فارغالتحصیلی+تسویه حساب
خب...
- ۰ نظر
- ۰۹ مارس ۱۹ ، ۰۹:۳۱
از ساعت ۷ اینا شروع کردم پی ام دادن به استاد. یه سوال واسم پیش میومد. بعد یه سوال کلی تر و همینجور تا ۱ شب ازش سوال پرسیدم که آخرش فک کنم کل قضیه رو زیر سوال بردم با سوالم. صب دیدم سین کرد اما جواب نداد.
دیگه بعد شام رفتم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم و باز برای ار nاُم ارائه دادم واسه خودم و یکی از دوستام و یکی دیگه از بچه ها و خلاصه رفتم خوابیدم.
صب ۶ زنگ گذاشتم. اما فک کنم ۲۰ دیقه به ۶ بیدار شدم. دیگه پاشدم باز لپ تاپ ورداشتم رفتم سالن مطالعه نشستم به جمع کردن خودم. ۷ -۷.۳۰ رفتم اتاق. صبونه نیمرو زدم و یه چایی میزان گذاشتم واسه بچه ها. بعد داداش نزدیک ۹ زنگ زد کجایی. گفتم بابا بذار آماده شم دفاع ۱۱عه. خلاصه چه بادی هم میومد اون روز. ۱۰-۱۰:۱۵ رفتم با ماشین داداشم دانشکده. یه سری وسیله ها رو هم بردم. رفتم کلید بگیرم از نگهبانی که آقای نگهبان رفته بود مرخصی یه خانوم خنگم جاش بود که کلید آمفی تئاترو پیدا نمیکرد. چقدر حرص خوردم. در پشتی رو بزور باز کرد که وسایلمو بردن داخل. رفتم پیش استاد و گفتم سوالامو دیدین؟ گفت صب دیدم گفتم ولش کن. چپ چپ نگاش کردم -ـ-
رفتم کابل گرفتم و یه خورده کارامو کردم و باز رفتم پیش استاد. گفت بپرس جواب بدم. منم دونه دونه پرسیدم و اون پاشد رفت پای وایت بردش با رسم شکل واسم توضیح داد بنده خدا. دیگه آخر سر کلمو از در انداختم تو گفتم استاد هوامو داشته باشیناااا. که هم خودش و هم همکلاسیم که پیشش بود زدن زیر خنده.
منم رفتم آمفی تئاترو داشتم واسه دوستام میگفتم که یه مرده اومد تو. مگه میرفت؟ به بچه ها میگفتم این دوس پسرمه ها. ضایع نکنین. ولی آخر تفهمیدم کی بود. دیگه وسط آماده سازیم مجبور شدم جمع کنم.
نزدیک ۱۱ استاد اومد. بعدش دیگه دونه دونه اساتید اومدن و بهم گفتن شروع کن.
استرس شدید داشتما. جوری که از جمله اول گند زدم.
صدام میلرزید
رفتم اسلاید ۲ جمله هام مال اسلاید ۳ بود.
گفتم تو داری چه گندی میزنی؟
یه دو سه تا اسلاید رفتم جلو جمع کردم خودمو
دیگه یکی باید از برق میکشید منو :)))
الحمدلله ارائم تقریبا خوب بود. جز اولش. داورم زیاد چیزی نپرسید. آخرش ۱۹.۷۵ شدم
استاد درومد گفت ۱۸/۵ شدی. منم هار هار خندیدم گفتم آره آره میدونم. (اگه ۱۸/۵ میشدم الان تو خون گریه میکردی :)))))) )
هم اتاقی استاد صدام کرد. گفت خانوم مهندس ۱۹/۷۵ شدی ولی بذار دکتر خودش بهت بگه. انگار حالا چه چیز مهمی بود. گفتم دکتر گفت. نگران نباش.
خلاصه به زور با اساتید محترم یه عکسی انداختیم. که استاد جان افتخار نداد کنارم واسته. داداشو بزور چپوند بین من و خودش.
اینقدر رو دمم موند. اینقدر بهم برخورد که حد نداشت. دیگه اینا رفتن و من سری سری خوراکی بردم اتاق اساتید و کارمندا
ادامه دارد...
اوه ماشالااااا از کی ننوشتم!
یعنی دیگه یادم نمیاد چی به چی شد...
