آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۱ مطلب با موضوع «خل بازی های من در دیار غربت :)» ثبت شده است

1402 اکتشاف جدیدم

| جمعه, ۶ اکتبر ۲۰۲۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

امروز با نی آب پرتقال رو هدایت کردم به انتهای حلقم و در حالی که اینویزالاین به دندان داشتم تونستم آب پرتقال بخورم و چند درجه زیباتر شدم

صبح هم با خودم شیرموز و کره بادوم زمینی بردم و تا ظهر هر وقت گشنم میشد یکمی میریختم ته حاقم به صورت هوایی و باز روزم دل انگیزتر میشد

خلاصه که دنیا هنوز قشنگیاشو داره و من تصمیم دارم با نی برم بیرون ^_^
این پسر دیشب برگشت و امروز بهم گفت کی ببینمت. و من باز زیباتر شدم

فردا صب قرارشد بریم دوچرخه سواری و احتمالا بعدش صبونه

البته من پامیشم یه صبونه مفصل میزنم چون قراره ریقمو بکشه بیرون با اون مسیری که میخواد منو ببره

ولی بعدا بهش میگم که چیت کردم 

برم چند کلمه از کتاب جستارهایی در باب عشق زبان اصلیم که امروز رسید دستم بخونم و بعدش بریم ببینیم چی میشه دیگه

1379

| سه شنبه, ۵ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

دیشب خواب دیدم بهم مسج صب بخیر داده

و گس وات؟

امروز صب بهم صب بخیر داد 😁😁😁

من دیگه nmt بخدا!

الان اگه نین بود مسخرم میکرد میگفت نه بابا صب پا میشه اول یه دور به همه صب بخیر میگه بعد میره سر کارش :))))

 

****

دیشب عکسمونو براش فرستادم گفت یو آر د کیوتست این د فوتو. گفتم مرسی یو لوک گود توووو

خدایا انگلیسی ارتباط برقرار کردن سخته. ولی خب نمیتونم بگم یه مانعه. این خیلی عجیبه که با همه سختیهاش ارتباط شکل میگیره

و احساس به وجود میاد🥰

 

  • ۳ نظر
  • ۰۵ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۳۳

1378 شرح قرار صبونه!

| يكشنبه, ۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ

یکشنبه، 3 سپتامبر، 11:26 صبح

دیروز ساعت 9 اینا از تختم در اومدم

دست و صورتمو شستم و شروع کردم حاضر شدن

* این وسط بابا زنگ زد و یه بار هم زنگ زدم مامان ال دوستم برای عرض تسلیت و با زن داداشم هم حرف زدم و الان ساعت شد 12:35 ظهر :)) **

 

خب. باز قبل از هر چیزی میخوام به خودم این هشدار رو بدم که خر شلمغز اینقدر سریع وا نده. اینقدر سریع خوشت نیاد بشینی به فکر و خیال خودتو باز دوباره داغون کنی نتونی فراموش کنی همه فکر و ذهنتو درگیر کنه :|

 دو سه دقیقه قبل از ده بهش مسج دادم که گود مورنینگ و گفت الان میخواستم بهت مسج بدم حاضر شدی بگو. گفتم من حاضرم که گفت تا یه ده دقیقه دیگه میام دم درتون دنبالت. نشستم با نین یه ویدیوکال ریز کردم و بعدش رفتم کفشامو پوشیدم. ساعت 10:15 گفت دم درم و منم رفتم پایین. پیراهن سبز گل گلیمو پوشیده بودم. روش یه ژاکت نازک توسی با کیف کوچولوی توسی و کفشامم مشکی بودن. موهامو باز گذاشتم و زیرشو یه کوچولو بیگودی ریز کردم. آرایشمم خوب شده بود. اونم یه پیرهن صورتی با یه ژاکت سورمه ای پوشیده بود. خوشتیپ بود در کل. اینو عین هم تایید کرد :)))))

