آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1570 ویکند

| يكشنبه, ۱۷ آگوست ۲۰۲۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ آگوست ۲۵ ، ۱۴:۵۴

خواب مامان

| شنبه, ۱۶ آگوست ۲۰۲۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ

دیشب خواب فوت مامانو دیدم

خواب دیدم لحظه های آخرش بود و نمیدونم چجوری من خونمون بودم

خاله و دو تا دخترخاله ها هم با یه سگ پشمالوی قهوه ایشون رسیدن

دم غروب بود

هممون میدونستیم آخراشه

اما اینقدر راحت بود انگاری میخواست بخوابه

من رژی که ال برام خریده بودو تمدید کردم و اول پیشونی مامانو بعدش هم لپاشو بوسیدم

سرشو بلند کرد و نیم خیز شد و صورتمو بوسید. خیلی راحت. مث وقتایی که خوب بود

بعدش سرشو گذاشت پایین و خوابید

بغلش کردم

گفتم بذارید من بغلش کنم

همونجوری ضعیف و نحیف بود

دخترخاله ها گفتن نزنیدش، اذیتش نکنید، بذارید بره

همین

از خواب پاشدم و یاد دفعه آخری افتادم که بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم

کاش بیشتر بغلش کرده بودم

مامان طفلکی نحیفم

  • ۱۶ آگوست ۲۵ ، ۱۱:۲۰

1568

| پنجشنبه, ۷ آگوست ۲۰۲۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ آگوست ۲۵ ، ۱۰:۴۵

1567 کاسه بشقاب

| چهارشنبه, ۶ آگوست ۲۰۲۵، ۱۰:۵۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ آگوست ۲۵ ، ۱۰:۵۳

1566 از این روزها

| شنبه, ۲ آگوست ۲۰۲۵، ۰۶:۲۸ ب.ظ

نمیدونم از کجا شروع کنم

نمیدونم نوشتن اینا چقدر برام سخت باشه

اما شروع میکنم

یکشنبه، صبح خونه رو تمیزکاری کردم و بعدش با مامان و بابا ویدیو کال کردم. خیلی هم کوتاه بود تماسمون. در حد 6 دقیقه

بابا آزمایشای مامان رو برده بود به دکتر تیروییدش نشون داده بود و میگفت همه چیزش نرماله

تنها شکایتش از رودش بود که میگفت مدت طولانیه کار نکرده

منم دو تا راهنمایی آبدوغ خیاری کردم که بهش میوه و سبزیحات بده و این چیزا

بابا گفت همه چی میدم. قرص نمیدونم چی هم خریدم اما اثر نمیکنه

از اونجایی که مامان همیشه این مسئله رو داشت هیچ فک نکردم که مسئله مهمی باشه

بنابراین هم زود خدافظی کردیم و فک نمیکردم این آخرین باری باشه که مامانو روی مبل کنار بابا میبینم

حالشم معمولی بود مث همیشه. یکمی بهم گفت دختر خوشگلم و این حرفا و دیگه قطع کردیم

اما از اون روز یه چیزی مث خوره افتاده بود تو جونم

نمیدونم چرا اینقدر حالم بد شده بود

عصرش اومدم غذا بپزم و هی گفتم چی بپزم چی نپزم که رفتم سراغ عدس پلو با گوشت چرخ کرده

کلی هم پختم. یعنی خیلی

شب با خواهرم حرف زدیم یادم نیست اون شب بود یا فرداش. اما خیلی ناراحت بودم باز. یادمه وسطش خواهرم قط کرد بره دکتر یا اداره که من نشستم یه دور گریه کردم و بعدش باز حرف زدیم و قطع کردیم و بازم گریه کردم

به حال مامان

همون موقعم اون پستی رو گذاشتم که کاش خوب بودی فقط

به خاطر اون خوابی که دیده بودم کلا پکر بودم و اعصابم خط خطی بود

سه شنبه رفتم دانشگاه

اصلا نمیتونستم کار کنم. یه جور عجیبی بی قرار بودم

گفتم عیبی نداره بذار زنگ بزنم به بابا اینا یکمی باهاشون حرف بزنم

هرچی به بابا زنگ زدم جواب نداد

زنگ زدم به برادرم اونم جواب نداد

مسج دادم بهشون سین نکردن

دلم شور میزد

گفتم حداقل با یکی حرف بزنم.

