آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1526 تنکس گیوینگ یا شکرگزاری 2024

| چهارشنبه, ۱۶ اکتبر ۲۰۲۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ

از خیلی قبل پیش موقشنگ هی بهم میگفت که تنکس گیوینگ چیکار میکنین با دوستاتون. منم که اصلا نمیدونستم تنکس گیوینگ چیه میگفتم بابا ما کاری نمیکنیم. اصن مگه ما مسیحی هستیم؟ بعدش بهم توضیح داد که این یه مناسبت مذهبی نیس و ملی کاناداس. بازم به هر حال ما که کانادایی نیستیم. اما در هر صورت دوشنبه که باز هم لانگ ویکند بود گفتم قرمه سبزی بار میذارم بیا اینجا ناهار. البته این که همخونم مهمونی بود هم در این تصمیم بی تاثیر نبود. 

تنکس گیوینگ همه بوقلمون میخورن ما قرمه سبزی :)) به هر حال اصالت چیزی نیس که به این راحتیا از دستش بدی

خلاصه ظهری اومد. کنار قرمه سبزی بادمجون هم سرخ کرده بودم. یه سالاد فوق خفن درست کرده بودم شامل از این کلم بروکسل ریزا، کاهو، گوجه، هویج، کرنبری تازه، خیار، گردو، تخم کدو. خیلی خوب بود خلاصه. 

موقشنگ طبق معمول که دستپختمو دوس داره قرمه سبزیمو خیلی دوست داشت و کم مونده بود دست و پنجشو بخوره. اینقدر خوردیم که داشتیم منفجر میشدیم. دیگه بعدش نمیتونستیم تکون بخوریم واقعا. دیگه عصری یه چای و خرما زدیم و راه افتادیم رفتیم دانشگاه که اون درس بخونه و منم اساینمنت بچه ها رو صحیح کنم. اولش یکمی توی محوطه قدم زدیم و بعدش دیگه گفتم بریم به کارمون برسیم. حدود 5-6 ساعتی نشستیم توی آفیسش و کار کردیم و دیگه 12 شب برگشتیم خونه.

این بود انشای من در مورد تنکس گیوینگ سال 2024 ^_^

1535 کنسلی پروازها؟

| چهارشنبه, ۱۶ اکتبر ۲۰۲۴، ۰۴:۲۰ ب.ظ

کمتر از دو هفته دیگه پرواز دارم و این کنسلیا واقعا اعصاب و روان برای آدم نمیذاره

یا درست و حسابی مث آدم بگین تا فلان تاریخ همه پروازا کنسل یا این مسخره بازیا چیه که هر هفته تمدید میکنین

تف تو روح همه ایرلاینها

1534: سفر، کنسرت، و دوباره سفر!

| سه شنبه, ۸ اکتبر ۲۰۲۴، ۱۰:۳۹ ق.ظ

چقدر ننوشتم باز!

***این پست رو 5 روز پیش، سه شنبه نوشتم و الن که منتشرش میکنم یکشنبس. واسه همین دوباره باز لانگ ویکند اومده!

هفته پیش لانگ ویکند آخر سپتامبر بلیت کنسرت دار.ی..وش داشتم. روز جمعه عصری با موقشنگ رفتیم فرودگاه و شب رسیدم ونکوور

شنبه با دوست جان رفتیم استنلی پارک. البته بعد از اینکه لنگ ظهر از خواب پاشدیم و تا خرخره صبجانه خوردیم. رفتیم و کلی قدم زدیم اطراف ساحل و عکسای پاییزی طور گرفتیم. بعدش رفتیم رستوران ایرانی و من دیزی خوردم. چقدر که چسبید! یعنی عشق کردم.... دوستم هم فسنجون گرفت. اما شیرین بود. غذاشو من حساب کردم.

بعدش رفتیم فروشگاه  ایرانی و من بعد از 3-4 سال نارنگی سبز ایرانی خریدم. به همراه پسته تازه. خیلی رو ابرا بودم. تو راهمون شیرینی رولت و نون خامه ای هم از فروشگاه ایرانی خریدیم به همراه قهوه.

 اومدیم خونه، لباسامونو عوض کردیم و رفتیم سمت کنسرت. کنسرت دار.ی..وش خیلی خوب بود. با یاور همیشه مومن شروع کرد و یکی دو تا آهنگ قشنگ دیگه پشت بندش که منو به شدت احساساتی کرد و اشکام درومد. با اینگه خیلیییی هم دار...یوش فن نیستم. اما خب دیگه. تاثیرگذار بود!

