساعت خوابیدم تا خستگی از تنم بره.

عصری تصمیم گرفتم دلمه درست کنم، ولی دیدم فلفل دلمه ندارم. رفتم خرید و یه ۵۰ دلاری پیاده شدم. خریدهام شامل اینا بود: شیر، فلفل دلمه، خیار، موز، سیب، اسفناج، تربچه، جعفری و گشنیز، مایع دستشویی، آدامس و بیسکوییت. تصمیم گرفتم سالم‌خوری رو جدی‌تر بگیرم و شروع کردم به درست کردن سالادهای رنگی و سالم. یه ترکیب خوشمزه درست کردم: کینوا، خیار، گوجه، گل‌کلم و سبزیجات تازه. موقع خوردن هم با کاهو یا اسفناج تازه و آب‌لیموی تازه مخلوط می‌کنم.

بعد از خرید، برگشتم خونه و مواد دلمه رو آماده کردم. سبزی‌هایی مثل ترخون، مرزه، نعناع، جعفری و گشنیز بهش اضافه کردم. یه بادمجون گنده رو خالی کردم و مواد رو ریختم توش. امیدوارم خوب دربیاد! یه بادمجون دیگه رو هم گذاشتم تو ایرفرایر و برای استفاده بعدی فریز کردم.

شامم هم اضافه مرغ ناهار با سالاد و کاهو بود.

سر راه، برای دختری که دو سال پیش برام بلوز کادو گرفته بود، یه لیوان آف خریدم. بعد یادم اومد یه لیوان دیگه هم دارم که می‌خوام کادو بدم به یکی از همکارام که یه بار بی‌مناسبت بهم هدیه داده بود. تصمیم گرفتم قشنگ تزیینش کنم.

یکی از دوستام* سرما خورده بود، زنگ زدم بهش، ولی چون صداش درنمی‌اومد، ده دقیقه خودم وراجی کردم و گفتم فردا مرخصی بگیر و استراحت کن. شاید تصمیم بگیرم یه چیزی براش ببرم.2

الانم نشستم دارم رمان خانوم مسعود بهنود رو می‌خونم. :)

 

* موقشنگو حودش تبدیل کرد به یکی از دوستام :| 

2 اینو از خودش در آورد. من نگفتم میخوام چیزی براش ببرم!

 

1535 توهم توطئه، دشمن فرضی!

| دوشنبه, ۱۸ نوامبر ۲۰۲۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ

نمیخوام پارانویید باشم. اما تقریبا بهم ثابت شده که تا وقتی که زندگی miserable و بدبختی داری همه آدما نسبت بهت خوبن. تا وقتی هم سطح اونایی، و حتی اگه خوبیای زندگیت کمتر و پایین تر هم باشه که چه بهتر اصن... هر چقدر هم خوشبخت باشن غرق خوشیای خودشونن.

 

اما به محض این که بفهمن یه ذره زندگیت رو رواله و داری از بدبختی درمیای سریع حسادتشون شروع میشه و خبر بد این که نمیتونن این حسادتا رو پنهان کنن و داغ میمونه رو دلشون که تو چرا داره زندگیت درست و حسابی میشه، چرا آدم درست درمون پیدا کردی، چرا من نه اصن؟

 

1534 تولد واقعی موقشنگ

| يكشنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۲۴، ۰۱:۲۹ ب.ظ

خب خیلی گذشت از تولد موقشنگ، اما تا کهنه نشده و یادم نرفته بیام ماجراشو بگم

تولدش یه چهارشنبه روزی بود و من از ساعت 12 شبش بهش مسج دادم و تبریک گفتم و یه کلیپ از عکسای خاطره انگیزمون درست کردم با گالری گوشیم و راس ساعت 11:59 شب براش فرستادم

از صبحشم کلی بهش هی پیام تبریک فرستادم و خوب بود همه چی

بعد از ظهر رفتم باشگاه و بعدش اومدم خونه و دوش گرفتم حاضر شدم و 5 تا بادکنک باد کردم و بهم وصل کردم. یه شمع و فندک و فشفشه گذاشتم تو کیفم. پیراهن بافت ریز بنفش رو پوشیدم، بدون جوراب. لاک نزدم. کیف مشکی برداشتم به همراه کاپشن بسیار گرم مشکی. کفش مشکی ساده بندیمو پوشدم. موهامم ویو کردم. سایه نزدم. ساعت 7 اینا اومد دنبالم. بادکنکاشو بهش دادم کلی ذوق کرد. میگفت من هیچوقت تولد نداشتم.