زنگ زدم ال. اونم جواب نداد

زنگ زدم نین و با اینکه مهمونی بود کلی باهام حرف زد و یکمی حالم عوض شد

بهش گفتم حالم بده و اعصاب ندارم

اون روز نتونستم کار کنم. اصلا

عصری قرار بود با موقشنگ بریم خونه ای که برای مامان باباش گرفتنو بهم نشون بده. چون که کلید رو اون روز تحویل میگرفت

دیگه غروبی اومد دنبالم و رفتیم خونه رو چک کردیم اما بازم من اصلا یه حالی بودم

الان جمعه صبحه

اومدم آفیس اما اصلا نمیتونم کار کنم

بعضی وقتا اینجوری میشم

نمیدونم باید چیکار کنم

البته الان مدتیه که اینجوریم

نه تو خونه میشه کار کنم نه اینجا

نمیدونم چه مرگمه

میخوام دوباره قرصی که پارسال دکتر بهم داده بود رو شروع کنم

 

15 جولای

صب ساعت 8:11 موقشنگ بیدارم کرد

داشتم خواب میدیدم

اولین باریه که خواب مامانو دیدم فک کنم

خواب دیدم تو دانشگاه کارشناسیمم و لپ تاپم گم شده

میخواستم برم لاست اند فاند ببینم اونجاس یا نه

مامان داشت قرآن میخوند

با همون چادر نماز همیشگیش که من بچه بودم سرش میکرد

نارنجی قهوه ای طور

در گوشش آروم گفتم مامان لپ تاپم گم شده نمیخوام کسی بفهمه. برام دعا کن پیداش کنم

2 آگست

اومدم پیش موقشنگ

البته همین الان رفت با دوستش بیرون

پی ام اسم و احتمالا دلیل حال نامساعدم همینه

نشستم برای ارائه سه شنبه اسلاید درست کنم

وسطش پاشدم رفتم دستشویی و دیدم چقدر از روز اول این دستشویی رو مخمه. شروع کردم به سابیدن دستشویی

خیلی تمیز شد

حتی به سرم زد برم دستکش و شوینده و این چیزا بخرم بیام اساسی تمیز کنم. اما فک کنم فعلا خوبه. یعنی برق انداختمش

الانم برم یه چایی بریزم واسه خودم

23 جولای، تقریبا ده روز پیش بود که بچه ها برام یه لباس صورتی ملیح خریدن تا دیگه از مشکی دربیام

دیروز یه تیشرت توسی پوشیدم و رفتم دانشگاه. خیلی گرم شده هوا

امروزم توی خونه یه لباس روشن تنم کردم

بعد از ظهر رفتم یه چرتی تو تخت بزنم

با خودم فک کردم آدم چه زود عادت میکنه به همه چی ....

 

پی نوشت: یه عالمه کامنت داشتم که اصلا حوصلم نمیکشید تایید کنم. تازه الان جواب دادم

1565 قرص

| سه شنبه, ۸ جولای ۲۰۲۵، ۰۹:۰۶ ق.ظ

یه ورد روی لپ تاپم بازه تا با جزییات بیشتری پستمو بنویسم و بعد منتشرش کنم

اما از اونجایی که نوشتنش هزار سال طول میکشه فقط خواستم این آپدیتو اینجا بذارم تا بعدا بتونم راحت تر پیداش کنم

البته اگه بازم بیان از دسترس خارج نشه

از جمعه دوباره قرص پارسالیه رو شروع کردم

یه چندتایی ته ظرف مونده بود که جمعه دیدم واقعا حالم بده و بهتره امتحانی یکی بخورم

امروز سومین قرصو خوردم و با یه روز درمیون شروع کردم. البته یادم نمیاد پارسال با چه دزی بهم داده بود اما باید دوباره هر روزش کنم احتمالا

فعلا که به نظرم جواب داده و دیروز که رفتم آفیس حالم خیلی فرق میکرد

یکم دیگه یه مصاحبه دارم برم ببینم اصلا بابت چی بود این مصاحبه.