شب یکمی چرخیدیم توی شهر و بعدش رفتیم خونه.

روز یکشنبه رفتیم Lynn. Canyon

یه هایک باصفا و جنگلی سرسبز. خیلی قشنگ بود. یه پل معلق هم داشت که هزار نفر آدم روش بود و تلو تلو میخورد. دم ورودی یه هات چاکلت خریدیم که از بس شیرین بود نتونستیم تمومش کنیم و ریختیم دور.

بعدش باز رفتیم خونه و لباس عوض کرد دوستم و بعد آقای ادمایرر Admirer دوستم اومد دنبالمون ببردمون رستوران ایرانی باز :)

رفتیم رستورانه و جا نداشت. بنابراین رفتیم ساحل جریکو. 

تا سه شنبه اونجا بودم و باز با موقشنگ برگشتم

این هفته هم شنبه و یکشنبه با موقشنگ رفتیم یه سفر کوچولوی دو روزه

روز اول یه مزرعه طور رفتیم که حالت توریستی داشت. بعدش همونجا ناهار خوردیم و رفتیم یه آبشاری رو دیدیم. دیگه عصری به سمت هتلمون رانندگی کردیم که یه دو ساعتی دور بود. نمیدونم چرا جاده های کانادا هیچ چراغی ندارن. ظلمات بود. شبش رفتیم هات اسپرینگ (چشمه آب گرم) تو حیاط هتل. 

اینقدر آبش گرم بود که یکم میموندم نفس تنگی میگرفتم. بعد میدوییدیم میرفتیم توی استخر آب سرد تا گردن. باز دوباره. البته همین کارا باعث شد تا همین الانشم سرما خورده نشستم اینجا :|

 

روز دوم (یکشنبه) رفتیم یه دریاچه معروف و قشنگ و بعدش یه هایک تقریبا طولانی تر از قبل. رسما کوهنوردی توی برف بود که دهنم صاف شد. اینم هی گرمم میشد با تیشرت وسط برفا رفتم و همونم موثر بود در سرما خوردنم

خلاصه کوه رو رفتیم و تهش دیگه یه قله بود که به شدت برفی بود و موقشنگم قفلی زده بود که اینو باید بریم. راهش مالرو هم نبود. یعنی کسی از روبرو میومد باید میرفتیم کنار که اون رد شه بعد ما بریم. به شدت هم شیبدار بود. منم قاطی کرده بودم و به شدت عصبانی بودم. اما بعدا که بهش گفتم گفت اصلا نفهمیدم عصبانی بودی!!!!!!!!

تقریبا نصفشو رفتیم و ایشون دیگه منصرف شد و اجازه برگشت صادر کرد. یعنی خیلی عصبانی بودما. اما خب به خیر گذشت. بماند که تردد در گروههای کمتر از 4 نفره هم زده بود پیشنهاد نمیشه و بهتره بالای 4 نفر برین. بعد ما دو نفری پاشده بودیم بریم. از اینم کلی ترس برم داشته بود. اما موقشنگ از هیچی نمیترسه :|

دیگه برگشتیم به شهرمون و تو راه که 4-5 ساعتی میشد کلی حرف زدیم. از این دو روزی که با هم بودیم به هم فیدبک دادیم. از چی خوشمون اومد و از چی خوشمون نیومد. خلاصه تا خود خونه مشغول حرف زدن بودیم. جالب بود.

اینم از اولین مسافرت دو روزه ما!
 

پسا امتحان + چهارماهگی

| چهارشنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

امروز شد چهار ماه که رسما و قانونا تصمیم گرفتیم دیت کنیم ^_^

ماه پیش، سر ماهگرد سوممون موقشنگ رفته بود یه هایک طولانی و دور که من سه روز ازش بی خبر بودم. دیگه آخرش داشتم دیوونه میشدم. روز جمعه بود 23 آگست ناهار رفتیم بیرون و یه دو سه ساعتی با هم بودیم و بعدش من اومدم خونه و اون رفت هایک با دوستاش. از اون روز لوکیشنشو باهام شر کرد که شاید بتونم یه لحظه ببینمش. از شنبه صبح تا دوشنبه ساعت 5 دیگه ازش هیچ خبری نداشتم. خیلی بد بود. سه شنبه بعد از ظهر اومد دنبالم و یه دو ساعتی پیش هم بودیم و رفتیم برای تولد الفی کادو خریدیم و اینقدر دلمون تنگ هم بود که نگو...

