آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۷ مطلب در آوریل ۲۰۱۶ ثبت شده است

254

| شنبه, ۳۰ آوریل ۲۰۱۶، ۱۰:۲۱ ق.ظ

خب امروز هم همون روتین نه صبح،شیرموز،صبحانه و تلاش برای درس خوندن

کاری از پیش نبردم. دلم میخواد کنکور نبود.دوس ندارم بازم بمونم.اما دوسم ندارم به هر قیمتی باشه:( مدرک سراسری بهم چشمک میزنه.اما قبولی پیام نور... دوسش ندارم و دارم. تو دلم فکره فقط. اگه کارم جور بشه هیچی نمیخوام...

253

| شنبه, ۳۰ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۴۸ ق.ظ

دیروز صب ساعت شیش پاشدم رفتم آزمونمو دادم. زبان خیلی سخت بود ده درصد و بقیه ها هم به ترتیب 10-15-5-0 زدم. یعنی خاک بر یرم که رو سر 600 تومن پول بی زبون خاک ریختم...

دیگه بعد از آزمون رفتم فروشگاه نزدیک یونی و یکم کافی میکس خریدم. بعدش اومدم خونه و ناهار و ... بعد ظهرم به بطالت گذروندم. یعنی نت و شبکه های احتماعی گردی و همینم باعث شد باز با خان دعوامون شد. دیگه واقعا حوصلشو ندارم. من آدمی هستم که وقتی از کسی دور شم سریع ازش دل میکنم. الانم بیشتر از سه ماهه که ندیدمش. دیگه برام مهمم نیس که ببینم یا نبینمش. خلاصه اونم یه حرفیو بهونه کرد و هرچی رو دلش مونده بود بهم گفت. حرف آخرشو زد. منم قبول کردم. دیگه غروبش یکمی اتاقمو مرتب کردم و یه سر دایی اینا اومدن. منم هیچ کار خاصی نکردم.کلا روزم به بطالت گذشت. حوصله ثبتشم ندارم. فقط هوا عالی بود. ازون اردیبهشتیا که دوس دارم. دلم میخواس برم بیرون اما باید آرزوشو فقط داشته باشم.

252

| پنجشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ

امروز صبح نزدیک نه بیدار شدم. دستت و صورت شستم و صبحانه و شیر موزم درست کردم و گذاشتم توی یخچال. نه و نیم توی اتاقم پشت میز مطالعه بودم. تا دواده و نیم بکوب معادلات خوندم. بعدش بازم یکم دیگه خوندم.این حین برادر باز اس زد که شماره کارت بده و یه پولی واسم ریخت. ظهر بازم تا یک جسته گریخته معادلات رو شرمنده کردم. الان حس میکنم تو فرجه م. یعنی همونقدر زیاد  که تو فرجه حس جبرانم میومد و مث اسب میخوندم همون شدم! ظهرم ز زدم به دوستم که همین دانشگاهی که قبول شدم تحصیل کرده. یکم ازش مشاوره خواستم و رفتم واسه چک شبکات اجتماعی که شکر خدا زیاد وقتم رو نگرفت.ناهار خوردم مودمم خاموش کردم اومدم اتاقم و نماز اینا و نزدیک سه خواهره زنگ زد و یکم باش صحبت کردم و از سه تقریبا رفتم واسه درس. تا پنج و نیم بصورت منقطع درس خوندم و بعدش هم رفتم باشگاه کلی کار کردیم. اومدنی یه چاکلز ترد و خوشمزه خریدم که روش نوشته توش جایزه داره :))) هنوز باز نکردمش اما ازون ریزاس.من درشت میخواستم.خدا کنه جایزه دار باشه:) خلاصه که اومدم خونه و یه نوشیدنی با آبلیمو درست کردم که خیلی بد مزه بود بزور نصفشو خوردم و چایی ریختم واس خودم و لباسامو جمع کردم برم حموم. شب هم س و مامانش اومدن عیادت مادربزرگ. همین

