1531 toxicity 2
- ۳۱ اکتبر ۲۴ ، ۱۶:۱۹
یکشنبه اومدم دانشگاه با الفی درس بخونیم
ظهر یه یه ساعتی با ایرلاین مشغول بودم تا یه کاری کنم واسه بلیتم. نشد
دیگه هم ازونجایی که من الهه تمرکزم، نتونستم درس بخونم و کار کنم. یکم وقت تلف کردم و رفتیم باشگاه و خونه
مرغ پختم با کرنبری و همزمان با موقشنگ ویدیوکال کردم. چون که همخونم خونه نبود. کلی حرف زدیم و آشپزخونه رو جمع کردم و یه لقمه هم از غذام خوردم ببینم چه مزه ایه. در واقع شام آنچنانی نخوردم. یه پروتئین وی خوردم که جلو اشتهامو گرفت
دوشنبه که باشه دیروز ساعت 11:30 صبح شیفت داشتم. صبونمو خوردم و ساعت 10 صب حاضر شدم و زنگ زدم به ایرلاین تا یا دیگه کنسلش کنم یا هم ریسکجول. یه نیم ساعتی پشت خط بودم و گفتن وسط نوامبر (دو هفته دیگه) تایم داریم گفتم بده بریم همونو. دیگه قطع کرد که بهم زنگ بزنه و نهاییش کنه. منم اومدم دانشگاه.
تو راه از قطر بهم زنگ زدن و باهاشون صحبت کردم و هی ده بار زنگ زد و قطع کرد و چک کرد و دوباره زنگ زد و گس وات! بلخره ساعت 12:30 ظهر بلیتمو تغییر داد به تقریبا همون تایمی که میخواستم، وسطای دسامبر! خیلی جالب و یهویی! فقط اینکه اون تایم دقیقا تایم پیک امتحانات و موقع کار دانشگاهمه که خب باید سریعتر با لیدم حرف بزنم برای مرخصی. امیدوارم تا اون تایم همه چیز درست شه و ماها بتونیم به سلامتی بریم و برگردیم.
اینقدر خندیدم وقتی برای الفی تعریف میکردم، گفتم دیگه کم مونده بود امیر قطر بیاد پشت خط بگه آبجی بیا این 2000 تا رو بگیر انصافا دست از سر کچل مملکت ما بردار :)))) ولی خب شد. واقعا امیدوارم همه چیز درست بشه!
دیروز تا 3:30 شیفت بودم و بعدش پریدم ناهارمو خوردم و با الفی رفتیم ماشینشو برداشتیم بریم خرید
اول رفتیم یکمی میوه و سبزیجات خریدیم. بعدش رفتیم کاسکو و مرغ و گوشت و این چیزا خریدیم
قشنگ جوری تنظیم کرده بودم که همه خوردنیام دیروز تموم شد. در واقع الان باید فرودگاه میبودم تا یکی دو ساعت دیگه بپرم :(
ولی خب دیگه قسمت این بود.
خلاصه که بعدشم رفتیم یه بطری نوشیدنی واسه خونه دوستم خریدیم که جمعه شب دعوتیم. بعدش ساعت 9:30 اینا بود که اومدم خونه سریع شروع کردم به بسته بندی کردن ماهیا، بعدش مرغ و در نهایت هم گوشت چرخ کرده رو بسته بندی کردم. یه مقدار زیادیشم با دو تا دونه پیاز رنده طور قاطی کردم و ادویه زدم که امشب رفتم کباب تابه ای درست کنم. شایدم بخشیشو بردارم شامی کنم. با سیب زمینی.
همین کارا تا 12:30 شب طول کشید. ظرفا و سینک رو شستم، برای امروزم سالاد درست کردم با کاهو و اسفناج و تربچه و هویج و گوجه، هر آنچه که از هفته های قبل مونده بود، غذای امروزمو کشیدم توی ظرف، برای صبونم لقمه آماده کردم. سیب قاچ کردم گذاشتم توی ظرف، آجیل ریختم توی یه ظرف دیگه که با خودم بیارم. نونا رو بسته بندی کردم مرتب گذاشتم تو فریزر. همه این کارا سه ساعتی طول کشید. تازه انارم میخواستم دون کنم که دیگه خیلی دیر بود و همخونم خواب بود گفتم سریعتر جمع کنم برم.