ما شروع کردیم به حرف زدن  و راه افتادیم به سمت پایین. در مورد مشکلی که برای پرمیتش پیش اومده بهم گفت که باید حتما بره خارج از خاک اقدام کنه و با دوستاش مسخره بازی درآوردن که آره قراره دیپورتش کنن و این داستانا. و یه جا وسط راه گفت کجا داریم میریم؟ گفتم نمیدونم :)) تو جایی تو ذهنت داری؟ گفت نه ولی میتونیم بریم فلانجا. گفتم خوبه. گفت دقیق یادم نیس. تو میدونی کجاس؟ گفتم آره اما یکم بعدش گفتم الکی گفتم نمیدونم کجاس خودت پیداش کن. گفت عیبی نداره همینوری بریم. خلاصه رسیدیم و رستورانه پر بود شماره تلفنشو گرفتن که خالی شد مسج بدن و ما هم راه افتادیم یکمی قدم زدیم. و رفتیم توی یه فارمرزمارکتی که همون بغلا بود چرخیدیم. هی ازم نظرمو میپرسید در مورد چیزایی که اونجا بودن. یه سری گردنبند و دستبند نشونم داد گفت ازینا خوشت میاد؟ گفتم آره. گفت تو کشور ما ازینا زیاده برات یه دونه میارم. گفتم باشه سوغاتی! ^_^ یا وایسادیم صابونا رو بو کردیم و گفتیم از کدومش خوشمون میاد. گفت من از بوی تمیزی خوشم میاد. ولی اونی که تو خوشت اومد بوی عطر زنونه میده. در مورد غذاها هم حرف میزدیم میگفت تو که بیکن نمیخوری؟ گفتم نه حالم بد میشه و اینا. مثلا داشت بهم میگفت چه آپشنایی دارم برای غذا، با درنظر گرفتن این که چی دوست ندارم 

گفت دیروز رفتم آفیستون. وسایلات بود اما خودت نبودی. گفتم آره بودم میتینگ داشتم. گفت از روی اون اسنکایی که دور و ورت بود میشد گفت همون دورو ورایی. گفتم دسم من mess عه. خیلی شلوغ پلوغه. گفت خونتونم همینجوری شلخته ای؟ گفتم آره. گفت ولی من خیلی تمیز و مرتبم. گفتم ولی من وقتی اتاقمو مرتب میکنم وسایلامو نمیتونم پیدا کنم و کلافه میشم غر میزنم :)))) بیچاره پشماش ریخت :))))

این وسط گوشیش از کار افتاده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه. برگشتیم رفتیم رستورانه و غذا سفارش دادیم. من قارچ و نیمرو روی تست با سیب زمینی و کافی سفارش دادم و اون هم هم بندیکت گرفت. جفتمون هم تقریبا نصف غذامون اضافی اومد.

آخرا که نمیتونستم بخورم گفت اینجوری ای که ای خدا الان اینو چیکارش کنم دیگه نمیتونم. گفتم دقیقا درست گفتی. الان اگه مامانم بود میگفت ماماااااااان، میشه دیگه نخورم؟ اونم میگفت خب نخور و من میدویدم میرفتم :)

یه جا وسط راه رفتنا گفت یاه... یاه... بعد گفت دیگه نمیدونم چی بگم. گفتم همین یاه به اسپنیش چی میشه؟ گفت سیییی. گفتم سییییی و باید زبونتو یاد بگیرم ازت. خلاصه که مکالمه اسموث بود. صبونه که تموم شد کادوشو بهش دادم. جاکلیدی و کارت. اول کارت رو باز کرد و خوند و خندید. بعدشم جاکلیدی. یادم نیست گفتم یا نه. فک کنم گفتم. اینو نشون کنسولگری بده بگو سریعتر ویزامو بدین من ایندجینس هستم و این حرفا... خلاصه همونجا کلیداشو از جیبش در آورد و دیدم به به 4 تا جاکلیدی دیگه غیر از این داره. همشونو بهم گفت که چه داستانی داره و اینو هم وصل کرد. گفتم میخوای وصلش نکن خیلی سنگین میشه! گفت نه دوس دارم و این حرفا. خلاصه. تهش گفتم بیا یه سلفی بگیریم. گفت بیام کنارت بشینم؟ گفتم آره. خلاصه اومد و یه چندتایی سلفی با گوشی من انداختیم و دیگه برای حساب کردنم گفتم بیا نصفش کنیم. گفت نه مهمون من. گفتم خب این دفعه نصف کنیم دفعه بعدی مهمون تو. گفت معلوم نیست من دفعه بعدی باشم یا نه. گفتم معلومه که هستی. گفت خب دفعه بعدی نصف میکنیم. دیگه منم پذیرفتم. گفت ولی حتما منتظرم بمونی ببرمت اون رستورانه ها. گفتم کدوم رستورانو میگی؟ همون که تو خیابون فلانه؟ گفت نه. تو نرو رستوران تا من بیام. گفتم باشه :)