چهارشنبش هم معلوم نشد داورم. تا اینکه هفته بعدش سه شنبه رفت جلسه گروه. بازم مشهص نشد. یه سری ایرادات گرفتن. یادمه بعد جلسه شورا استاد نسخه های پایان ناممو از مدیر گروه پس گرفت تا من باز ویرایش کنم. بردم باز صفحه هاشو تغییر دادم. بعد بردم واسه داور. اون روز استاد رفت تو اتاق مدیر گروه کلی دعا خوندم. بعد دیگه از استاد پرسیدم که داورم کیه و کلیی خوشحال شدم. چند بار استاد گفت برو با داور صحبت کن هی گفتم بمونه بعد. یه روز هم اتاقیش گفت دکتر خانم مهندسو ول کنی تا ترم بعدم نمیره صحبت کنه. بهش بگو برو همین الان صحبت کن. دیگه بعدش استاد یادمه چهارشنبه به زور منو فرستاد واسه اینکه با داورم صحبت کنم. بعدش دیگه تایمشو باهاش هماهنگ کردم که بیفته سه شنبه بیست و پنجم. اومدم اتاق استاد و بهش گفتم و دیگه تایمم نهایی شد... خلاصه که نشستم سر پاور درست کردن. یادمه به صورت فشرده نشستم سر پاور و چند بار هی عوضش کردم. خلاصه جمعه بچه ها رو نشوندم کنارم و هی میگفتم حستونو بهم بگید. کلی خوشگلشکردم. دیگه من هر روز دانشگاه بودم. شلخته و پلخته. شنبه رو یادم نیس. فک کنم پاور جدیدو بردم استاد ببینه که گفت چجوری خوشگلش کردی. منم گفتم دوستامو نشوندم کنارم و از حسشون پرسیدم. روز یکشنبه با دو تا از دوستام دانشکده بودیم. هم من پاورو درست تر میکردم هم بردم فرممو تموم کردم. بعدظهرم بردم سیستممو با آمفی تئاتر چک کردم و یه دور واسه بچه ها ارایه دادم. ساعت حدودای چهار بود زنگ.زدم استاد که گفت اومدم خونه. گفتم فردا میام پیشت. بعدش رفتم پیش مشاور و یه دورم واسه اون ارایه دادم. بعدش غروبی رفتیم خریدای دفاع رو انجام دادم. کلی گشتیم و کلی پیاده شدم. آب معدنی، آبمیوه، سیب، پرتقال، لیمو، خیار، ظرفای پک و یکبار مصرف، دستمال، شکلات، همینا کلی پولش شد. دیگه اومدم باز نشستم فک کنم یه دور پایان نامه رو خوندم. روز دوشنبه صبح رفتم دانشکده. نشستیم باز با استاد و کامل بهم گفت هر اسلاید رو چی بگم و چی نگم. واقعا بنده خدا واسم وقت گذاشت. دیگه صداشم ضبط کردم و با دوستم سین قرار گذاشتیم بریم باقی خریدا رو هم انجام بدیم. رفتم چندتا ظرف پلاستیکی واسه شیرینی اینا گرفتم. بعد رفتیم شیرینی سفارش بدیم که پای سیب سفارش دادم. قنادی ای که استاد ادرس داده بود رو رفتم اما هنوز شیرینیاش نیومده بودن.خلاصه گفت ساعت چهار آماده میشه. مام اومدیم ناهار بخوریم و بعدش بریم سفارشا رو بگیریم. خلاصه خرید موز و رانی و یه سری خرده ریز دیگه هم انجام دادیم و اومدیم خوابگاه. ناهار خوردیم دوباره اسنپ گرفتم و مانتومو بردا سر راه اتوشویی. خوب شد بردم چون خیلی قشنگ شد. بعدش دیگه رفتیم شیرینیا رو گرفتیم و اومدیم خوابگاه. من نشستم سر پیاده کردن صدای صبح استاد. تو فک کنم کل حرفایی که میخواستم برای ارایم بزنم عوض شده بود باز. و علاوه بر اون باید زمان بندی رو هم میزان میکردم... وای تا ساعت شاید نه نشستم به نوشتن برگه های تو دستم. بعدش چند بار واسه خودم گفتم و تایم گرفتم.خدا رو شکر سریع میگفتم و سر زمان اذیت نشدم. اما وقتم کم بود. باید حموم میرفتم. شام میخوردم و چند بار تمرین میکردم. جوری بود که راه میرفتم و جمله هامو تکرار میکردم. دیگه لپ تاپم روشن نمیکردم و با کاغذ حفظی ارایه میدادم. تو هیر و ویر امتحانا هم بود و واقعا قاراشمیشی بود....دیگه شب بچه ها پکامو درست کردن و منم تا نزدیک یک نشستم به تمرین. شام بهشون قیمه دادم البته خودشون همه کارا رو کردن. دمشون گرم
بقیش بمونه تا بگم...
