آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

240

| سه شنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۲۸ ق.ظ
اینقدر از بلاگهایی که مدام_ هر روز_ آپدیت میشوند خوشم میاد. چند تا آدرس پیدا کردم که نویسنده های حالداری دارد و انگار مدام آپدیت میشوند. هر چند که تجربه ثابت کرده که پرکارترین نویسنده ها هم بعد از کشف شدن توسط من بلافاصله از دنیای نویسندگی خداحافظی می کنند! 
امروز رفتم سر وقت سالنامه خواهر. خاطرات سالها پیشش را خواندم. جالب اینجا بود که همان سال من هم یک سالنامه 86 برداشته بودم و خاطرات تابستانم را در آن مینوشتم. شعار تابستانی آن سالم هم این بود: تابستون کوتاهه!
خیلی خوبه نوشتن هر روزه. برای بعد ها مخصوصا! اینکه در وبلاگ باید محافظه کار بود درست است اما هیچ ضمانتی هم وجود ندارد که دفتر خاطرات توسط اعضای خانواده کشف نشود! وبلاگ هم میتواند یک دفتر خاطرات باشد با این تفاوت که کسی که این دفتر خاطرات را میخواند هیچ گاه با نویسنده روبرو نمیشود. پس من هم تصمیم گرفتم یک وبلاگ نویس هر روزه باشم. حداقل چند سال بعد میتوانم اینها را بخوانم. 
امروز که از سر ترمو پریدم روی دفتر خواهر ناخودآگاه خودم را با آن روزهای او مقایسه کردم. او هم درس در همین سن و سال من بود. البته الان من از او کمی بزرگتر هم هستم. او هم مثل من دغدغه کار داشت. او هم مثل من از بودن در این خانه کلافه شده بود. او هم مثل من برای ارشد انگیزه ای نداشت و بزور چیزکی میخواند. او هم مثل من با اعضای خانه دعوایش میشد. او هم مثل من احساس پوچی و درماندگی میکرد.خدا را بخاطر سلامتی شکر میکنم. 
 جالب اینکه جفتمان در این سن یک خواستگار هم نداشته ایم! با خودم فکر کردم که اگر همینطور پیش رود باید تا قبل از تولد امسالم سر یک کاری باشم و خیلی توی دلم ذوق کردم!
ولی دوست ندارم دیرتر ازدواج کنم. حداقل کمی زندگی دو نفره را باید تجربه کرد. دوست هم ندارم زیر مسئولیت بروم! به نظرم زندگی مشترک خیلی خیلی مسئولیت دارد. من آدم سختی کشیده و کار کرده ای نیستم. از وقتی چشم باز کردم گفتند تو نمیتوانی بده ما انجام بدهیم... تو بچه ای... تو نمیتوانی... ولی خب از وقتی عدد 95 به چشمم خورده کمی غصه دار شده ام. دارم بزرگ میشوم اما چیزی نمیفهمم... جناب خان هم کاری از پیش نمیبرد،نمیرود،نمیشود... چرا کاری برایش جور نمیشود؟ خدایا خیر پیش بیاور.
امروز صبح ساعت نه و نیم بود که بیدار شدم. تا صبحانه خوردم ده بود و کمی شیر شکلات درست کردم و ده و بیست دقیقه شروع کردم به خواندن ترمو. اما خب دیری نپایید که از جام بلند شدم و رفتم آشپزخانه را تمیز کردم و آب تنگ ماهی را عوض کردم و برای ماهیهای آکواریوم غذا ریختم و باز هم کمی درس خواندم. بعدش باز هم نشستم دو کلمه درس خواندم. ظهر sms بانک رسید با عنوان حقوق.  135 تومان از انتخابات برایمان ریختند و مشعوف شدیم. ظهر ناهار که خوردم نشستم پای شبکه های احتماعی موبایلی و وقتم را تلف کردم و آخر آدم نشدم. به ال و چند تای دیگر پیغام زدم و آمدم که درس بخوانم که نشد و پریدم سر سالنامه خواهر! حالا هم نشسته ام به دانلود کردن چند تا آهنگ تا ببینم تا شب چه درسی خواهم خواند. خدایا خیر پیش بیاور و ما را در مسیر راست و درست قرار بده. آمین...
اضافه نوشت سه شنبه سی و یک فروردین
لپ تاپ ک اف کردم نین پیغام داده بود که خونه ای بیام چایی بخوریم که گفتم بیا و تا نزدیک نه موند و یکم غهیبت کردیم و از هر دری سخنی... اون که رفت رفتم نماز و شام و در یک پروسه کش دار انجام دادم و بعدش باز هم نت گردی در شبکه های مجازی ویکم خواهر ز زد حرفیدیم و بعد از انجام رسوم شبانه ام با خان حرفیدیم تلفنی ک وسطش قطع کردم و رفتیم  مکالمه تصویری ودوباره رفتیم رو مکالمه و فهمیدم ک حال نداره گفتم بریم.اما من رفتم سراغ پی ام های قدیمی ف ب و خاطرخواهای اسبق و با خوندنشون خیلی بدم اومد از اون موقعام ک چه کسایی رو جذبم میکردم -_- و الانم ۱:۲۸ دارم میخوابم.صب ان شالله میرم کتابخونه ومیدرسم شدید...
  • ۱۶/۰۴/۱۹

نظرات  (۴)

من مثل شما خاطراتم رو مینویسم. خوشحالم که یه وبلاگ مثل خودم پیدا کردم که نویسنده اش هم هر روز آپدیت میکنه :)
پاسخ:
من هم خوشحال میشم بخونمت :)
منم خوشحال میشم بخونمت :)*
پاسخ:
شما که چش مایی.افتخار میدین قربان!
کجایی دیگه فک کردم رفتی خارج از کشور:)
  • خانوم مهندس
  • وای خدا صبرت بده از این زمانای قبل کنکور ارشد متنفرم خودم خیلی تجربشو داشتم ولی هیچوقت قبول نشدم :)
    ای ول هرروز بیا بنویس
    پاسخ:
    خیلی بده. در واقع این سومین قبل کنکوریه که تجربه میکنم و از تصور اینکه سال دیگه هم وضعم همین باشه بیزارم. چقدر طرفدار داشتما P-:
    من هم واقعا بدم میاد از افزایش سالها چون سنم داره میره بالا . برای من هم دعا بکن زودتر زندگی مشترک تجربه بکنم خسته شدم واقعا
    پاسخ:
    انشالله...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">