اما خب کلا در ایام امتحانم زیاد و طولانی نمیدیدیم همو. طولانی ترین وقتی که با هم میگذروندیم توی آفیس اون بود که من درس میخوندم و خودشم کار میکرد. اما خب خیلی باهام صبوری کرد طفلک. فک کن کل مرخصیاش به خاک رفت. چون 2-3 هفته مرخصی اجباری داشت و از قبل رزرو کرده بود و خورده بود به امتحان من و منم هیچ جا نمیرفتم... فک کنم دو ماه یا شایدم بیشتر نه جایی میرفتم و نه حتی با دوستام اصلا همو میدیدیم. چون که هممون امتحان داشتیم.

 

از امتحان بخوام بگم واقعا رو مخ بود. عصر روز قبل از امتحان یکی از اعضای کمیته‌ام ایمیل زد که من به دلیل یه مشکل خانوادگی فردا نمیتونم حاضر شم و بلاه بلاه. منو میبینی؟ گفتم یا خدا دیگه عقب نیفته که واقعا نمیتونم. استادم بهم مسج داد که نگران نباش و احتمالا امتحان برگزار میشه و خودتو آماده نگه دار. خلاصه دیگه به هر زوری بود خودمو آماده نگه داشتم و نوتامو مرور کردم و هی تمرین کردم و فلان. شب چر دپارتمان ایمیل زد که اوکیه و میشه امتحان برگزار شه. الهی شکر.

دو روز قبل از امتحان رفتم پیش استادم و یه عالمه سوال ازش پرسیدم و بهم گفت تو چرا استرس داری؟ از این سوالایی که من دارم میبینم واقعا معلومه که میدونی چه خبره و سطح سوالات خیلی عمیقه و اصلا نگران نباش. مطمئن باش که پاسی (الان که فکر میکنم میبینم توی اون کمیته استادم تنها کسی بود که واقعا از نزدیک باهام در ارتباط بود و از درکم نسبت به پروژم آگاهی داشت)

اما خیلی رفتار اگزمینرها زشت بود. یکی که از دپارتمان دیگه اومده بود و توی یه لیگ دیگه توپ میزد و فقط داشت در مورد یه فیلد غیرمهندسی سوال میپرسید. یعنی خنده دار. وقتی حرف میزد اعضای دپارتمان یا خمیازه میکشیدن و یا چشاشونو میچرخوندن و یا میخندیدن. خیلی مضحک بود. آخرشم همون خانوم کاری کرد که من نیاز دارم الان لیترچر رشته ایشون رو بخونم و به پروپوزالم اضافه کنم. 

امتحان رو کاندیشنال پاس شدم. اینقدر اعتماد به نفس داشتم که وقتی بهم اینو گفتن شوک شدم. بعد از امتحان موندم با استادم حرف بزنیم که وسط حرفاش کلی گریه کردم. البته چون که اُسکُلم!

چون که دو تا از کارهای آیندم حذف شد و در واقع کلی به نفعم شد و کاری که باید بکنم خیلی خیلی کمتر شد. اما خب حس بد اون تصمیم و تموم نشدن کارم موند برام. واسه همین یه 2-3 ساعتی گریه کردم. استادم ناهار مهمونم کرد و گفت خیلی هم خوبه و باید جشن بگیریم و این صوبتا. اما خب دوستتون چون که اُسکُله و همه چیش به همه چیش میاد هی زاااار میزد. استادم بغلم کرد حتی. بدبخت پشماش از اُسکُلیت من ریخته بود. البته کلی بهم گفت که حق داری از دست من عصبانی باشی و اگر میخوای vent کنی اوکیه و این صوبتا. و بله از دستش عصبانی بودم چون گنده گوزی کرده بود و حالا من باید تاوانشو پس میدادم. حسابی احساس بی کفایتی و ناکافی بودن داشتم و خلاصه که حالم بد بود.

خلاصه که بعد از این که حالم گرفته شد اومدم خونه و شب رفتیم با موقشنگ بیرون. وقتی اومد دنبالم برام یه دسته گل خریده بود. گوگولی! آخه همیشه میگفت گل خریدن بده و گل پژمرده میشه و باشه گلدون اوکیه ولی دسته گل نباید خرید. سورپرایز شدم از کارش. رفتیم یکمی قدم زدیم و شام خوردیم و چای. خوب بود. آروم...