از اون مغازهه انار خریدم دونه ای 1.28$ در واقع قیمت مناسب بود. 4 تا خریدم ^_^ خیلی خوشحالم. امیدوارم مزش هم خوب و سرخ باشه! اینجا در حالت عادی انار دونه ای تقریبا 4$ هست :|
دیگه یه لیوان شیر خوردم، مسواک زدم، نماز خوندم و دیگه ساعت از یک گذشته بود که خوابیدم. اینقدر خسته بودم که مث جنازه بودم!
صبحم ساعت 7 باید دانشگاه میبودم. ساعت 6:30 بود که بیدار شدم و فقط یه مسواک زدم و پریدم اومدم دانشگاه.
امروز تولد فری بود بهش مسج دادم و اونم تشکر کرد.
احساس میکنم خیلی حساس شدم. پنجشنبه رفتم دکتر و گفتم بهش. گفت یکی از عوارض این قرصه همین irritability هست. تصمیم گرفتم قطعش کنم. شاید یه ذره تمرکزمو بهتر کرد اما به شدت حساس و زودرنج و عصبیم کرد. نمی ارزه واقعا. اینقدر سریع خشمگین میشم که خدا میدونه. اونم که واسه امتحان میخوندم اثر ددلاین بود نه قرص. هیچی دیگه...
دیشب رفتم کلی کاغذ کادو خریدم. شمع تولد خریدم به همراه سنجاق سینه birthday boy واسه موقشنگ. باید هدیشو کادو کنم. هنوز نمیدونم کیک بپزم یا نه. اصلا نمیدونم واسه تولدش چیکار کنم. شاید اگه بیاد شبش بریم یه رستورانی جایی. واسش کیک بخرم یا بپزم یا همونجا اردر بدیم و بدم شمعو بزنن روش؟ نمیدونم. شاید برم الکی دستشویی و شمعا رو بدم به سرور و پول غذام حساب کنم. البته میدونم که اون نیازی به این نداره ولی خب مسخرس خودش واسه خودش کیک بخره دیگه. نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم. تا ببینیم چی میشه
3 ساعته که اومدم دانشگاه و هیچ کاری نکردم. بهتره برم شروع به کار کنم. چون ددلاین صحیح کردن اساینمنت ها هم نزدیکه :|
خب همونطور که گفتم پروازم که قرار بود صبح روز سه شنبه هفته دیگه بپره کنسل شد و واقعا ضد حال بود.
دو روز تمام به زنگ زدن و نامه نگاری با ایرلاین گذشت تا از قوانینشون سر در بیارم و ببینم چه میشه کرد
هنوزشم تصمیم نگرفتم
تا 24 ساعت قبل از اولین پروازم (که میشه صبح دوشنبه) وقت دارم تا پروازم رو یا ریفاند کنم یا ریسکجول، در غیر اینصورت میشه No show و پولم میپره
الان هنوز نمیدونم چیکار کنم. چون ماکزیمم زمانی که تغییر میدن برای 21 روز هست. یعنی من نهایت بتونم بندازم 21 روز دیگه که خب بازم معلوم نیست بشه نشه یا چی
اگه یکم منعطف بودن و پروازم رو مینداختن دسامبر خیلی خوب میشد. چون هم تکلیف این اوضاع و شرایط مشخص میشد و هم این که من خودم خیالم راحت میشد
حالا فردا و پس فردا هم زنگ میزنم با اپراتور حرف میزنم ببینم چی چی میگن
یه عده میان میگن که برو ترکیه و از ترکیه با پرواز ایرانی برو که خب من باسنم نمیکشه واقعا
فکر کردن به اینکه بیش از یک روز تو آسمون و زمین معلق باشم و بعدش تازه بخوام برم خط عوض کنم و ترمینال تغییر بدم و باز دوباره بار بگیرم و بار تحویل بدم و بعدشم موقع برگشت باز دوباره همین داستانا باشه برام... مغزم نمیکشه. جونمم نمیکشه. تازه یه عدم قطعیتی هم برای برگشتنش هستش. معلوم نیس 1 ماه بعد بازم پروازی از ایران به ترکیه باشه یا نه. اصلا مشخص نیست هیچی