رفتیم کافه ای که قبل از شروع دیت کردن تو راه فرودگاه رفتیم. 

 

اون یه قهوه سفارش داد و منم یه نوشیدنی لوندر با لیموناد. مزه شربت نذری میداد. خوشم اومد. خنک هم بود. یعنی اسمش Tea بود و من فک کردم گرمه اما تو لیوان شربت نذری با یخ سرو شد!

بعدش سر میزمون بهش کارت پستالش به همراه عکسامون رو دادم باز کرد و کلی خوشش اومد و چشاش اشکی شد بچه‌م!

بعد از اون تصمیم داشتیم بریم یه جایی نوشیدنی بخوریم و بشینیم کنار هم

اومدیم تو پارکینگ سوار ماشین شیم که گفتم میخوای اون بسته ای که گفته بودم رو نگاه کنی ببینی که نیازه پسش بدیم یا نه؟ که دیگه شستش خبردار شده بود از قبل. کادوشو باز کرد و کلی خوشش اومد. اما کلی هم ناراحت شد که اینو گرون خریدی و این حرفا. همش میگفت از کجا میدونستی من دقیقا این مدل رو میخوام؟ من بهت گفته بودم؟ گفتم نه و اتفاقی شد و باورش نمیشد!

خلاصه... از اون کافه رفتیم یه بار توی مرکز شهر و اونجا نشستیم به حرف زدن و نوشیدن. من که از نوشیدن هیچ لذتی نمیبرم و تقریبا چیزی نخوردم اما موقشنگ خیلی دوست داشت و منم تو ذوقش نزدم. ساعت 12 اینا بود که برگشتیم خونه و دم در وسط خیابون شمع رو دادم دستش و روشن کردم که فوت کنه و اینجوری تولدش مبارک شد

خیلی ساده، خیلی بی سر و صدا، خیلی آروم!

اما خوب بود و دوست داشتیم جفتمون :)

۱۵۳۳ شنبه ۱۷ نوامبر ولگردی دوتایی و اندکی اصطکاک

| يكشنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۲۴، ۰۳:۱۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ نوامبر ۲۴ ، ۰۳:۱۴

1532 تولد موقشنگ (پیشواز)

| يكشنبه, ۳ نوامبر ۲۰۲۴، ۱۰:۰۸ ق.ظ

خب آقا تولد واقعی موقشنگ جهارشنبه س

منم چون قرار بود برم ایران الان 3 هفته ای میشه که کادوی تولدشو خریدم. گفتم تا برسه و منم باید زودتر برم کادوشو حداقل آماده کنم

از اولش بهم گفت که دوس داره روز تولدش با هم بریم بیرون. اما خب از اونجایی که این کادو چندین وقت بود گوشه اتاقم بود خواستم یه برنامه ای بریزم کادوشو زودتر بدم سورپرایزش کنم

در نتیجه دیروز که کارم کنسل شد و قرار شد همو ببینیم، گفتم بذار کادوشو ببرم بدم

از اونجایی که کادو بدون کیک و شمع فوت کردن نمیشه لحظه آخر تصمیم گرفتم که بریم اون کافه ای که اولین دیتمون رفتیم قهوه ای چیزی بخوریم و من یواشکی کیک اردر بدم و شمعا رو بدم روش بذارن

در دقیقه نود هم برای این که کادو اسپویل نشه گفتم میذارمش تو همون جعبه که فک کنه که میخوام ریترن کنم. بهش مسج دادم که یه بسته پستی دارم که باید با خودم بیارم. تازه دروغم نگفتم :))) خودش فک کرد میخوام پس بدم

اومد دم در و گفت کجا بریم؟ بریم جیم دانشگاه. گفتم عاقاااا جیم چیکار داریم من اینهمه چیتان پیتان کردم آخه. بیا بریم کافه فلان؟ گفت بیا اول بریم جیم بعدش بریم اونجا. منم دلم سوخت گفتم که خب از نظر من که تولدشه، بذار به دل ایشون راه بریم.

اومدیم سمت جیم دیدم همون اول دم یه پست نگه داشت. گفتم چی میخوای اینجا. گفت بستتو بدیم. تو دلم گفتم عاااامو اینو که نمیخوام پس بدم. خلاصه اصرار اصرار.... اما شکر خدا که پست بسته بود و نشد کلا. 

خلاصه رفتیم جیم و کلی بازی تماشا کردیم. بسکتبال و والیبال و تنیس و کرلینگ و تا نزدیکای 9 نشستیم. 9 هم که کافه هه بست.