اون بین در مورد غذا هم طبق معمول حرف زدیم و غذاهای شمالی رو نشونش دادم و اسم رشت رو دید و دیگه هی با یه لهجه رشتی صدام میکرد رشتی گرل :))) کلی خندیدم. گفتم عاااالی میگی یعنی :))))))

گفتش که تو زمستون که زیاد نمیشه بیرون رفت بیا با هم یه غذای خودشونو بپزیم. تازه کلی فک کرده که پرک نداشته باشه و پخته باشه و من دوس داشته باشم. گفت ولی یه روز کامل طول میکشه و باید زیاد بپزیم. گفتم باشه. میخوای از صب تا شب گشنه نگهم داری؟ گفت آخه طولانیه. گفتم ایرادی نداره از اوبرایتس سفارش میدیم تا شب که غذات حاضر بشه :))

تازه بهم پیشنهاد داد که اگه تعطیلات ژانویه رفت کشورشون منم برم ^_^ وای خیلی خوب میشه اگه برم ^_^

در مورد دوچرخه سواری حرف زدیم. گفتم منتظر پاییز بودم تا اون مسیره رو دوباره بریم. میگفتی قشنگ میشه. گفت حتما برو. گفتم لعنتی وقتی بودی من گم میشدم. نباشی که صد در صد گم میشم. خندید گفت چنسز آر های که گم بشی. گفتم چنس چیه دفنتلی گم میشم عامو. ولی باز گفت برو و خیلی قشنگ میشه و اینا. گفتم زنگ میزنم بهت بهم بگو حالا به راست بپیچید و ادای گوگل مپس رو در آوردم :)))

وقتی اومدیم خونه باهام تا دم درم اومد و من بغلش کردم و سریع هم البته ولش کردم. گفت شما گونه هاتونو به هم نمیزنین؟ گفتم نه واس چی؟ گونشو زد به گونم و گفت ما اینطوری گریتینگ میکنیم. گفتم خب یاد گرفتیم. خلاصه از در جلو اومدم توی ساختمون و همونو از در عقب رفتم خونه عین اینا تا براشون تعریف کنم :)))) ناهار هم اونجا موندم.

با راهنمایی بچه ها بهش مسج دادم که مرسی بابت برانچ و کلی لذت بردم و گفت که گوشیش درست شده و آی ویل میس یو...

عین گفت بگو آی آلردی میسد یو :) چه بلایی هستن دوستای من. عمرا به ذهن فقیر من میرسید همچین حرفی. خلاصه که یه استیکر بغل میمونی داد.

عصری هم که رفتم سر کار ساعت 5 و شب پاره و داغان برگشتم خانه. اصن یه وعضی... شب هم مسج دادم که چی شد کارات به کجا رسید؟ ساعت 2 شب مسج داد که تازه تموم شده.

خلاصه... دیگه چی؟ دیگه این که کلا خیلی اخلاقش خوب بود به نظرم. همه درها رو برام باز میکرد و نگه میداشت من اول برم داخل. یا اونجا که سرور ازش پرسید میتونید منتظر بمونید اول که گفت آره بعدش به من نگاه کرد و نظرمو هم پرسید. یا همش وایمیستاد اول من رد بشم. قشنگ مشخص بود اخلاق و رفتارش که تو یه خونواده درست و حسابی بزرگ شده. امروز دوباره تحقیقات میدانیمو انجام دادم و دیدم سال 2009 بچلرشو گرفته و این یعنی 5 سال از من بزرگتره. 

البته این وسطا همش فک میکنم شاید ما دوست معمولی هستیم و الکی فکر و ذهنمو مشغولش نکنم. از یه طرف میگم خب همش لحظات دوتایی داریم. بازم میگم شاید من دارم توهم میزنم الکی. نمیدونم. تهش خسته میشم میگم ولش کن بذار ببینیم چی میشه...