خیلی غصه ام شد که بعد از سه سال که میتونم برم الان نمیشه تصمیم گرفت و باید با فکر و خیال اینکه آیا بشه آیا نشه صبر کنم
بدترش هم این که اگه پروازمو کنسل نکنم هی باید هر سه هفته آنکال باشم که آیا میپره آیا نمیپره
اگه هم که کنسل کنم که حیف اون قیمت خوب و مناسبی که گیرم اومد
کاش بندازن برام دسامبر و تا اون موقع همه چی گل و بلبل بشه و من بیام دو تا جوجه ندیدمو ببینم و بغلشون کنم و بو کنم و کیف کنم از بودنشون :/
پ.ن: اینو میخواستم بگم. نانی رفته ایران و الان پرواز برگشتش نزدیکه و تقریبا مطمئنیم که کنکله و نمیتونه راحت برگرده
واسه همین از الان بلیت ترکیه گرفته تا اگه این کنسل شد بره ترکیه ازونجا بیاد
ازونطرف الفی اینا و همه میگن که خوش به حالش و کاش ما رفته بودیم ایران گیر میکردیم و میموندیم پیش خونواده
اما من این حرفا رو واقعا نمیفهمم. خب طرف خونه زندگیش اینجاس دیگه، چی چیو بره گیر کنه بمونه؟ من که واقعا خودمو میذارم جاش پنیک میکنم و میترسم و همش دلم میخواس خودمو برسونم اینجا سر کار و زندگیم. عدم قطعیت کلا بده. چه اینجا، چه هرجا
هی هم میگن ما اینو نمیفهمیم و چرا نمیمونه واسه خودش و هی میخواد بیاد
آقااااا خب میخواد بیاد برگرده سر زندگیش دیگه. نمیفهمم والا. اینا همونان که باید بهشون بگی اگه ناراحتی برگرد. نمیدونم اگه اینقدر اینجا بده و ایران خوبه چرا اصلا اینا مهاجرت کردن. حرفم بزنی محکوم میشی به سنگدلی و بی احساسی :|
یه چند وقتیه که از فری چیزی ننوشتم
از یه زمانی دیگه خیلی کمتر شد رابطمون تا اینکه تیر آخر هفته پیش بر پیکر بی جان این دوستی زده شد
خب به یه سری دلایل ما خیلی کمتر ازاولای دوستیمون همو میدیدیم. یکیش این که هر کدوم بیشتر مشغول وقت گذروندن با دوست پسرامون شدیم
دوم اینکه ایشون تو تابستون یه عمل جراحی انجام داد که البته من چند باری بهش سر زدم. حتی یه بارشم با موقشنگ رفتیم خونش.
و سومین دلیل هم به خاطر تایم امتحانم که اصلا از خونه بیرن نمیرفتم و حتی دوستای صمیمیم هم به زور میدیدم. یک بار قبل از جراحیش مهمونی گرفت و دعوتم کرد و خب من هم چون اوایل رابطمون بود نمیخواستم با موقشنگ برم. بدون اون هم دوست نداشتم برم. چون که دوستاش بیشتر ایرانی بودن. براش توضیح دادم و گفت که درک کرده.
موقع امتحانم باز با اینکه دانشگاه نمیومدم، اما هر بار که میتینگ داشتم و میومدم سعی میکردم بهش یه سر ریزی بزنم و حالشو میپرسیدم.
یک بار تو آگست گفتم بیا چهارتایی بریم خارج شهر که گفت سختشه و اذیت میشه و صبح باید بره سر کار
یه هفته مونده به امتحانم مسج داد که بریم بیرون که گقتم بعد از فلان تاریخ در خدمتتم.
بعد از امتحانم بهش گفتم بریم بیرون که گفت دوس پسرش مریضه و نمیتونه
آخریشم این بود که هفته پیش دعوتم کرد برای تولدش. کی؟ شنبه ای که قرار بود سه شنبش برم ایران.
میدونستم که کلی کار رو سرم ریخته اون تایم. یکی اینکه کلی خرید گذاشته بودم لحظه آخر که هم خریدا تازه بمونن و هم تاریخشون دیرتر بگذره و هم اصلا از پروازم مطمئن شم. در واقع تا همین دیروز قرار بود همون روز شنبه ای که ایشون تولد گرفته برم خرید.