بعدش دید که کیف پولش همراهش نیس. ناچار برگشتیم رفتیم خونش تا کیف پولشو برداره. منم مسخره بازی درمیاوردم که الان آمادگیشو ندارم با خونوادت روبرو بشم. گفت بیا بریم یهو بگیم که حامله ای. بامزه!

خلاصه بعدش گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم دیگه من پامو کردم توی یه کفش که میخوام برم رستوران. حالا ساعت نزدیکای ده شب شنبه هرچی رو گوگل مپ سرچ میکنیم مگه یه رستوران درست و حسابی بازه؟ من گفتم بیا بریم فلان بار. اول اسم باره رو زدم و دو تا آدرس آورد منم زدم رو اونی که نزدیک تر بود. رفتیم و رفتیم و وسط راه پشت قطار گیر کردیم و باز رفتیم تا رسیدیم و دیدیم واههه. یه آدرس پرت پشت کوچه محله هندیا بود. خیلی خنده دار و ناکجا آبادطور! بعدش باز کوبیدیم رفتیم بار و یارو همون دم در گفت برای یه ایونتی بسته هستیم و دو تا کارت تخفیف 5 دلاری داد بهمون گفت بعدا در خدمت باشیم! اومدیم بیرون. تمام این مدت نه من گرشنه بودم نه موقشنگ. قشنگم معلوم بود اصلا دلش رستوران نمیخواس و بخاطر من داشت میومد :))))

میگفت گشنته؟ میگفتم نه. ولی میخوام برم رستوران

دیگه از دم در اون رستورانه یه رستوران دیگه انتخاب کردیم و راه افتادیم سمت داون تاون. تو راه میگفتم اینهمه رستوران فنسی بازه. میگفت نه تو Dressed up هستی. من با هودی پاشدم اومدم مناسب این رستورانا نیست :|

خلاصه ساعت 12 شب رسیدیم اون رستوران مد نظر ایشون که تا 1 باز بود. یه یه ربعی هم تو waitlist پشت درش منتظر موندیم و بلخره رفتیم سر میز

یه غذای کوچولو سفارش دادیم. البته دوتا. وقتی که غذامون رسید دیدیم اشتباهی یه غذا آوردن. اومدیم دوباره اردر دادیم و من به بهانه اینویزلاینم پاشدم رفتم دستشویی و سر راهم اردر چیزکیک  دادم و شمع تولدشم دادم دست سرور تا بعد از شام برامون بیاره. اومدم صورتحساب حساب کنم که با خودم گفتم دیگه از این یکی خوشحال نمیشه و ناراحت میشه. بنابراین دست نگه داشتم. بعد من پشتش بودم میدیدم دیر کردم هی سرشو میچرخونه و دنبالم میگرده. منم خودمو پشت یه ستونی قایم کردم تا با سرورا صحبت کنم

بعدش رفتم سر میز و شروع کردم به صحبت از تولد و این چیزا که گفت که ما پیشواز رفتن واسه تولد رو خیلی بد میدونیم. منو میگی؟ لقمه تو گلوم خشک شد. گفتم حالا حتما اونقدرام نیست و شوخیه. دست کردم از تو کیفم یه birthday boy badge  درآوردم بچسبونم رو لباسش که یهو خیلی جدی گفت نه نه آسمان. بذار تو کیفت. بذارش برای روز تولد :| دیگه اینجا بود که من زارتی زدم زیر گریه و گفتم واقعی میگی؟ گفت آره. گفتم پس به سرور خودت بگو که کیکو نیاره. اینجا تازه دوزاریش افتاد که من چیکار میخوام بکنم و یهو 180 درجه برگشت. مخصوصا که دید ناراحت شدم. کلی ازم عذرخواهی کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا نفهمیده و این جه حرفی بود که زده. گفت میدونی اصلا چی؟ چون که ما رابطمون اینترنشناله تو استثنایی و تو میتونی هر وقت که خواستی جشن بگیری و فولان...

حالا این سرور هی میرفت میومد یواشکی به من انگشت شست نشون میداد که همه چی اوکیه. همه میدیدن زار زدم :))

آخرش که غذامن تموم شد یهو یه سرور دیگه اومد زارتی چیزکیکه رو پرت کرد جلومون. نه شمعی نه چیزی. حالا باز دوباره منو میبینی؟ وا رفتم

این بار موقشنگ پرسید چی شد که مجبور شدم بگم شمع گرفته بودم

نزدیک بود دوباره گریه کنم

فقط میگفتم آخه من الان چیکار کنم؟ چرا به همه چی گند میخوره امشب

اما کلی خندیدیم. واقعا جز خنده کار دیگه ای نمیشد کرد. بعدش دیگه سرور اصلی اومد و دید و سریع کیکه رو برداشت برد و گفت شما ندیدینش. باز شمع گذاشت روش و آورد و کیکه وا رفته بود. له و لورده شده بود :)) دیگه به هر وضعی بود خوردیمش و چند تا عکس انداختیم.