من و مامانم_

| پنجشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۴۷ ق.ظ

مادر من مشکل کارهای ناتمام داره. یعنی هیچ کاری نصفه ای نباید توی این خونه وجود داشته باشه. به همین خاطر هیچوقت نمیذاره لباس توی ماشین لباسشویی جمع شه و تا من یه تی شرت میندازم از اون طرف میبینم نیست! و باز به همین خاطره که از ماشین لباسشویی فقط بعنوان کابینت استفاده میکنه. من واقعا این رو نرومه که لباسامو هر بار میرم حموم با دست بشورم.خب مادر من ماشین لباسشویی که داری برای چیه؟ سری قبل لباسمو با دست شستم اما واقعا عذابه که ماشین لباسشویی منو نگاه کنه و منم کار اونو انجام بدم.آیا این ستم نیست؟؟؟؟



اه... وقتی با گوشی مینویسم نمیتونم توی لپ تاپ فونتشو جوری تغییر بدم که مثل بقیه باشه. اه

250

| چهارشنبه, ۲۷ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ

امروز صب نزدیک نه پاشدم. دوتا دونه موز کوچیک برداشتم و شیرموز درس کردم گذاشتم تو فریزر. صبحانه مو خورم و تا اومدم سر درس ده بود دیگه.خلاصه نشستم به خوندن.یکم که خوندم ظهر شد و یادم افتاد که جواب آزمونم میاد.خلاصه مودمو روشن کردم و رفتم تو سایت دیدم عه  قبول شدم.خب حس خیلی خوبی بود و کل روزمو گرفت. چون تا غروب اونقدر فک کردم که نتونستم عملا چیزی بخونم. تا موقع ناهار تو نت بودم و داشتم سرچ الکی میکردم.بعد ناهارم به همین منوال که رفتم جای دنجم و دیدم نه اصلا تمرکز ندارم.اومدم یه نسکافه ساختم و باز رفتم پشت تیبلم و آلبوم به -نام صف- وی رو دان کردم و دو سه تا ترکشو گوش دادم و یکم بازم نت سرفینگ کردم و دیگه نشستم سر درسم.تا موقع شامم یکمی خوندم بازم و دیگه خیلی گشنم بود. خلاصه زودی غذا خوردم. و بازم رفتم نشستم به درس که حسابیم تمرکز داشتم. اون وسطا بابا از راه رسید و بوسم کرد و بهم جایزه قبولیم رو داد ^_^ تا نزدیکای یازده و نیم خوندم و بعدش یه موش اومد اون دورو ور و منم کتاب متابامو زدم زیر بغلمو الفرار... البه بازم اومدم مسواک اینا زدم و نشستم مقابل تی وی و یکمی تست حل کردم. از واژه تست زدن بدم میاد!

امروز بازم شروع کردم ختم چند تا دعا و سوره رو. امیدوارم کمکم کنه...

حقیقتش اونی که میخوام بنویسم و به کمدم بچسبونم رو اینجا هم میخوام بنویسم.این که این نفرت و کینه ای که مادرم به مادرش داره و بلعکس، روی روان منم اثر کرده و من میدونم که بده و میخوام از بین بره.میخوام نفرت و بغض و کینه الکی به کسی نداشته باشم. انتظار بیهوده و در واقع توقع نابجا رو حذف کنم. پشت سر کسی حرف نزنم که خدا منو ببخشه یه مدته خیلی زیاد میزنم. حتی تو فکرمم راجع به کسی چیزی نگم... خدا نفرتو از من دور کن.

میخوام برم آرایشگاه یکمی موهامو بپیرایم! دیگه خیلی داغونه. اما موندم کوتاه کوتاه کنم یا فقط پیرایش و هرس! 