وقتی نامه تصمیم اومد با استادم حرف زدم. اولا که فرضیات مسئله رو خوب تعریف نکرده بودیم و باید دوباره واضحترش کنم این قسمتو. دوما هم که یکی از فیوچر ورکام باید حذف شه و گفت این میتونه کار یه دانشجوی دیگه باشه :| یکی دیگه به ساید پراچکت تغییر ماهیت داد و در واقع از 3 به 1 کاهش یافت :| در واقع بخش فیوچر ورک من جز گنده گوزی چیزی نبود. یعنی در واقع کل کاری که کردم و میخواستم بکنم. چون که سه تا پروژه انجام شده ارائه کردم و سه تا هم برای آینده که واقعا زیادی بود. و البته حاصل تلاش استاد عزیزم بود. دقیقا لحظه آخر این آس رو رو کرد و هی بهم گفت اینو بگو اونو بگو و داورا هم گفتن کجا با این عجله؟ دقیقا یکیشون بهم گفت میخوای تا 20 سال دیگه این دکتری رو ادامه بدی؟ البته که لحن و رفتارش مزخرف بود ولی راست گفت.  

این فیوچر ورک خیلی رو مخم بود. هی یه ماه تمام بهش میگفتم آخه اصلا این چیه باید چیکارش کنم. هی میگفت اسمش روشه فیوچر. هنوز شروع نکردیم که... یعنی عملا خودشم نمیدونس که چند چنده...

در مجموع که این تغییرات به نفع بنده شد اما خب من خرم و همه چی باید در افیشنت ترین حالت ممکنش باشه. واسه همینم گریه کردم کلی :|

حالا این شد داستان من که باید تا قبل ایران رفتنم انجام بدم. باید پروپوزالمو ویرایش اساسی بزنم....

 

جمعه میرم سفر داخلی. هم هیجان زده ام و هم این که کلی کار دارم و میگم این چه کاریه این وسط. جمعه شب میرم و سه شنبه بعد از ظهر برمیگردم. امیدوارم بتونم به کارام برسم

 

برای آخر هفته بعدی هم این پسر عزیزم برداشته یه بلیتی گرفته برای یه هایکی که حداقل یه روز و نیم طول میکشه. خیلی جای قشنگیه ولی الان که سرچ میکنم هرکی رفته نوشته خرس گریزلی و خرس سیاه جفتشو با هم داره :|

 خدایا خب من میترسمممم. اما از طرفی هم میگم خب نمیشه که تا ابد ترسید. دچار احساسات دوگانه به قول خارجیا میکسد فیلینگزم. ولی خدایی خرس دیگه شوخی نداره که! کاش حداقل دو نفر دیگم بودن جور میشد چهارتایی میرفتیم. دوتایی تک و تنها کجا بریم تو جنگلا آخه!!!! هی میگه اسپری خرس دارم ولی خب با این حال بازم من میترسم... خدا خودش پشت و پناهم باشه اگه رفتیم :)) اگه هم نه که چه بهتر :)))) ایشالا تا سال بعد ترسم میریزه. با این سر نترسی که این موقشنگ داره! 

از شدت نترسیش بخوام بگم، یه بار تو تابستون با هم رفتیم کایاک و وقتی قایق رو باد کرد دیدیم از یه جایی صدای پیسسسس میاد. فرموندن چیزی نیس یه سوراخه و ما همونجوری با کایاک سوراخ یه ساعتی رفتیم توی دریاچه. به خدا توی آب حباب حباب درست میشد. بهش گفتم این چیه. گفت باد کایاکه دیگه چیزی نیس. حالا حالاها خالی نمیشه. بعد جالب این که هیچکدوممون هم شنا بلد نیستیم :| با خودش تلمبه هم آورده بود که در صورت نیاز توی دریاچه باد بزنیم :| نمیدونم چه دل شیری داشتم رفتم باهاش :))) یه تیکه تو فیلم بهم میگه میتونی برگردی پشتتو نگاه کنی که بگی از کجا اومدیم. گفتم معلوم نیس. گفت دیدی چه راحت آدم گم میشه؟ گفتم یعنی الان باید بترسم؟ گفت نه نه چیزی نیس پیداش میکنیم. منم گفتم باشه:| میخوام شدت ماجراجویی این آقا رو براتون بگم!

 

دیگه چی جا مونده که بگم؟ خب فک کنم به همه چیز اشاره کردم دیگه. این پست نوشتنش 6 ساعتی طول کشید. چون تیکه تیکه نوشتم!

 

  • ۳ نظر
  • ۲۵ سپتامبر ۲۴ ، ۱۹:۱۱

1532 دارم میرم به تهران دارم میرم به تهران

| دوشنبه, ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴، ۰۴:۰۴ ب.ظ

I am happy to announce that today, finally I bought the ticket to go visit my family....