  • ۳ نظر
  • ۰۳ سپتامبر ۲۳ ، ۱۳:۰۵

1376 چرا همه رفتناشون رو میذارن برای پاییز؟

| جمعه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ

جمعه، 1 سپتامبر، 10:46

 

نمیخوام همه چیز رو رمانتیک سازی کنم. اما تعریف میکنم که چی شد که شاید بعدا دلم خواست بخونم

و به شدت دلم نمیخواد الکی رمانتیکش جلوه بدم

دیروز صبح رفتم یه مالی و دو تا عینک انتخاب کردم. بعدش یه کیف کمری از لولولمون خریدم و رفتم دانشگاه تا عینک رو اردر بدم

فروشنده ایرانی گفتن که با این برندا نمیتونم اردر بزنم برات

منم ناچار شروع کردم به انتخاب از همون چیزایی که داشت

یه ری بن و یه مدل دیگه دیدم خوشم اومدم که آخر کار با کلی منت و تخفیف و نگرفتن تکس ازم، ری بنه رو  40$ گرونتر از قیمت اصلی گرفت

ولی دیگه خلاصه آخرین روز اینشورنس بود و نمیشد بذارم که باطل شه. بنابراین اون 70$ دستی رو دادم و عینک را گرفتم

بعدش رفتم آفیس و یه چای خوردم و کمی کار کردم

ناهارم رو هم خوردم و ساعت 3 با میم رفتیم یوگا. بعدش هم رفتم جیم وزنه هام رو زدم و بدیو بدیو برگشتم آفیس.

تو راه دوست همشهریم رو دیدم و اونم باهام اومد آفیس نشست کار کرد

*** همین الان ایمیل اکسپت شدن پرزنتیشنم اومد. هنوز هیچ خبری از ویزا نشده و معلوم نیست میتونم برم یا نه***

خلاصه من تا ساعت 8 اینا نشستم و کلی کار کردم و بلخره ریزالتم درست شد فاینالی... خدایا شکرت

اومدم خونه و سر راه با همخونه کلی سیب چیدیم. بعدش با میم رفتیم بیرون کمی قدم بزنیم که زورم کرد که به این پسر پیام بدم و بگم جمعه قراره با دوستام بریم بیرون باهامون بیاد

پرسیدم ازش پلنی داری که گفت آره. گفتم هیچی میخواستم بگم بیای به ما جوین شی که گفت آره متاسفانه پلن دارم و تولد دوستمه و قراره بریم خونش

منم همه اینا رو با اصرار میم میگفتم بهش

گفتم امروز ندیدمت و شروع کرد به گفتن این که یه مشکلی براش پیش اومده و این هفته قراره برگرده کشورش و یه 6-7 هفته ای نیست و گاهش چقدر از زندگیش بدش میاد و این داستانا

یه کمی بهش گفتم اوریتینگ ایز گانا بی آل رایت و غصه نخور و اینا اما خب راستش دلم تنگ میشه. اما اینو نگفتم

گفتش فقط پیلیز منتظرم بمون تا بیام و با هم بریم اون رستورانی که قرار بود که گفتم شوووور، حتما. دیگه یه کمی هم قلب و این چیزا فرستادیم برای هم و قشنگ مشخصه اونم بلد نیست بدتر من :)))) یه قلبی با پوش میم فرستادم براش و بعدش داد میزدم که وایی درد داشت و من بلد نیستم از این کارا و اینا و میم طفلک برگاش ریخته بود :))))

خلاصه آخر شب اومدم نشستم یه ریلزی چیزی براش بفرستم که اونم بیدار بود و سریع سین کرد

به میم میگفتم که عین این فیلما و رمانا شد. اون میره سربازی و بهم گفت منتظرش بمونم. حالا میره تمام اکسا و نکستا و اکس اکس اکسام برمیگردن و میان بهم پیشنهاد میدن. حتی الف هم میاد بهم پیشنهاد میده. 

ولی حیف شد. دوران طلایی پاییز که دوس داشتم بریم برگای زرد رو ببینیم نیستش :(

حالا اینم از این داستان ما. تا ببینیم چی میشه ادامش!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۲۳ ، ۱۰:۵۸

1374. ویکند و مهمانی من

| چهارشنبه, ۳۰ آگوست ۲۰۲۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

چهارشنبه، 30 آگست، 11:10 صبح

 

خب. جمعه که رفتم سر کار

شنبه تولد الف1 دوستم دعوت بودیم. اسمشو ازین به بعد میذارم الفی. یه جورایی مث جون ته اسم که با اونیکی الف2 قاطی نشه!