دوما هم که آخرین ویکندی بود که اینجا بودم و قطعا ترجیحم این بود که با موقشنگ که قراره 40 روز نبینمش دوتایی وقت بگذرونم تا با یه سری آدم رندوم که دوستمم نیستن. مخصوصا که دوستاش ایرانی هم بودن. خلاصه گفتم که اون تاریخ درگیر رفتنم و نمیتونم اما یه روز دیگه میبینمت و با هم جشن بگیریم. با کلی ایموجی قلب و فلان. در جوابم فقط نوشت اوکی. فهمیدم به تیریش قباش برخورده
چند روز بعد دسترسی من به لوکیشنشو قطع کرد. ما share location داشتیم و هر دو موقعیت همو میدیدیم. یبار خیلی وقت پیشا گفتم بسه بیا استاپ کنیم که گفت نه و باحاله و بذار باشه و از هم خبر داشته باشیم. دیگه منم موندم تو رو درواسی و استاپ نکردم. چون دوطرفه بود. فردای اون روز دیدم خودشم حذف شده و کلا دوطرفه استاپ کرده. البته که بهتر. همون روزا داشتم به موقشنگ میگفتم که اذیتم از این که لوکیشنمو داره و کلی رو مخم بود که اصلا چرا هر لحظه باید بدونه که من کجام 😐 اما خب داشت میگفت که ناراحت شده و فولان. به کتفم
یه روز بعدش مسج دادم که اگه آخر هفته وقت داری بیا بریم قهوه بخوریم و ببینمت (بازم با کلی ایموجی) که گفت تا دو هفته آینده بیزی هستم و نمیتونم. بدون هیچ ایموجی ای. زااااررررررررت. (میخواستم مودب باشم اما دیدم دیگه وبلاگ خودمه دیگه چرا باید بی ادب نباشم)
منم با اینکه نمیخواستم جواب بدم اما نوشتم باشه پس شاید یه وقت دیگه ببینیم همو که دیگه جوابمو نداد.
به موقشنگ که گفتم کلی چیز گفت که دوستیتو حفظ کن و فولان. گفتم ولم کنا من حال و حوصله منت کشی و این داستانا رو ندارم و اگه قراره یکی هربار واسم بازی دربیاره بهتر که همین الان قهر کنه بره. مسخره. مگه مهد کودکه. خب یکم درک کن دیگه
همین دیگه. فک کنم این دوستی و رفاقت که به سرعت هم صمیمی شده بود و شکل گرفته بود هم به زباله دان تاریخ پیوست که خب بازم به کتف چپم 😐
فک کنم ملت کلا همه رد دادن. ایرانی خارجی نداره
هی اپدیت میکنم هی میپره چراااااااا. ای بابا
پ.ن: نوشتم که یه سری ردفلگ الرت دیده بودم از این فری که از روز اول هم توجهمو به خودش جلب کرده بود. یکیش این بود که با یه پسری که همیشه میدیدمش و همیشه با هم جیم میومدن و خیلی جیک تو جیک بودن، در واقع رفیق فابریکش، قطع رابطه کرده بود و وقتی ازش حرف میزد اوق میزد. نمیدونم دوست معمولی بودن یا ارتباط عاطفی داشتن. در مجموع این که من دیگه حوصلم نمیکشه با این مدل آدمای چوسکی که هر چیزی بهشون برمیخوره و قهر میکنن رابطه داشته باشم. اگه یکی اینقدر درکش پایینه که میخواد منو
manipulate
کنه که طبق میل اون رفتار کنم میخوام صد سال سیاه باهام دوست نباشه
نمیدونم گفتم یا نه اما هفته پیش الفی قفلی زد بریم پیش دوس دختر عین و منم لجم گرفت. چون قرار بود موقشنگ رو ببینم و خسته هم بودم و یه هفته بود همو ندیده بودیم. اولش کوتاه اومدم گفتم میرم اما دیدم واقعا خسته ام و نمیکشم برم دوش بگیرم بدو بدو برم کادو بخرم و با اتوبوس برم خونه عین اینا. در نتیجه نرفتم. بازم موقشنگ خیلی سعی کرد بفرستدم. اما گفتم چون نمیخواستم نرفتم. همین دیگه. البته پی ام اس هم بودم. اما اون روز تصمیم گرفتم نذارم کسی مجبورم کنه به انجام کاری که دوستش ندارم.