امروز بلخره بعد از هزار سال بالا و پایین کردن اون دکمه کوچولو رو فشردم و بلیت رفتنم به ایران رو خریدم

خیلی هیجان انگیزه

هرجند میدونم کلی چیزای ناراحت کننده قراره ببینم و ایران رفتن من غمگین تر از اونیه که فکرشو کنی

اما خب باز به هر حال... میرم و اون دو تا فسقلی جدید خونواده رو میبینم و عشق اول و آخرم، خواهرزاده ارشدم رو میبینم...

امتحانم رو دوازدهم دادم. خیلی گه بود. میخواستم بیام با جزییات بنویسم اما فعلا وقتشو ندارم

یه سری تغییرات باید توی پروپوزالم ارائه کنم و استادم میگه اونو انجام بده و بعد برو. منم گفتم دیگه باشه دیگه چیکارت کنم

بلیتم واسه حدودا یه ماه دیگس اما تو این یه ماه باید کلی کار کنم و این ریسرچ عقب مونده رو پیش ببرم

الانم میرم دیگه جدی کار کنم!

کی وقت کنم برم سوغاتی بخرم؟ اصن چی بخرم؟

  • ۴ نظر
  • ۲۳ سپتامبر ۲۴ ، ۱۶:۰۴

1531 روز کارگرشون!

| يكشنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۴، ۰۴:۲۰ ب.ظ

لانگ ویکنده

اما من که درس دارم

ولی خوب خوب نمیخونم

اما خب میخونم

اولین بار که ارائه امو تمرین کردم 1 ساعت طول کشید. زمان ارائه باید 20-25 دقیقه باشه

الان باز تمرین کردم هی من و من کنان باز شد 26 دقیقه

البته آخراشو دیده گاز دادم خیلی

الان بشینم دوباره صفحه به صفجه مرور کنم

فکر نکنم کار بعدی رو بتونم تو ارائه بیارم

اما توی یه پاورپورنت دیگه یا انتهای همین اسلایدها میارم تا اگه سوال پرسیدن بتونم بگم

خیلی باز استرس دارم. خدا کنه که پاس شم...

نمیدونم چی بخونم دیگه خدایااااا

ولی الان دیگه فعلا میشینم روی ارائه کار میکنم

این فیوچر ورک رو خیلی میلنگم و مطمئنم که کلی سوال خواهند پرسید

خدایا رحم کن

البته استادم مطمئنه که پاش میشم

نمیدونم چجوری مطمئنه اینقدر

ولی من که دارم سکته میکنم

برم سراغ اسلایدها و تمرین حرف زدن روش

یه کاری که میکنم حرفامو و نکاتمو میدم به چت جی پی تی میگم بهم بگو چی بگم توی یه دقیقه روی این اسلاید

بد نیست. کمک کنندس...

برام دعا کنین پاس شم 

  • ۳ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۲۴ ، ۱۶:۲۰

1530

| يكشنبه, ۱۸ آگوست ۲۰۲۴، ۰۱:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ آگوست ۲۴ ، ۱۳:۳۴

1529 روز ششم مصرف قرص+عکس

| دوشنبه, ۱۲ آگوست ۲۰۲۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ آگوست ۲۴ ، ۱۱:۱۰

1528 ادامه حرفای جدی

| جمعه, ۹ آگوست ۲۰۲۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آگوست ۲۴ ، ۱۰:۰۹

1527 دارو درمانی

| پنجشنبه, ۸ آگوست ۲۰۲۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ

دیروز قرصی رو که دکتر برای دیپرشن بهم داد رو شروع کردم

امروز روز دوممه. به نظر خودم که تاثیر داشته. حالا نه که دنیا گل و بلبل شده باشه اما یکم آروم گرفتم از اضطراب و ترس که تهش چی میشه و دو روزه نشستم حداقل یکمی این ریپورته رو دارم مث آدم مینویسم

دیشب با موقشنگ اومدیم دانشگاه که کار کنیم بهم میگفت برق میزنی. تو دلم گفتم احتمالا تاثیر قرصه. چه میدونم والا... 

ببینیم چی میشه...

یادم باشه ماه بعد که رفتم دکتر بگم یه کاری کنه برم یه سونوگرافی ای چیزی. این حالم خیلی عجیب بود وسط دوره

آخه دکترای اینجا هم که هزارسال طول میدن تا پذیرش کنن. حتما باید تو دو لیستم بنویسم!