خلاصه. صبحش یادم نیس چه کارایی کردم. غذا پختم. کباب تابه ای و کلی با تلفن با ایران حرف زدم. با همه. دوستام و بابا و زنداداشم

غذاهه پهت رفتم دوش گرفتم و ناهارمو خوردم و بعدش ساعت 5 اینا با ع و همخونش و دوس دخترش رفتیم خرید کادو واسه الفی. یه پرینتر گوشب خریدیم و برگشتیم حاضر شدیم

یه پیراهن سورمه ای خوشگل خریده بودم که همونو پوشیدم. موهامم ویو کردم. البته آخر شب باید منو میدیدی. موهام ورم کرده بود مث کله شیر شده بود :)))) اینقدر که پریده بودم هواااا

من حاضر که شدم رفتم خونه عین اینا و موهای میم رو ویو کردم و یکمی هم وسیله و سایه اینا براش بردم و با اوبر رفتیم

شب خونه الفی به شدت خوش گذشت

من نوشیدنی بسیار نوشیدم و دیگه کلا مث اسفند رو آتیش بودم :)))

یعنی آروم نمیشدم

شوهرش میگفت میخوایم نشان مهمان نمونه امشب رو به تو بدیم

خیلی خیلی بهم خوش گذشت

روز یکشنبه بعد از صبونه با دوست آلمانم حرف زدم و زود ناهار خوردم چون خیلی گشنم بود و بعدش رفتم گروسری و خوراکیجات مورد نیاز مهمانی رو خریدم

تا اینجا الفی و شوهرش، عین و میم و همخونه عین رو دعوت کرده بودم

مونده بودم هی الف و همخونه هاش رو هم بگم یا نه

خلاصه روز یکشنبه باز اومدم خونه رفتم یه فروشگاه ایرانی و چای و نبات و این چیزا خریدم

برگشتم بادمجونامو کبابی کردم دیدم کمه باز دوباره پوشیدم رفتم بادمجون خریدم که میم زنگ زد که میایم دنبالت سر راه

برگشتم خونه دوباره بادمجونا رو کبابی کردم و بعدش با عین و میم رفتیم به کم چرخیدیم و یه لقمه ای خوردیم و برگشتیم

دوشنبه ساعت 11 صب میتینگ داشتم. رفتم و برگشتنی سر راه رفتم باز یه دیپ و یکمی میوه هندونه و بلک بری و توت فرنگی خریدم

من تا الان فک میکردم بلک بری همون تمشکه. ولی انگاری نیس. نمیدونم چیه

خلاصه... اومدم خونه و شروع به آشپزی کردم

دیگه تصمیم داشتم الف اینا رو نگم

حتی برنج هم پیمونه زدم و کنار گذاشتم

ساعت 4 اینا عین مسج داد که به الف گفتی؟ گفتم نه و اینا که گفت بگو

خلاصه زنگ زدم و کلی من و من کرد و بهونه آورد و گفت خبر میدم. تو میک د لانگ استوری شورت، آخرش گفت نمیرسم و نمیتونم و فولان و کلی هم عذرخواهی کرد. گفتم باشه

دلی همخونش اومد

همخونه خودمم رفت. نموند خونه

تا ساعت 6 همه کارامو کرده بودم

میرزاقاسمی حاضر بود. قرمه سبزی قل قل میکرد. سالاد آماده گرفته بودم. برنجمم آبکش کرده بودم و تو قابلمه گذاشته بودم. فقط مونده بود میز مزه ها که بچینم که قرار شد میم بیاد کمکم که البته اونم خودم چیدم

دیگه اوضاع تحت کنترل بود که رفتم دوش گرفتم و تا ساعت 7 موهامم سشوار زدم و لباسمم پوشیدم و دیگه حی و حاضر بودم

شب بچه ها هم که اومدن کلی خوب بود همه چی

نشستیم حرف زدن و خوراکیا رو خوردن و کلا همه چی خوب بود. غذا هم کلی اضافه اومد

شبش به پستداکه مسج زدم

اینو یادم رفت بگم. ویکند هرچی منتظر موندم بهم مسج نداد که بریم دوچرخه سواری

با اینکه خودم نمیخواستم این هفته رو برم اما گفتم حتما سرش یه جایی گرمه که نگفته. دیگه بیخیالش شدم.