بعدش موقشنگ گفت نریم خونه و بچرخیم یکمی. همین وسط ساعتا رو کشیدن عقب. من اینقدر خسته بودم که کفشامو در آوردم و تو راه چرت میزدم از خستگی. اومدیم خونه و دم در خداحافظی کردیم و هر کی رفت خونه خودش

حالا این بسته کادوی بنده مونده تو ماشین موقشنگ. در واقع هنوز کادوشو بهش ندادم :))) امشب قراره ببینمش و کادوشو هم میدم بهش :)) دیروز رفتم یه کارت پستال خریدم. یه ادیت از عکسامون درست کردم و دو تا عکس براش چاپ کردم. امروزم با بادکنک میرم پیشش. همین. بعدا میام امشبمونم تعریف میکنم ^_^

 

پ.ن: بسیار اکسایتد هستم. امشب میخوام یه پیراهن بافت ریز بنفش که از خواهرم سر بارداری اولش کش رفتم رو بپوشم.

لاک بنفشم درش باز نمیشد. امروز آوردمش دانشگاه و دادم همکارم برام باز کرد ^_^

نمیدونم کفش مشکی ساده بپوشم با بوت مچی کرمی رنگمو. جوراب شلواری نپوشم؟ یا کرمی ضخیم یا مشکی بپوشم؟

کیف فقط مشکی دارم و طوسی. کیف کرمیم از این کجکیای اسپرته

باید یه کیف کرمی خانومانه بخرم. این بلک فرایدی ایشالا!

موهامو ویو میکنم

یه سایه صورتی ریز میزنم. چون که بنفش ندارم :)) اگه آبی و صورتی رو قاطی کنم بنفش میده؟ :)) رژ هم سرخابی طور دارم. دیگه چی؟ ناخنامو از ته گرفتم دیشب :)))) رو مخم بود. همینا رو شاید لاک زدم. 

کاش یکمی درس بخونم تا شب. باشگاهم میرم و بعدش میرم خونه دوش میگیرم ^_^

یادم باشه فندک و شمع و فشفشه هم بردارم ^_^

1531 toxicity 2

| پنجشنبه, ۳۱ اکتبر ۲۰۲۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ اکتبر ۲۴ ، ۱۶:۱۹

1530 سه شنبه صبح، سر شیفت کاری

| سه شنبه, ۲۹ اکتبر ۲۰۲۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

یکشنبه اومدم دانشگاه با الفی درس بخونیم

ظهر یه یه ساعتی با ایرلاین مشغول بودم تا یه کاری کنم واسه بلیتم. نشد

دیگه هم ازونجایی که من الهه تمرکزم، نتونستم درس بخونم و کار کنم. یکم وقت تلف کردم و رفتیم باشگاه و خونه

مرغ پختم با کرنبری و همزمان با موقشنگ ویدیوکال کردم. چون که همخونم خونه نبود. کلی حرف زدیم و آشپزخونه رو جمع کردم و یه لقمه هم از غذام خوردم ببینم چه مزه ایه. در واقع شام آنچنانی نخوردم. یه پروتئین وی خوردم که جلو اشتهامو گرفت

 

دوشنبه که باشه دیروز ساعت 11:30 صبح شیفت داشتم. صبونمو خوردم و ساعت 10 صب حاضر شدم و زنگ زدم به ایرلاین تا یا دیگه کنسلش کنم یا هم ریسکجول. یه نیم ساعتی پشت خط بودم و گفتن وسط نوامبر (دو هفته دیگه) تایم داریم گفتم بده بریم همونو. دیگه قطع کرد که بهم زنگ بزنه و نهاییش کنه. منم اومدم دانشگاه.

تو راه از قطر بهم زنگ زدن و باهاشون صحبت کردم و هی ده بار زنگ زد و قطع کرد و چک کرد و دوباره زنگ زد و گس وات! بلخره ساعت 12:30 ظهر بلیتمو تغییر داد به تقریبا همون تایمی که میخواستم، وسطای دسامبر! خیلی جالب و یهویی! فقط اینکه اون تایم دقیقا تایم پیک امتحانات و موقع کار دانشگاهمه که خب باید سریعتر با لیدم حرف بزنم برای مرخصی. امیدوارم تا اون تایم همه چیز درست شه و ماها بتونیم به سلامتی بریم و برگردیم.