۱۵۶۴. تیر ۱۴۰۴

| جمعه, ۲۷ ژوئن ۲۰۲۵، ۰۶:۵۰ ب.ظ

من زندم

فقط خیلی خیلی بی خوصلم

ممنونم که برام کامنت گذاشتین. از پیامای تک تکتون

با هر کدوم از کامنتا اشک ریختم

ایران نیومدم

باید سر حوصله بشینم و جواب کامنتا رو بدم و بنویسم براتون

فعلا همین

1563 مامان :(

| چهارشنبه, ۴ ژوئن ۲۰۲۵، ۰۴:۵۴ ق.ظ

مامان رفت

ولی مگه من باورم میشه؟

 

1562 روزنوشت

| دوشنبه, ۲ ژوئن ۲۰۲۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ

جمعه- 30 می

صبح پاشدم دوش گرفتم. مرغ پختم. برنج درست کردم. ظرفا رو شستم و از اونجایی که داشتم پریود میشدم دیرتر رفتم دانشگاه. ساعت 11:30 اینا بود که رسیدم آفیس. البته خب کلی هم کار کرده بودم صب

یکم نشستم تو آفیس به انجام کارام و 2:30 هم رفتم پیش استادم

برگشتم تو آفیس یکمی کار کنم و 5 اینا بود که موقشنگ اومد دنبالم. اولش رفتیم یکمی قدم زدیم. بعدش منو آورد خونه برم دستشویی. ضد آفتابمو تمدید کردم و برگشتم پیشش. اول رفتیم یه فروشگاه میوه و سبزی و یکمی سبزیجات خریدیم. بعدش رفتیم مال تخفیفای یه فروشگاهی رو ببینیم که خبری نبود و بعدش رفتیم موقشنگ ماشینا رو ببینه. بعدش هم رفتیم یه فروشگاهی که لوازم شکار و ماهیگیری داشت و یکمی اونجام چرخیدیم و از اونجا رفتیم رستوران مورد علاقمون و شام خوردیم.

دقیقا ساعت پیک رفته بودیم. همه میزا پر بودن و جا نبود. موقشنگ گفت میخوای بگیریم بریم بیرون بخوریم؟ من دلم میخواس تو رستوران بشینم. اما گفتم پس بیا ساندویچی بگیریم که بشه راحت خورد. موقشنگ معلوم بود که دلش برنج میخواست اما به اصرار من ساندویچ گرفت. چون که حجم غذاش خیلی زیاده و موقشنگم ماشالا همشو میخوره و بعدش میگه چاق شدم. گفتم بیا ساندویچشم امتحان کنیم ببینیم چجوریه. من عذاب وجدان میگیرم بخاطر من میای رستوران و کلی غذا میخوری. خلاصه تا غذامون حاضر شد یه میزم خالی شد و ما موندیم تو رستوران غذامونو خوردیم

بعدش میدونین موقشنگ چی میگفت بهم؟ ازم تشکر میکرد که از اینکه رستوران شلوغ بود و جای نشستن نبود عصبانی نشدم و شبمونو کوفت نکردم!!!! و اینکه وقتی میز خالی شد عصبانی نشدم که میشد اونیکی غذای برنجی رو سفارش بدیم اما ناچار شدیم جاش ساندویچ بگیریم! و گفتم که خب اینم تجربه شد که ساندویچاشم امتحان کنیم و یه نکته مثبت از دل اتفاقی که میتونس منفی باشه درآوردم و شبمونو خراب نکردم! نمیدونم بنده خدا چه آدمایی دیده!