اما چون بهش قول داده بودم شب بهش مسج زدم که چطوری و اینا. گفتم که قرمه سبزی پختم برات فردا میارم. گفت فقط به شرطی قبول میکنم که بذاری ویکند دعوتت کنم یه رستورانی غذای کشور ما رو بخوری

گفتم بابا نمیخواد و این حرفا

دیروز که بشه سه شنبه برا خودم یکمی غذا کشیدم و برای اون تو دو تا ظرف جدا کلی برنج و خورش گذاشتم. سالاد و زیتون پرورده هم بردم

قرار شد ساعت 3 ناهار بخوریم که من داشتم از گرسنگی پاره میشدم. ساعت 3:20 اینا با دو تا نوشابه اومد. خواسته بود دست خالی نباشه. تازه نتونسته بود از این وندینگ ماشینا بخره کلی راه رفته بود تا نوشابه پیدا کنه بیاره

خیلی بامزه اس که اینقدر فرهنگ و ادبشون مث ماست. من غذاها رو گرم کرده بودم و اومد گفت این خیلی زیاده. گفتم عیبی نداره هرچقدر تونستی بخور و بقیشم ببر خونه. ماشالا همشو خورد! اونم فقط با یه دونه چنگال! زیتون و سالاد اصن نخورد ولی کل برنجو تا تهش خورد و هی میگفت خیلی دوستش داشتم ^_^ منم گفتم وقتی غذا میپزم و دیگران میخورن و دوست دارن من خوشم میاد ^_^

ازش پرسیدم این هفته دوچرخه نرفتی؟ که گفت تو فوتبال پام آسیب دیده و یه دو سه هفته ای باید استراحت کنم تا خوب بشه. تو دلم گلی خوشحال شدم :))) که خب بی من نرفته. کلا نرفته!

دیگه یه یه ساعتی طول کشید غذا خوردنمون و کلی حرف زدیم. بیشتر در مورد غذا و بعدش رفتیم سراغ شیراز و حافظ و قرار شد من براش لینک شعرای حافظ رو بفرستم. ظرفای حالی غذاشو برد بشوره و گفت فردا برام میاره

هی همینجور امتیاز مثبت از آن خودش میکنه. یعنی رفتار و اخلاقش خیلی خوب به نظر میاد. هی هم بهم گفت این ویکند بریم رستوران دعوتت کنم که من گفتم این هفته سر کارم بذار هفته بعدی یکشنبه.

دیگه جمع کردیم بریم آفیسامون و رسیدیم دم در آفیس دستم پر بود داشتم درو باز میکردم که در رو برام باز کرد. واقعا یه سری آدما اصلا به تخمشون هم نمیگیرن که تو اول بری یا نه. این طفلک دفعه قبلی هم بهم میگفت باید من درو برات باز کنم

منم دیگه تشکر کردم و رفتم سر کارم. لینک حافظ رو براش فرستادم و اونم گفتش که میگردم دنبال شعرای اسپنیش که در مورد معنی اسم منه و برام میفرسته ^_^ منم گفتم واو ^_^ خب نمیدونستم چی بگم

همین دیگه

دیروز عصری با عین و میم رفتیم جیم و بعدش رفتیم خرید گروسری. کلی تو فروشگاه خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم

عین داشت بادمجون میخرید و من تعریف میکردم که با این پسر حرف میزدیم و کلمه بادمجون یادش رفته بود گوگل کرد و عکس بادمجون نشونم داد تا بدونم در مورد چه غذایی حرف میزنه. پاره شدم از خنده یعنی :)))))))) میگفتم یعنی کیفیت مکالماتمون در این حده که بهم عکس بادمجون نشون میده :)))))

یه جا هم میخواس بگه قلیون کشیدیم گفت شیشه و من باز جر خوردم از خنده. گفتم این یه نوع دراگه تو ایران. البته عین گفت به قلیون اینجا میگن شیشا :))))) اسمشو سرچ کردم گفتم شیشه همون فولانه و کلی حندیدم :)))))

امروز هنوز یونی نرفتم

میخوام تا ظهر یکم رو کدم کار کنم. ناهار بخورم و بعدش برم یونی

البته بیشتر واسه اینکه ایشون رو ببینم و ظرفم رو قراره بیاره

وگرنه نمیرفتم!