خب یکشنبه رفتم پیش استاد. یه عالمه پیشش موندم و کلی ادیت کردیم. بعد منو فرستاد که ناهار بخور همینجا بشین تمومش کن فردا ببرم جلسه. نشستم تو سایت و ویرایش رو شروع کردم اما مگه تموم میشد؟ به قدری گشنم بود که داشتم پس میفتادم. بوفه هم باز نبود. هیچی هم تو کیفم نبود. دریغ از یه بیسکوییت. خلاصه رفتم پیشش دیدم با مشاور دوتایی نشستن حرف میزنن. گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه. گفت برو بخور بیا. گفتم ناهار خوابگاهه. برم دیگه نمیاما. خلاصه گفت باشه بیا. دیگه در حضور مشاور یه سری دیگه ادیت کردیم. و از اونجایی که به شدت گرسنم بود بی اعصاب شده بودم. گفتم چه وضعشه همه رو گذاشتین واسه روز آخر. بعد به مشاور گفتم استاداینا خیلی اذیتم میکنن. من به کی بگم آخه. اونم گفت خود کرده را تدبیر نیست! ولی دیگه مشاور پا درمیونی کرد که بمونه هفته بعد گفت باشه بخاطر مشاور. منم اومدم خوابگاه و از شدت گشنگی غش کردم. بعدش رفتم باشگاه و برگشتم.
اون روز استاد بهم گفت یه نصیحتی بهت میکنم گوش بده. حتما دکتری بخون و حتما استاد دانشگاه بشو. گفتم استاد من خودمو در حد ارشدم نمیبینم. گفت ببین دکتر بعد بچه ها میان اینجا به ما میگن من ارشدم حتما باید بهم نمره بدی. گفتم من حتا این نمره هارم قبول ندارم. گفت چرا. گفتم چون همش عین جزوس. گفت حتی نمره منم؟ گفتم نه امتحان شما خوب بود!
دوشنبه رفتیم دفاع یکی از بچه ها. از اونور رفتم دانشکده. یه کمی کارامو راه انداختم بعد زنگ زدم استاد که هستید؟ گفت آره بیا کارت دارم. رفتم گفت جلسه گروه افتاده فردا. پس وقت داری برسونی. بشین درستش کنیم. دیگه فصل سه رو نشستم پیشش و معادلات رو راست و ریس کردیم. همچنان هم اتاقی استاد کلی اذیتم کرد. هی بهم میگه پونزده دی رو تو تقویمم علامت زدم که دفاع شماس. گفتم باشه چشم. هی تا میبینه منو میگه دفاع میکنی؟ میگم بعله... استادگفت از شما ویژه دعوت میکنیم. گفتم بله حتما. دیگه گفت شیرینیم که به ما نمیدی. گفتم اجازه بدین دفاع کنم شیرینیم میدم خدمتتون. اصلا ناهار میدم بهتون. گفت باشه!
خلاصه... دوشنبه رفتم سایت پیش یکی از همکلاسیای پسر نشستم. کلی حرف زدیم و کلی کار کردیم و من ادیت زدم. یکمی هم کمکم کرد. بعدش دیگه شب بود. شام سلف رو رفتم خوردم همونجا به جای ناهار. باز وضع ناهار شام من به هم ریخت دیگه!