پ.ن: امروز از صب پاشدم مایه کوکوسبزی درست کردم، لباسا رو بردم پایین انداختم تو لباسشویی. بعد اومدم کوکو رو انداختم تو هواپز بپزه رفتم لباسا رو جمع کردم. تندی حاضر شدم رفتم کادو تولد موقشنگ رو که برگشت خورده بود پست گرفتم و سر راه گوجه و آجیل عسلی خریدم. اومدم خونه سریع غذامو لقمه پیچ کردم و ده بدو رفتم دانشگاه. ساعت 1 بود و من یه میتینگ همون ساعت داشتم دیگه بدو بدو خودمو رسوندم بعدش رفتم قهوه خریدم چون صب چایی نخورده بودم و کله ام قد یه سنگ سنگینی میکرد. یکی از بچه ها رو تو صف قهوه دیدم و همون حرف زدن نیم ساعتی وقتمو گرفت. بعدشم رفتم آفیس نشستم به چت کردن با ایرلاین تا ببینم بلیتمو چجوری میتونم تغییر بدم :(
هیچی دیگه همینا کل روزمو گرفت
پ.ن بعدی: حالا که اینهمه گفتم اینم بگم که ایم هفته یکشنبه داشتیم میرفتیم چایی بخوریم با موقشنگ که یه جایی رو دیدیم که کلی تزیینات هالووینی گذاشته بودن. پیاده شدیم چک کردیم و کلی عکس انداختیم و بعد یهو دیگه برنامه عوض شد و رفتیم خونه های مختلفی که تزیین هالووینی داشتنو دیدیم. فقط یه مشکلی که بود این بود که من به شدت خسته بودم و هوا هم سرد بود و لباسام کافی نبود. دیگه خودشم فهمیده بود چقدر خستم میگفت نمیپرسم از قیافت مشخصه. آینه رو کشیدم بپایین خودمو بببینم. چشام اینقدر قرمز و خسته بود که نیازی نبود حرفی بزنم :)))
پروازم کنسل شد. امروز صب
هی هزار بار چمدونمو بستم و واکردم و وزن کردم
الان نمیدونم چیکار کنم
خیلی کله ام خط خطی است
اه
از خیلی قبل پیش موقشنگ هی بهم میگفت که تنکس گیوینگ چیکار میکنین با دوستاتون. منم که اصلا نمیدونستم تنکس گیوینگ چیه میگفتم بابا ما کاری نمیکنیم. اصن مگه ما مسیحی هستیم؟ بعدش بهم توضیح داد که این یه مناسبت مذهبی نیس و ملی کاناداس. بازم به هر حال ما که کانادایی نیستیم. اما در هر صورت دوشنبه که باز هم لانگ ویکند بود گفتم قرمه سبزی بار میذارم بیا اینجا ناهار. البته این که همخونم مهمونی بود هم در این تصمیم بی تاثیر نبود.
تنکس گیوینگ همه بوقلمون میخورن ما قرمه سبزی :)) به هر حال اصالت چیزی نیس که به این راحتیا از دستش بدی
خلاصه ظهری اومد. کنار قرمه سبزی بادمجون هم سرخ کرده بودم. یه سالاد فوق خفن درست کرده بودم شامل از این کلم بروکسل ریزا، کاهو، گوجه، هویج، کرنبری تازه، خیار، گردو، تخم کدو. خیلی خوب بود خلاصه.
موقشنگ طبق معمول که دستپختمو دوس داره قرمه سبزیمو خیلی دوست داشت و کم مونده بود دست و پنجشو بخوره. اینقدر خوردیم که داشتیم منفجر میشدیم. دیگه بعدش نمیتونستیم تکون بخوریم واقعا. دیگه عصری یه چای و خرما زدیم و راه افتادیم رفتیم دانشگاه که اون درس بخونه و منم اساینمنت بچه ها رو صحیح کنم. اولش یکمی توی محوطه قدم زدیم و بعدش دیگه گفتم بریم به کارمون برسیم. حدود 5-6 ساعتی نشستیم توی آفیسش و کار کردیم و دیگه 12 شب برگشتیم خونه.
این بود انشای من در مورد تنکس گیوینگ سال 2024 ^_^
کمتر از دو هفته دیگه پرواز دارم و این کنسلیا واقعا اعصاب و روان برای آدم نمیذاره
یا درست و حسابی مث آدم بگین تا فلان تاریخ همه پروازا کنسل یا این مسخره بازیا چیه که هر هفته تمدید میکنین
تف تو روح همه ایرلاینها
چقدر ننوشتم باز!
***این پست رو 5 روز پیش، سه شنبه نوشتم و الن که منتشرش میکنم یکشنبس. واسه همین دوباره باز لانگ ویکند اومده!
هفته پیش لانگ ویکند آخر سپتامبر بلیت کنسرت دار.ی..وش داشتم. روز جمعه عصری با موقشنگ رفتیم فرودگاه و شب رسیدم ونکوور
شنبه با دوست جان رفتیم استنلی پارک. البته بعد از اینکه لنگ ظهر از خواب پاشدیم و تا خرخره صبجانه خوردیم. رفتیم و کلی قدم زدیم اطراف ساحل و عکسای پاییزی طور گرفتیم. بعدش رفتیم رستوران ایرانی و من دیزی خوردم. چقدر که چسبید! یعنی عشق کردم.... دوستم هم فسنجون گرفت. اما شیرین بود. غذاشو من حساب کردم.