راستش باید فک کنم چیزی نیس و اون به عنوان دوست معمولی باهام هنگ اوت میکنه

ببینم چی پیش میاد

 

۱۳۶۸ دومین شنبه دوچرخه ای

| يكشنبه, ۲۰ آگوست ۲۰۲۳، ۱۲:۳۲ ق.ظ

یکشنبه ، ۲۰ آگست، ۰۰:۱۸ بامداد

 

خیلی خسته و له و داغونم

صب دو سه ساعتی رفتم رکاب زدم و شب هم پنج ساعت نان استاد روی پا در حال دویدن این ور و اونور بودم سر کار

دیگه جدی نایی برام نمونده

خب عرضم به حضورتون که دومین قرار دوچرخه سواریمون هم گذشت 

به این صورت که جمعه عصر عین گفت بیا ببریمش رستوران ایرانی و با هزار زور و مکافات ناچارم کرد که بهش مسج بدم

اینم بعد از یه ساعت جواب داد که خواب بودم و این داستانا

خلاصه برای این که از دلم دربیاره گفت فردا میخوای بریم دوچرخه؟ گفتم بارونه و این داستانا که اسکرین شات هوا رو فرستاد که خوب بود و دیگه منم بهانه نیاوردم و گفتم اوکی

البته یهو یادم افتاد که ترمز جلوم خراب بود کفت برات درستش میکنم

دیگه صبح ساعت ۸:۳۰ زنگ گذاشتم اما از هفت هی خواب و بیدار بودم 

نه و نیم اینا بهش مسج دادم که حاضرم بیام؟ و رفتم دم خونش

دیگه با تولزش اومد و ترمزمو درست کرد و یکمی هم زنجیرم مشکلات داشت که اونم درست کرد و راه افتادیم به همون مقصد قبلی

بعدش ازم پرسید دوس داری اونجا بریم یا جای جدید که گفتم جای جدید و برگشتیم دوباره رفتیم سمت پارکی که هفته پیش با بچه ها رفتیم باربکیو

خلاصه مسیر بد نبود ولی تو سربالاییا من حسابی عقب میموندم و اون میرفت که میرفت

یه جا آخرای پارک بود که مسسر همچنان سربالایی بود و اونم مث بنز رفته بود من مونده بودم سر یه دوراهی

یه فحشی تو دلم بهش دادم و گفتم حتما از سربالایی سخت تره رفته

یکم رفتم دیدم نمیتونم اصن

گفتم ک..و.ن لقش

و برگشتم گفتم از مسیر راحت تره برم برا خودم

البته بهش مسج دادم که آی لاست یو

دیکه یکم رفتم دیدم داره برمیگرده میاد دنبالم

خیلی زشت بود خدایی از راه راست هی گم میشدم

گفتم نگران نباش من هرجایی قابلیت اینو دارم که گم بشم 

که البته هی ازم تعریف کرد و گفت خیلی خوبه که اینقدر اکتیوی و هی گم میشی:))))

بعد ادای دخترای آویزونو درمیاورد که میگفت خوشم میاد نمیگی اوه وات شود آی دوووو و فلان و خودت یه راهی برای مشکلت پیدا میکنی و میری

گفتم داداش خبر نداری من الان که میبینی اینقدر نایسم واسه اینه که نمیدونم به انگلیسی چطور سرت غر بزنم یا فحشت بدوگرنه لجنم لجنم لجنم من:))

خلاصه برگستنی یه جا وایسادیم تا دوچرخشو باد بزنه و یکمی نستیم باز حرف زدیم و یه بیسکوییت برام آورده بود خوردیم و بطری آبشم به زور داد بهم یکمی خوردم

موضوع بحثا موسیقی و ورزش بود بیشتر

بعم گفت براش یه آهنگ سنتوری هم گذاشتم براش

دیگه راه افتادیم برگشتیم خونه

یه جا وسط راه باید از پل میومدیم که من هی غر زدم اینور نیست و هی گفت تراست می و از اینور بیا و اینا

و دیگه راه درست بود

مت اصلا از مسیریابی قد خر هم بارم نمیشه و دیگه اونم فهمید اینو

امروزم مث هفته قبل لایو لوکیشن دادم همخونم

تو راه برگشتم رفتیم یه کافه نزدیک خونه و من یه چایی و اون یه قهوه و کیک گرفتیم

دو تا نکته جالب این بود که بهم میگفت تو جلو جلو نرو من باید در رو برات باز کنم که گفتم گمشو بینیم بابا

بعدی هم این که من اول چایمو سفارش دادم و اومدم حساب کنم زد به دستم که من حساب میکنم و دو بار هم گفت و من گفتم نه مرسی خودم حساب میکنم و این حرفا

اما کیکشو گذاشت وسط که با هم بخوریم من یه کوچولو خوردم و ناگهان اول بسم الله بهم گفت چاییتو تست کنم؟ منم پشمام ریخت که آخه چجوری و گفتم اوکی گرفت از لیوانم خورد

منم ناچار شدم دیگه به رو خودم نیاوردم و خوردم از چایم

شت

دیگه بعدشم که اومدیم خونه و ناهار خوردم و رفتم سر کار

این بود داستان امروز من

1296- Vector

| دوشنبه, ۲۰ فوریه ۲۰۲۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

دارم ویسهای آخرین میتینگ رو گوش میدم و یه جا به استاد میگم 

what is vector image?