اینقدر خندیدم وقتی برای الفی تعریف میکردم، گفتم دیگه کم مونده بود امیر قطر بیاد پشت خط بگه آبجی بیا این 2000 تا رو بگیر انصافا دست از سر کچل مملکت ما بردار :)))) ولی خب شد. واقعا امیدوارم همه چیز درست بشه!

 

دیروز تا 3:30 شیفت بودم و بعدش پریدم ناهارمو خوردم و با الفی رفتیم ماشینشو برداشتیم بریم خرید

اول رفتیم یکمی میوه و سبزیجات خریدیم. بعدش رفتیم کاسکو و مرغ و گوشت و این چیزا خریدیم

قشنگ جوری تنظیم کرده بودم که همه خوردنیام دیروز تموم شد. در واقع الان باید فرودگاه میبودم تا یکی دو ساعت دیگه بپرم :(

ولی خب دیگه قسمت این بود.

خلاصه که بعدشم رفتیم یه بطری نوشیدنی واسه خونه دوستم خریدیم که جمعه شب دعوتیم. بعدش ساعت 9:30 اینا بود که اومدم خونه سریع شروع کردم به بسته بندی کردن ماهیا، بعدش مرغ و در نهایت هم گوشت چرخ کرده رو بسته بندی کردم. یه مقدار زیادیشم با دو تا دونه پیاز رنده طور قاطی کردم و ادویه زدم که امشب رفتم کباب تابه ای درست کنم. شایدم بخشیشو بردارم شامی کنم. با سیب زمینی. 

 

همین کارا تا 12:30 شب طول کشید. ظرفا و سینک رو شستم، برای امروزم سالاد درست کردم با کاهو و اسفناج و تربچه و هویج و گوجه، هر آنچه که از هفته های قبل مونده بود، غذای امروزمو کشیدم توی ظرف، برای صبونم لقمه آماده کردم. سیب قاچ کردم گذاشتم توی ظرف، آجیل ریختم توی یه ظرف دیگه که با خودم بیارم. نونا رو بسته بندی کردم مرتب گذاشتم تو فریزر. همه این کارا سه ساعتی طول کشید. تازه انارم میخواستم دون کنم که دیگه خیلی دیر بود و همخونم خواب بود گفتم سریعتر جمع کنم برم. 

از اون مغازهه انار خریدم دونه ای 1.28$ در واقع قیمت مناسب بود. 4 تا خریدم ^_^ خیلی خوشحالم. امیدوارم مزش هم خوب و سرخ باشه! اینجا در حالت عادی انار دونه ای تقریبا 4$ هست :|

دیگه یه لیوان شیر خوردم، مسواک زدم، نماز خوندم و دیگه ساعت از یک گذشته بود که خوابیدم. اینقدر خسته بودم که مث جنازه بودم!

صبحم ساعت 7 باید دانشگاه میبودم. ساعت 6:30 بود که بیدار شدم و فقط یه مسواک زدم و پریدم اومدم دانشگاه. 

 

امروز تولد فری بود بهش مسج دادم و اونم تشکر کرد. 

احساس میکنم خیلی حساس شدم. پنجشنبه رفتم دکتر و گفتم بهش. گفت یکی از عوارض این قرصه همین irritability هست. تصمیم گرفتم قطعش کنم. شاید یه ذره تمرکزمو بهتر کرد اما به شدت حساس و زودرنج و عصبیم کرد. نمی ارزه واقعا. اینقدر سریع خشمگین میشم که خدا میدونه. اونم که واسه امتحان میخوندم اثر ددلاین بود نه قرص. هیچی دیگه...