نمیدونم اینکه اینجا بنویسم درست تره یا توی ی سالنامه. اما میدونم همونقدر که اینجا در معرض دیگرانه سالنامه هم هست.که البته سالنامه دست اعضای خانواده و آشناها ممکنه بیفته اما اینجا غریبه و آشنا نمیشناسه... به هر حال نمیدونم...

دیشب یا دم دمای بیدار شدنم خواب جنا-ب- خا-ن رو دیدم.یه خواب که خیلی خیلی  واضح بود و همه جزییاتش وقتی پاشدم یادم بود.دیگه همونو به فال نیک گرفتم و بنای آشتی رو گذاشتم. خلاصه که امروز با هم خوب شدیم.اما خب دروغ چرا ته دلم باش زیاد خوب نیستم!

249

| چهارشنبه, ۲۷ آوریل ۲۰۱۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

نذر کردم. همین وقت اذان نذر کردم و اگه کارم جور شه اولین حقوقمو اول گفتم بدم به چندتا آدم بیچاره، بعد یهو به سرم زد که همشو بدم محک. بعدشم یه گوسفند پخش کنم بین چند تا آدم که واقعا گرسنه هستن. ایشالا که خدا به همین وقت اذان حاجتمو میده و منم نذرم رو ادا میکنم.حواسم هست که چندتا نذر ادا نشده دارم. اما این یکی دیگه راه ادا نکردن نداره. آدم پول داشته باشه هر از گاهی یه کار خوب میکنه. من عاشق اینم که کار خیر بزرگ بکنم. اما خب دستم تو جیب کس دیگه س.

ارشد قبول شدم. البته فراگیر. خیلی حس خوبی بود. اصلا انتظار نداشتم. نه درسشو خونده بودم و نه تخصص و رشته م بود. اما خب قبول شدم. من خیلی چیزا رو یه نشانه میگیرم. مثل همین قبولی یهویی! یا مثل همین سرچی که زدم ببینم این رشته رو اون جایی که خیلی دوس دارم میخوان یا نه و لینکی که یهویی به چشمم خورد و فرمش رو پر کردم. چقدر دلم روشنه! یه حس خوبی بهم میگه همین جا میرم سر کار. خدا جونم میشه؟؟؟ خیلی چشمم به دستاته که دستمو بگیری...

248

| سه شنبه, ۲۶ آوریل ۲۰۱۶، ۱۲:۵۹ ب.ظ

امروز صبح هشت و نیم نه بیدار شدم.بعد از صبونه و اینا نشستم به معادلات تا ظهر. یه لیوان شیر و دوتا دونه دایجستیو خوردم.موندم اینا که رژیم میگیرن چطور راضی نمیشن به دو تا دونش! یکمی هم چوب شور خوردم. دیگه ظهرم شروع کردم به سیال. حقیقتش یادم نیس چی خوندم چی نخوندم. ساعت دو رفتم برای ناهار و اومدم اتاقم نماز که مودمو روشن کردم واز زندگی افتادم دیگه. یکمی بعدش باز سیال خوندم و ساعت پنج و نیم راهی شدم واس باشگاه. کلی کار کردیم و پول نازنینمو بردم شهریه دادم و اومدم خونه دیدم اقوام گرام اینجان.یکم با نی نی بازی کردم و اونام زود رفتن. البته گنده گوزیاو فضولیاشونم کردن و رفتن.خلاصه س زنگ زد که میخواستم بیام اونجا که دیر شد و فردا میام. منم یکم از حرف زدنش خوشم نیومد.نمیدونم البته جدیدا کم حوصله شدم. مدل پی ام اسی.که از همه کس بدم میاد.خیلی بده خدایی.ظهرم که باز با خان زدیم به تیپ و تاپ هم و منم یه حرفی بهش زدم که خیلی ناراحت شد اما نمیدونم چرا دلم نسوخت! یعنی هنوزم پشیمون نیستم از حرفم اما خب اون ناراحته از دستم و منم واسم مهم نیس.خیلی بدجنسم میدونم. اما خب بیشترش واقع بینم.بگذریم... بعدش رفتم حموم و اومدم مامان کرفس داد خورد کردم و یکمی آلوچه خوردم.شامم خوردم اومدم اتاقم که یکمی لاپلاس بخونم دیدم حواسم جمع نمیشه.گفتم بهترین کار اینه که برم زود بخوابم صب زودتر پاشم.الان یکم عذاب وجدان گذرا گرفتم که جناب خان هیچ جایگاهی در زندگیم نداره اما به من چه اصن . مشکل خودشه. منتظرم دوازده شه قرصای مادربزرگه رو بهش بدم. البته باید جای جوشام رو پماد بزنم.تا صبم عین مجسمه بخوابم که نماله به بالشم.حالا خدا کنه خوب بشه.امروز حواسم بود کمتر به صورتم دس بزنم... 