 تا 11 نشستیم و هی برامون چایی آوردن و دیگه بعدش رفتیم یه کافه که میخواستم ببینم چجوریه. یکم دم کافه نشستیم حرف زدیم. چون که سیر بودیم بستنی نخوردیم دیگه

و 12-1 بود که منو آورد خونه

اونجا یه incident داشتیم که یه مردی مشکوک به دزدی از طبقه زیرزمین ساختمون من دیدیم و من ترس برم داشت. باز یکم موندیم تو ماشین و موقشنگ تا دم در خونه باهام اومد. و بعدش رفت

 

شنبه- 31 می

اصلا حالم خوب نبود و عملا کل روز تو تخت بودم. نمیدونم چرا قرص نخوردم

یه ساعت قبل از شروع کارم منیجر مسج زد که آف میخوای و منم قبول کردم. بازم خوابیدم. یعنی لش کردم کلا

عصری میخواستم برم بستنی بخورم که باد و بارون گرفت و دیگه پشیمون شدم. به چیپس و ماست بسنده کردم! شامم نخوردم خوابیدم

2-3 قسمت از لاوآیلند هم دیدم!

 

یکشنبه- 1 جون

صب اولین کاری که کردم اجاره خونه رو ریختم

بعدش صبونه خوردم و یکمی توی تخت لش کردم. بعدش تمیزکاری کردم. اتاقمو گردگیری و جارو کردم. آشپزخونه و راهرو رو هم جارو کردم و بعدش جارو رو شستم و تمیز کردم. خیلی خیلی خاک داشت توش. به همخونم گفتم بیا از این به بعد یکشنبه ها حتما تمیزکاری کنیم به علاوه جارو و شستن جارو

بعدش مرغ و سالاد درست کردم با برنج

عصری یه ساعتی خوابیدم و بعدش با همخونه رفتیم بستنی خوردیم.

اینقدر سنگین بود که شد شاممون

با موقشنگ ویدیوکال کردیم. دوش گرفتم و لالا

 

دوشنبه- 2 جون

دو روزه که تو فکر مامانم.

چرا اینجوری شد آخه؟ کاش حالا حالاها رو پای خودش بود و میشد یکمی دنیا رو ببینه

دنیا رو نخواستیم، همون ایرانو میدید بس بود

دیشب خواب خونمونو دیدم. خواب دیدم رفتم دستشویی و همه دیوارا و زیرپاییا آغشته به ادرار بود.

مادربزرگ هم زنده بود

رفتم توی حموم و از موهام شاش میچکید. خیلی عصبانی بودم. رفتم حیاط دوش گرفتم.

بعدش دایی کوچیکه و زن و دختر بزرگش اومدن خونمون. هنوز از دستشون دلخور بودم و تو دلم ازشون خوشم نمیومد

اما نایس برخورد کردیم. هم من هم خواهرم

چه خوابی بود دیدم 😐 

خیلی روز تخمی ای بود امروز، عملا هیچ کار مفیدی انجام ندادم

یک ساعت گذشته دو بار گریه کردم: به خاطر مامان

یه بار با خواهرم حرفشو زدیم و وسطش که قطع شد یه دور گریه کردم

یه دورم همین الان باز یادش افتادم

کاشکی حالش خوب بود و با گیرای الکیش و اخلاقای گندش جرمون میداد و دهنمونو سرویس میکرد 

روزی 1000 بار بهم زنگ میزد و هی سعی میکرد از اونجا کنترلم کنه و بازم اعصابمو گهی کنه

ولی خوب بود و زندگیشم میکرد

کاش دلش برام تنگ میشد و هی میگفت کاش نمیرفتی

نه مث الان که یک بارم ازم نمیپرسه غذا خوردم یا نه

کاش خوب بود و دهن لقی میکرد و نمیتونستم رازامو بهش بگم. چون که همشو میبرد میذاشت کف دست خاله ها و اون دایی تخم سگم

ولی خوب بود و کیف زندگیشو میبرد

 :( 

1561 سفرنامه و سالگرد دوستیمون

| شنبه, ۳۱ می ۲۰۲۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ می ۲۵ ، ۱۴:۵۴