 

دیشب رفتم کلی کاغذ کادو خریدم. شمع تولد خریدم به همراه سنجاق سینه birthday boy واسه موقشنگ. باید هدیشو کادو کنم. هنوز نمیدونم کیک بپزم یا نه. اصلا نمیدونم واسه تولدش چیکار کنم. شاید اگه بیاد شبش بریم یه رستورانی جایی. واسش کیک بخرم یا بپزم یا همونجا اردر بدیم و بدم شمعو بزنن روش؟ نمیدونم. شاید برم الکی دستشویی و شمعا رو بدم به سرور و پول غذام حساب کنم. البته میدونم که اون نیازی به این نداره ولی خب مسخرس خودش واسه خودش کیک بخره دیگه. نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم. تا ببینیم چی میشه

3 ساعته که اومدم دانشگاه و هیچ کاری نکردم. بهتره برم شروع به کار کنم. چون ددلاین صحیح کردن اساینمنت ها هم نزدیکه :|

1529 بپریم یا نپریم؟

| جمعه, ۲۵ اکتبر ۲۰۲۴، ۱۲:۳۵ ب.ظ

خب همونطور که گفتم پروازم که قرار بود صبح روز سه شنبه هفته دیگه بپره کنسل شد و واقعا ضد حال بود.

دو روز تمام به زنگ زدن و نامه نگاری با ایرلاین گذشت تا از قوانینشون سر در بیارم و ببینم چه میشه کرد

هنوزشم تصمیم نگرفتم

تا 24 ساعت قبل از اولین پروازم (که میشه صبح دوشنبه) وقت دارم تا پروازم رو یا ریفاند کنم یا ریسکجول، در غیر اینصورت میشه No show و پولم میپره

الان هنوز نمیدونم چیکار کنم. چون ماکزیمم زمانی که تغییر میدن برای 21 روز هست. یعنی من نهایت بتونم بندازم 21 روز دیگه که خب بازم معلوم نیست بشه نشه یا چی

اگه یکم منعطف بودن و پروازم رو مینداختن دسامبر خیلی خوب میشد. چون هم تکلیف این اوضاع و شرایط مشخص میشد و هم این که من خودم خیالم راحت میشد

حالا فردا و پس فردا هم زنگ میزنم با اپراتور حرف میزنم ببینم چی چی میگن

یه عده میان میگن که برو ترکیه و از ترکیه با پرواز ایرانی برو که خب من باسنم نمیکشه واقعا

فکر کردن به اینکه بیش از یک روز تو آسمون و زمین معلق باشم و بعدش تازه بخوام برم خط عوض کنم و ترمینال تغییر بدم و باز دوباره بار بگیرم و بار تحویل بدم و بعدشم موقع برگشت باز دوباره همین داستانا باشه برام... مغزم نمیکشه. جونمم نمیکشه. تازه یه عدم قطعیتی هم برای برگشتنش هستش. معلوم نیس 1 ماه بعد بازم پروازی از ایران به ترکیه باشه یا نه. اصلا مشخص نیست هیچی

خیلی غصه ام شد که بعد از سه سال که میتونم برم الان نمیشه تصمیم گرفت و باید با فکر و خیال اینکه آیا بشه آیا نشه صبر کنم

بدترش هم این که اگه پروازمو کنسل نکنم هی باید هر سه هفته آنکال باشم که آیا میپره آیا نمیپره

اگه هم که کنسل کنم که حیف اون قیمت خوب و مناسبی که گیرم اومد

کاش بندازن برام دسامبر و تا اون موقع همه چی گل و بلبل بشه و من بیام دو تا جوجه ندیدمو ببینم و بغلشون کنم و بو کنم و کیف کنم از بودنشون :/

 

پ.ن: اینو میخواستم بگم. نانی رفته ایران و الان پرواز برگشتش نزدیکه و تقریبا مطمئنیم که کنکله و نمیتونه راحت برگرده

واسه همین از الان بلیت ترکیه گرفته تا اگه این کنسل شد بره ترکیه ازونجا بیاد

ازونطرف الفی اینا و همه میگن که خوش به حالش و کاش ما رفته بودیم ایران گیر میکردیم و میموندیم پیش خونواده

اما من این حرفا رو واقعا نمیفهمم. خب طرف خونه زندگیش اینجاس دیگه، چی چیو بره گیر کنه بمونه؟ من که واقعا خودمو میذارم جاش پنیک میکنم و میترسم و همش دلم میخواس خودمو برسونم اینجا سر کار و زندگیم. عدم قطعیت کلا بده. چه اینجا، چه هرجا

هی هم میگن ما اینو نمیفهمیم و چرا نمیمونه واسه خودش و هی میخواد بیاد

آقااااا خب میخواد بیاد برگرده سر زندگیش دیگه. نمیفهمم والا. اینا همونان که باید بهشون بگی اگه ناراحتی برگرد. نمیدونم اگه اینقدر اینجا بده و ایران خوبه چرا اصلا اینا مهاجرت کردن. حرفم بزنی محکوم میشی به سنگدلی و بی احساسی :|