بعدش رفتیم فروشگاه ایرانی و من بعد از 3-4 سال نارنگی سبز ایرانی خریدم. به همراه پسته تازه. خیلی رو ابرا بودم. تو راهمون شیرینی رولت و نون خامه ای هم از فروشگاه ایرانی خریدیم به همراه قهوه.
اومدیم خونه، لباسامونو عوض کردیم و رفتیم سمت کنسرت. کنسرت دار.ی..وش خیلی خوب بود. با یاور همیشه مومن شروع کرد و یکی دو تا آهنگ قشنگ دیگه پشت بندش که منو به شدت احساساتی کرد و اشکام درومد. با اینگه خیلیییی هم دار...یوش فن نیستم. اما خب دیگه. تاثیرگذار بود!
شب یکمی چرخیدیم توی شهر و بعدش رفتیم خونه.
روز یکشنبه رفتیم Lynn. Canyon
یه هایک باصفا و جنگلی سرسبز. خیلی قشنگ بود. یه پل معلق هم داشت که هزار نفر آدم روش بود و تلو تلو میخورد. دم ورودی یه هات چاکلت خریدیم که از بس شیرین بود نتونستیم تمومش کنیم و ریختیم دور.
بعدش باز رفتیم خونه و لباس عوض کرد دوستم و بعد آقای ادمایرر Admirer دوستم اومد دنبالمون ببردمون رستوران ایرانی باز :)
رفتیم رستورانه و جا نداشت. بنابراین رفتیم ساحل جریکو.
تا سه شنبه اونجا بودم و باز با موقشنگ برگشتم
این هفته هم شنبه و یکشنبه با موقشنگ رفتیم یه سفر کوچولوی دو روزه
روز اول یه مزرعه طور رفتیم که حالت توریستی داشت. بعدش همونجا ناهار خوردیم و رفتیم یه آبشاری رو دیدیم. دیگه عصری به سمت هتلمون رانندگی کردیم که یه دو ساعتی دور بود. نمیدونم چرا جاده های کانادا هیچ چراغی ندارن. ظلمات بود. شبش رفتیم هات اسپرینگ (چشمه آب گرم) تو حیاط هتل.
اینقدر آبش گرم بود که یکم میموندم نفس تنگی میگرفتم. بعد میدوییدیم میرفتیم توی استخر آب سرد تا گردن. باز دوباره. البته همین کارا باعث شد تا همین الانشم سرما خورده نشستم اینجا :|
روز دوم (یکشنبه) رفتیم یه دریاچه معروف و قشنگ و بعدش یه هایک تقریبا طولانی تر از قبل. رسما کوهنوردی توی برف بود که دهنم صاف شد. اینم هی گرمم میشد با تیشرت وسط برفا رفتم و همونم موثر بود در سرما خوردنم
خلاصه کوه رو رفتیم و تهش دیگه یه قله بود که به شدت برفی بود و موقشنگم قفلی زده بود که اینو باید بریم. راهش مالرو هم نبود. یعنی کسی از روبرو میومد باید میرفتیم کنار که اون رد شه بعد ما بریم. به شدت هم شیبدار بود. منم قاطی کرده بودم و به شدت عصبانی بودم. اما بعدا که بهش گفتم گفت اصلا نفهمیدم عصبانی بودی!!!!!!!!
تقریبا نصفشو رفتیم و ایشون دیگه منصرف شد و اجازه برگشت صادر کرد. یعنی خیلی عصبانی بودما. اما خب به خیر گذشت. بماند که تردد در گروههای کمتر از 4 نفره هم زده بود پیشنهاد نمیشه و بهتره بالای 4 نفر برین. بعد ما دو نفری پاشده بودیم بریم. از اینم کلی ترس برم داشته بود. اما موقشنگ از هیچی نمیترسه :|
دیگه برگشتیم به شهرمون و تو راه که 4-5 ساعتی میشد کلی حرف زدیم. از این دو روزی که با هم بودیم به هم فیدبک دادیم. از چی خوشمون اومد و از چی خوشمون نیومد. خلاصه تا خود خونه مشغول حرف زدن بودیم. جالب بود.
اینم از اولین مسافرت دو روزه ما!