هیچی... اومدم خوابگاه و واسه نون تولد گرفته بودیم. بچه ها کیک پختن و ازین بازیا. بعدش من تا سه بیدار نشستم که نهایی کنم فایلمو. اما مگه شد؟ سه خوابیدم هفت و نیم پاشدم که برم واسه نمونه آزمایشگاهی یکی از هم خوابگاهیا پامو بدم بهش. دیشب دیگه باسرچ و اینا یه تقدیر تشکر و تقدیم پیدا کردم و انداختم تو پایان نامم. دیگه تا ده و نیم درگیر آزمایش دختره بودم تا رسیدم دانشگاه. رفتم پیش استاد و باز شروع کردیم به ادیت. که تا دوازده پیشش بودم. کلی کمکم کرد. بعدش پاشدم برم سایت فهرستو درست کنم و پرینت بگیرم که همون فهرست پدر منو دراورد. آخرم با غلط گیر و کپی سر و تهشو هم آوردم. هنوز درستش نکردم. دیگه دوستم سال پایینیم رسید و کلی هم اون کمکم کرد. دستش درد نکنه. یادم باشه باز ازش تشکر کنم. ساعت دو جلسه گروه بود. من یک و نیم زنگ زدم آژانس رفتم یه کافی نت که پرینت رنگی نداشت. رفتم کناریش که اصلا یارو تعطیل بود. رفتم یه جا که دوستم گفته بود. ساعتم شده بود یه ربع به دو. به استاد زنگ زدم که نمیرسم استاد. گفت عیب نداره تو وسط جلسه بیار برام. گفتم اوکی. خلاصه یک ساعت تمام اونجا بودم. بیست دیقه به سه استاد زنگ زد کجایی؟ زود باش دیگه. گفتم استادیه کوچولو هم مونده. گفت سریع باش. خلاصه لحظات آخر در حال غلط گیر زدن بهه اشتباهات فهرست بندیم بودم که کپی کنم بندازم تو پایان نامه هه. یعنی داستانی بودا. نزدیک هفتاد تومنم پول پرینت خالیش شد فقط. بعدش سریع دربستی گرفتم و پنج دیقه به سه دوان دوان رسیدم به در اتاق شورا. استاد زنگ زدم اومد گرفتش ازم. حالا اون وسط یه صفحه ای رو توش نوشته بودم قسمت آبی رنگ در شکل که عدل تو یکی از نسخه ها سیاه و سفید خورده بود... گفت اشکالی نداره. دیگه رفتم نمازمو خوندم و دستشویی رفتم. نشستم تا جلسه تموم شه. بعد جلسه به زور پیداش کردم استادو که دیدم میگه چرا اونطوری بود پایان نامت. همه صفحه هات اشتباه افتاده بود. موند واسه هفته بعد. گفتم جدی؟ گفت نه تصویب شد. اما داورم مشخص نیس. گفت که مدی گروه از لیست انتخاب میکنه. امیدوارم یه خوبشو برام انتخاب کنه.... دیگه این از این.... امیدوارم فردا روز خوبی باشه ^_^
امروز شنبه ۲۴ آذر ۹۷
صبح زود پاشدم چای دم کردم و خط چشم کشیدم. بعد زنگ زدم دکتر سونوگراف که گفت دوازده بیا.
دیگه ساعت ۱۱ اینا آماده شدم و راه افتادم. اولش رفتم یه مغازه لوازم قنادی و برای تولد هماتاقی شمع تولد و بادکنک خریدم.
شمعش ۱۵۰۰ بود و با بادکنک ۴ تومن شد. فکر نمیکردم اینقدر ارزون بشه.
بادکنکاشم خیلی خوشگل بودن.
خلاصه رفتم بیمارستان و دیگه دکتره تحویلم گرفت.
منشیه گفت آماده شو تا دکتر بیاد. خلاصه شلوارمو کندم و دراز کشیدم رو تخت که دیدم خیسه.
خیلی چندشم شد. خانومه گفت بیا بهت یه روکش تازه بدم. گفتم زحمت کشیدی دیگه کثافت شدم. اما ملافه رویی قبلیه رو گذاشتم زیرم و تازه هه رو انداختم روم.
همونطور که لخت و پتی دراز کشیده بودم یه مریض اورژانسی اومد و همراهش ازم خواست که اول اون انجام بده منم پاشدم شلوارمو پام کردم رفتم تو انتظار موندم.