1528 اونی که به ما نریده بود کلاغ *ون دریده بود؟

| سه شنبه, ۲۲ اکتبر ۲۰۲۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ

یه چند وقتیه که از فری چیزی ننوشتم

از یه زمانی دیگه خیلی کمتر شد رابطمون تا اینکه تیر آخر هفته پیش بر پیکر بی جان این دوستی زده شد

خب به یه سری دلایل ما خیلی کمتر ازاولای دوستیمون همو میدیدیم. یکیش این که هر کدوم بیشتر مشغول وقت گذروندن با دوست پسرامون شدیم

دوم اینکه ایشون تو تابستون یه عمل جراحی انجام داد که البته من چند باری بهش سر زدم. حتی یه بارشم با موقشنگ رفتیم خونش.

و سومین دلیل هم به خاطر تایم امتحانم که اصلا از خونه بیرن نمیرفتم و حتی دوستای صمیمیم هم به زور میدیدم. یک بار قبل از جراحیش مهمونی گرفت و دعوتم کرد و خب من هم چون اوایل رابطمون بود نمیخواستم با موقشنگ برم. بدون اون هم دوست نداشتم برم. چون که دوستاش بیشتر ایرانی بودن. براش توضیح دادم و گفت که درک کرده.

موقع امتحانم باز با اینکه دانشگاه نمیومدم، اما هر بار که میتینگ داشتم و میومدم سعی میکردم بهش یه سر ریزی بزنم و حالشو میپرسیدم.

یک بار تو آگست گفتم بیا چهارتایی بریم خارج شهر که گفت سختشه و اذیت میشه و صبح باید بره سر کار

یه هفته مونده به امتحانم مسج داد که بریم بیرون که گقتم بعد از فلان تاریخ در خدمتتم.

بعد از امتحانم بهش گفتم بریم بیرون که گفت دوس پسرش مریضه و نمیتونه

آخریشم این بود که هفته پیش دعوتم کرد برای تولدش. کی؟ شنبه ای که قرار بود سه شنبش برم ایران.

میدونستم که کلی کار رو سرم ریخته اون تایم. یکی اینکه کلی خرید گذاشته بودم لحظه آخر که هم خریدا تازه بمونن و هم تاریخشون دیرتر بگذره و هم اصلا از پروازم مطمئن شم. در واقع تا همین دیروز قرار بود همون روز شنبه ای که ایشون تولد گرفته برم خرید.

دوما هم که آخرین ویکندی بود که اینجا بودم و قطعا ترجیحم این بود که با موقشنگ که قراره 40 روز نبینمش دوتایی وقت بگذرونم تا با یه سری آدم رندوم که دوستمم نیستن. مخصوصا که دوستاش ایرانی هم بودن. خلاصه گفتم که اون تاریخ درگیر رفتنم و نمیتونم اما یه روز دیگه میبینمت و با هم جشن بگیریم. با کلی ایموجی قلب و فلان. در جوابم فقط نوشت اوکی. فهمیدم به تیریش قباش برخورده

چند روز بعد دسترسی من به لوکیشنشو قطع کرد. ما share location  داشتیم و هر دو موقعیت همو میدیدیم. یبار خیلی وقت پیشا گفتم بسه بیا استاپ کنیم که گفت نه و باحاله و بذار باشه و از هم خبر داشته باشیم. دیگه منم موندم تو رو درواسی و استاپ نکردم. چون دوطرفه بود. فردای اون روز دیدم خودشم حذف شده و کلا دوطرفه استاپ کرده. البته که بهتر. همون روزا داشتم به موقشنگ میگفتم که اذیتم از این که لوکیشنمو داره و کلی رو مخم بود که اصلا چرا هر لحظه باید بدونه که من کجام 😐 اما خب داشت میگفت که ناراحت شده و فولان. به کتفم

یه روز بعدش مسج دادم که اگه آخر هفته وقت داری بیا بریم قهوه بخوریم و ببینمت (بازم با کلی ایموجی) که گفت تا دو هفته آینده بیزی هستم و نمیتونم. بدون هیچ ایموجی ای. زااااررررررررت. (میخواستم مودب باشم اما دیدم دیگه وبلاگ خودمه دیگه چرا باید بی ادب نباشم)
منم با اینکه نمیخواستم جواب بدم اما نوشتم باشه پس شاید یه وقت دیگه ببینیم همو که دیگه جوابمو نداد.