اون یه پلات رو کامپیوترش باز میکنه و بهم میگه:

Vector means this array

خدایا از اینجا تا آفیسش :))))))))))))

منو چی فرض کردی! چرا فک کردی معنی وکتور رو نمیدونم مرد حسابی؟ اینو که دیگه بچه دبیرستانی هم بلده :))

 

 

* خیر سرم سوالم علمی بود. میگم وکتور ایمج رو چطوری باید بدست بیارم و اینا!

1278- meeting

| جمعه, ۲۰ ژانویه ۲۰۲۳، ۰۲:۴۰ ب.ظ

جمعه، ۲۰ ژانویه ۲۰۲۳، ۱۴:۳۸

 

الان از میتینگ برگشتم

استاد پرسید درفتی که فلان دانشجوی اندرگرد فرستاد رو خوندی؟

گفتم نه. درگیر کار روی مقاله خودم بودم

گفت اشکالی نداره. منظورم این نبود که حتما باید میخوندی. فقط میخواستم ببینم راجع بهش حرف بزنیم یا نه! 

دلم سوخت براش ؛)

خدایی با لحن بدی نگفتم ولی انگار من رییسم اون زیردست :)))))

تهشم گفت میدونم ویکنده و نیاز داری استراحت کنی ولی محبت میکنی اگه نگاهی به مقالش بندازی :))

گوگولی منه این پسر :)))

 

اینم بگم که دیشب نشستم گریه کردم. دلم خیلی غمی بود. چیه این اشک؟ سبک شدم یه کم

الانم به خودم کوکی اسکرامبل موکای استارباکس جایزه دادم. همینجوری بی دلیل. که غصه نخورم. که من هستم دیوونه ^_^

یه کم دیگه بشینم برم سر کار!

1166

| سه شنبه, ۲۵ ژانویه ۲۰۲۲، ۱۰:۰۵ ب.ظ

امروز همخونه جدید رو بردم دانشگاه کارتهاشو بگیره

بعدشم باهاش رفتم بانک مثل یک سخنگو و مترجم کمکش کردم

خیلی دعا به جونم کرد و خوشحال بود از این همراهیم

منم کلی حس خوب داشتم از این که کمکش کردم

البته یه 4-5 ساعتی از وقت شریفم رفت

اونم هی میگفت اصلا مث دهه هفتادیا نیستی

خیلی صبوری

اصلا غر نزدی

و از این چیزا :))))))))

نمیدونه از درون چه جونوریم :)))))))))

پریشب هم که رفتم واسه ع لیوان گرفتم

تو راهم به یه مردی کمک کردم. دستشو گرفتم تا از روی جوب آب بپره

اینم بهم حس خوب نوع دوستی داد

چقدر دنیا قشنگ میشه با این کارای کوچیک کوچیک

حالا مثلا من سهم کوچیکی تو قشنگ کردن جهان اطرافم داشتم 

شاید خیلی کوچیک به نظر بیان این کارا

ولی حال منو خیلی خوب کردن 

1140

| پنجشنبه, ۲۱ اکتبر ۲۰۲۱، ۱۱:۵۵ ب.ظ

به قصد خرید مرغ و قارچ رفتم بیرون. یه شلوار جین خریدم با یه کیلو قارچ و یه کیلو سینه مرغ و 65 دلار از کف رفته برگشتم خونه

دو تا پیتزای آماده و یه بسته پنیر چدار و شیر و موز و سیب زمینی و دو بسته نون هم از دستاوردهای سفر اخیرم بود :| 

علاوه بر اینکه اولین مرغ حلالی هست که خریداری کردم

هنوز یک ماه از خریدم نگذشته. ولی خب اینها رو نیاز داشتم باید میخریدم :-/

دیگه سعی میکنم تا حقوق نگرفتم خرید نکنم

چرا استادم پولمو نمیده ...

واقعا الان بیشتر از یک ماهه که اینجام ولی یه قرون کف دستم نذاشته. بی انصاف :(