دیگه دکتره با یه مرده دوستش اومدن و کارشو انجام داد و من رو صدا کردن که برم تو. ازم عذرخواهی کرد بابت تاخیر و گفت ببخشید خیلی زشت شد گفتم مشکلی وجود نداره. حالا اون نره خر هم روبروم نشسته دکتر هم کنار تخت. دیگه با مشقت فراوان شلوارمو بازم کشیدم پایین و با اعمال شاقه که کسی منو نبینه دراز کشیدم رو تخت. دکتره شروع کرد به انجام کار حالا مگه اون چیزی که دنبالش بود پیدا میشد؟ از بالاها اومد تا رسید یه جاهایی نزدیک زانوم و تونست اون قسمتی رو که میخواستیم پیدا کنه. اما اینقدر خنگ بود که نتونست فیلم و عکس ذخیره کنه. برام روی کاغذ انداخت عکسا رو و منم از رو مانیتورش فیلم انداختم با توضیحاتی که میداد تا به استاد نشون بدم. دوباره عکسای قبلیمم نشونش دادم و ازش خواستم راجع بهشون برام توضیح بده و از اونم فیلم گرفتم. بعدش راه افتادم بیام خوابگاه لباسای کثافتمو عوض کنم که ۳ برم پیش استاد.
کلی گشتم دنبال مسواک اما پیدا نکردم. یه اورال بی ساده سنستیو خریدم ۱۸.۵. بعدش با میم رفتیم کیک تولد خریدیم واسه ف و بردیم یه کافه نزدیک دانشگاه بذاریم که گفت نفری ۷ تومن ورودی. گفتم زارررت و کیک رو برداشتم رفتیم یه کافه دیگه روبروش که هیچی ورودی نگرفت ازمون.
بدو بدو رفتیم خوابگاه و ناهار دو تا قاشق برنج بچه ها رو خوردم و بدیو بدیو رفتم دانشکده تا اطلاعاتم رو به استاد بدم.
دو ساعت پیش استاد بودم و فیلم و عکسا رو نشونش دادم که گفت به دردمون خیلی نخورد.
یه جاهایی هم از شدت سماجت من خندید اینقدر که به دکتره پیله کرده بودم و سوالمو تکرار میکردم.
بهم میگه پاتو فشار داد دردت گرفت یا آروم فشار داد؟گفتم آروم. البته میخواست نیروش رو تخمین بزنه اما خیلی خندهدار بود :))
ولی عوضش پایان نامم رو خوندیم کلشو و همشو برام توضیح داد که چیکارا کنم. گفت هم خیلی خوبه هم خیلی بد.
به جرات میگم این بهترین پایان نامه ایه که تو این دانشکده نوشته شده خیلی زحمت کشیدی و وقت گذاشتی روش
منم کلی خرکیف شدم.
خوبه چون خیلی مطالب عالی آوردی و من کیف کردم از این چیزایی که خوندم
بده چون مطالب پیوستگی نداره
خلاصه کلی کار کردیم و توضیح داد برام و بعدش با ف دوتایی رفتیم کافه. بچه ها از قبل رفته بودن. دیگه مراسم سورپرایز رو انجام دادیم و
جشن تولد و عکس و یه کمی قر دادیم وبرگشتیم
شام از کوفته میم خوردیم و بعدشم من برای ناهار فردامون کوکو پختم.
یه کمی رقصیدیم.
و در نهایت لالا...
حالا دختر داییه زنگ زده تاریخ دفاعتو زودتر بهم بگو میخوام بیام. گفتم لازم نکرده. فقط خواجه حافظ شیرازیه که اونم خبر نداره. وگرنه روز دفاعم اونم میاد :|
چه گرفتاری شدیما -_-
دیروز اومدم فصل چهار رو شروع کنم. هر جاشو گرفتم دیدم نمیشه. دیگه دیدم دارم خل میشم. گفتم پاشم برم اتاق بشینم یه کمی گریه کنم. زنگم زده بودم استاد جواب نداده بود. خلاصه اومدم اتاق یبار دیگه زنگ زدم بهش که جواب داد. گفتم دارم دیوونه میشم بیام پیشت. که گفت بیا. خلاصه رفتم پیشش مشاور هم اونجا بود. یه کمی زدیم تو سر و کله ماجرا و یه کمی راه حل داد بهم و گفت بشین همینجا این کارا رو انجام بده ببینیم چی میشه. یکمی تیکه میکه انداختم بهش. یه کمی هم ازم تعریف تمجید کرد خلاصه اومدم اتاق دیگه اوکی بودم
پایان ناممو نگاه کرد. اول گفت خیلی خوبه. بعد گفت البته خوبه. خیلی خوب بعد از خط زدنای من میشه
بعد فصل سه مو دید گفت انگار تز دکترا نوشتی. چقدر معادله آوردی!