به موقشنگ که گفتم کلی چیز گفت که دوستیتو حفظ کن و فولان. گفتم ولم کنا من حال و حوصله منت کشی و این داستانا رو ندارم و اگه قراره یکی هربار واسم بازی دربیاره بهتر که همین الان قهر کنه بره. مسخره. مگه مهد کودکه. خب یکم درک کن دیگه

همین دیگه. فک کنم این دوستی و رفاقت که به سرعت هم صمیمی شده بود و شکل گرفته بود هم به زباله دان تاریخ پیوست که خب بازم به کتف چپم 😐

فک کنم ملت کلا همه رد دادن. ایرانی خارجی نداره  

هی اپدیت میکنم هی میپره چراااااااا. ای بابا

پ.ن: نوشتم که یه سری ردفلگ الرت دیده بودم از این فری که از روز اول هم توجهمو به خودش جلب کرده بود. یکیش این بود که با یه پسری که همیشه میدیدمش و همیشه با هم جیم میومدن و خیلی جیک تو جیک بودن، در واقع رفیق فابریکش، قطع رابطه کرده بود و وقتی ازش حرف میزد اوق میزد. نمیدونم دوست معمولی بودن یا ارتباط عاطفی داشتن. در مجموع این که من دیگه حوصلم نمیکشه با این مدل آدمای چوسکی که هر چیزی بهشون برمیخوره و قهر میکنن رابطه داشته باشم. اگه یکی اینقدر درکش پایینه که میخواد منو

manipulate

کنه که طبق میل اون رفتار کنم میخوام صد سال سیاه باهام دوست نباشه

نمیدونم گفتم یا نه اما هفته پیش الفی قفلی زد بریم پیش دوس دختر عین و منم لجم گرفت. چون قرار بود موقشنگ رو ببینم و خسته هم بودم و یه هفته بود همو ندیده بودیم. اولش کوتاه اومدم گفتم میرم اما دیدم واقعا خسته ام و نمیکشم برم دوش بگیرم بدو بدو برم کادو بخرم و با اتوبوس برم خونه عین اینا. در نتیجه نرفتم. بازم موقشنگ خیلی سعی کرد بفرستدم. اما گفتم چون نمیخواستم نرفتم. همین دیگه. البته پی ام اس هم بودم. اما اون روز تصمیم گرفتم نذارم کسی مجبورم کنه به انجام کاری که دوستش ندارم. 

پ.ن: امروز از صب پاشدم مایه کوکوسبزی درست کردم، لباسا رو بردم پایین انداختم تو لباسشویی. بعد اومدم کوکو رو انداختم تو هواپز بپزه رفتم لباسا رو جمع کردم. تندی حاضر شدم رفتم کادو تولد موقشنگ رو که برگشت خورده بود پست گرفتم و سر راه گوجه و آجیل عسلی خریدم. اومدم خونه سریع غذامو لقمه پیچ کردم و ده بدو رفتم دانشگاه. ساعت 1 بود و من یه میتینگ همون ساعت داشتم دیگه بدو بدو خودمو رسوندم بعدش رفتم قهوه خریدم چون صب چایی نخورده بودم و کله ام قد یه سنگ سنگینی میکرد. یکی از بچه ها رو تو صف قهوه دیدم و همون حرف زدن نیم ساعتی وقتمو گرفت. بعدشم رفتم آفیس نشستم به چت کردن با ایرلاین تا ببینم بلیتمو چجوری میتونم تغییر بدم :(

هیچی دیگه همینا کل روزمو گرفت

پ.ن بعدی: حالا که اینهمه گفتم اینم بگم که ایم هفته یکشنبه داشتیم میرفتیم چایی بخوریم با موقشنگ که یه جایی رو دیدیم که کلی تزیینات هالووینی گذاشته بودن. پیاده شدیم چک کردیم و کلی عکس انداختیم و بعد یهو دیگه برنامه عوض شد و رفتیم خونه های مختلفی که تزیین هالووینی داشتنو دیدیم. فقط یه مشکلی که بود این بود که من به شدت خسته بودم و هوا هم سرد بود و لباسام کافی نبود. دیگه خودشم فهمیده بود چقدر خستم میگفت نمیپرسم از قیافت مشخصه. آینه رو کشیدم بپایین خودمو بببینم. چشام اینقدر قرمز و خسته بود که نیازی نبود حرفی بزنم :))) 

پروازم

| دوشنبه, ۲۱ اکتبر ۲۰۲۴، ۰۳:۰۲ ب.ظ

پروازم کنسل شد. امروز صب

هی هزار بار چمدونمو بستم و واکردم و وزن کردم

الان نمیدونم چیکار کنم

خیلی کله ام خط خطی است

اه