278
خب چارشنبه که روز اول پاییز و روز عرفه بود روزه بودم. شب قبلش تا سه و نیم بیدار نشستم تا شامم رو دیرتر بخورم و البته فردایی صب نتونستم بیشتر از 11 بخوابم! بنابراین بیدار شدم و بعد از کمی صحبت با خواهره رفتم با مادره جاعوضی کردم تا اون بیاد خونه و اعمال و مناسک؟ خود را به جای بیاره! دیگه خودمم بعد ظهر دعا نخوندم چون حال نداشتم.
فرداییش عید قربان و تولد خواهره بود که اصلا جالب نبود. چیزی نگم بهتره.
جمعه صب رفتم آزمون تافل دادم و گفتن که در صورت قبولی تا شنبه عصر باهامون تماس میگیرن. بعد ظهر جمعه مامان و بابا راه افتادن به سمت خواهره.
شنبه که امروز باشه روز و ساعت کلاسای آموزشگاه اولیم مشخص شده و من زنگ زدم آموزشگاه دومی. بهم گفت یه کلاس بزرگسال دارم که باید باهاشون پایه ای کار بشه. بیا ببین چطوره و اینا. خودم که اصلا بزرگسال دوس ندارم. بزرگسالا خیلی عوضی و عقده ای تشریف دارن. حالا امروز بعد ظهر میرم هم کتابا رو از آموزشگاه اولی بگیرم و هم اگه خدا بخواد و بشه قرارداد ببندم اینشالااااااا!
- ۰ نظر
- ۲۶ سپتامبر ۱۵ ، ۰۵:۴۰