خلاصه گفت تموم شد به عنوان پایان نامه برتر معرفیش میکنیم.
دیگه قرارداد ترجمه هم امضا کردم
یه خورده حالم جا اومد ^_^
یعنی اگه گذرش به اینجا بیفته میفهمه من کی هستم :)))))
روزها به سرعت می
ذرن. آبان هم تموم شد!
دوشنبه واسه بچه های ارشد آموزش داشتم. خدا رو شکر هم خوب بود و هم انگار بچه ها راضی بودن. اون روز استاد باز واسم کلی کلاس کاری گذاشت و به یکی از بچهه های ارشد که میگفت از خانوم مهندس کمک بگیریم گفت اصلا مزاحم خانوم مهندس نشید که وقت نداره و سرش شلوغه. تازه گفت من ازش خواهش کردم که بیاد برای شما کلاس بذاره. در صورتی که خواهش نکرده بود. اون روز بهم گفت میری؟ گفتم از پسش برمیام؟ گفت آره. کلا استاد راهنمام خیلی بهم بال و پر داده. مخصوصا این ترم. خیلی ازم تعریف میکنه و روم حساب باز کرده و حتی جلوی همکاراش هم از من تعریف میکنه. اعتماد به نفس بالایی که به دست آوردم رو مدیونشم. به خودشم میگم. دیروزم بهم گفته بود برم دانشگاه بهش یه سری فایل دادم و یه کمی جرف زدیم و واسش نرم افزار نصب کردم. بعدش رفتم سراغ کارهای مربوط به هزینه مقالم. دوبار مسافت دانشکده تا ساختمون اداری که کلی هم دوره رو رفتم و اومدم. خلاصه مدارک و امضابازیا تموم شد قرار شد پول مقالم رو بریزن.
دیروز که استاد رفت واسه طرح پژوهشیمون با یه خانم دکتر دیگهه صحبت کرد امروزم رفته بودم دانشگاه فایلامو بردارم رفتم بهش یه سر زدم که گفت همه چی اوکی بود و خیلی استقبال کردن. گفت دنبال یه آدم لاغرن تا ازش دیتابرداری کنن.گفتم من هستم که. یه کمی نگام کرد گفت فک کنم خیلی لاغر مردنی میخوان.گفتم خب منم مردنیم دیگه. هیچی دیگه خندیدیم و قرار شد به دکتر بگه ببینه منو هیکلم به دردش میخوره یا نه. حالا باید گوش به زنگ باشم و آماده اپیلاسیون :))
دیروز از وضعیت و شرایطم واسه خواهر و پدر گفتم و کلی خوششون اوند. تا حالا همه چیو پنهون میکردم و از دستاوردهام نمیگفتم. آها راستی... استاد دیروز گفت شونزده دی باید دفاع کنی. یهو دلم خالی شد استرس گرفتم.بهش گفتم. گفت نگران هیچی نباش. تو خودت از همه مسلط تری و اگر هم کسی چیزی بگه من هستم. خودم کوچت میکنم. واقعا دمش گرم خیلی بهم دلگرمی میده این بشر. دیگه همکارشم گفت که مهم لینه استاد راهنمات ازت راضی باشه که هست. تو نگران چی ای؟ تو حتی پونزده آذر هم میتونی دفاع کنی. خلاصه کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن. ولی من استرسمو گرفتم و تو دلمم خالی شد دیگه. گفت مطمینم تو تا اول دی همه کاراتو حاضر میکنی. گفتم سعیمو میکنم. بببینیم چی پیش میاد. خدایا کمکم کن...
اینم از این.
دیشب مامان بهم زنگ زده میگه اون پسره رفت سر کار. یه خورده دلگیر شدم... از اینکه خبر اونو بهم داد. از اینکه تو شهرمون هستن خیلیا که داستان ما رو میدونن و واسه مامانم خبر میبرن... از اینکه نشد... از اینکه اینطوری شد.... از اینکه من از مامان شنیدم که چی شد... نمیدونم. امیدوارم واسه جفتمون خیر پیش بیاد من که میخوام به سمت جلو پیش برم و نمیخوام با کسی باشم که مانع پیشرفتم و باعث کوتاه شدن سقف آرزوهام بشه. من تازه دارم بال و پر درمیارم. میخوام پروازو یاد بگیرم و تجربش کنم....