شب بخیر!

247

| دوشنبه, ۲۵ آوریل ۲۰۱۶، ۱۲:۵۱ ب.ظ

امروز هشت و نیم بیدار شدم و تا اومدم سر درس ساعت نه و نیم بود که دایی بزرگه اومد. منم تا رفتم به سلام و علیک و یکم حرفای خاله زنکی گوش دادن یه ربع به ده بود. خلاصه تا ظهر کمی معادلات خوندم. در این میان زندایی بزرگه، خاله کوچیکه، دوست مادربزرگ و دایی کوچیکه زنگ زدن. ظهر کمک کردم مادربزرگ رو رفت دستشویی. خودمم آلوچه خوردم. ظهر تیبل میت و یه سری وسایل ضروریم رو آوردم تو جایی جدید که کشف کردم تا من بعد اینجا درس بخونم. ناهار خوردیم که مادر گرام بجای سیر با سبزی سرخ کرده برام خورش درس کرده بود! بعد ظهر ساعت سه بود ک اومدم برای درس و دو ساعتی خوندم. البته وسطش زدم یه ساعت دیواری رو خراب کردم. از شدت گشادی بجای اینکه ساعت رو مث آدم بدممم جلو برداشتم با انگشت عقربه دقیقه ش رو چرخوندم که عقربه ش غش کرد و روی شش مونده! خلاصه که یه یه ساعت و نیم دیگه هم تا هفت و نیم درس خوندم و بعدش رفتم برای نماز. از اونطرف شامم خوردم و ساعت نه اومدم تا الان مفید بگم یک ساعت یا یک ساعت و نیم خوندم. البته وسطش دایی اینا اومدن که یه ده دقیقه رفتم پیششون. الانم میخوام با بابا برم بستنی! ^_^

246

| يكشنبه, ۲۴ آوریل ۲۰۱۶، ۰۱:۲۴ ب.ظ

اردیبهشت رو خیلی دوس دارم.اما امسال واقعا اصلا نمیفهمم کی فروردین بود و کی اردیبهشت شد.میترسم برگا همه سبز پر رنگ شن و من هنوز از کمرنگیشون لذتی نبرده باشم.هرچند یه خورده برنامه های ریز واسه بعد کنکور دارم.اما خب... کشکه....

دیشب کرم روشن کننده زدم.تصمیم دارم این لکای لعنتی رو از بین ببرم.اگه انگشتای عزیز بذارن وهی نرن سمت صورت.صب هشت و نیم پاشدم اماتا برم کتابخونه نه و نیم بود و تا شروع کردم یه ربع به ده. خلاصه سه ساعت سیال خوندم و بعدش یه دو ساعتی ترمو اما بعدش که اومدم خونه چیزی دستگیرم نشد.یعنی دیگه نخوندم. با خودم یه شیر برده بودم با چندتادونه بیسکوییت مادر.لامصب چقدرم گشنم شد.فک نمیکردم اینقدر بیسکوییت کم توی اون ظرفه جا شه. کتابخونم که میرم بخاطر جیش مایعات نمیخورم. نمیدونم چرا تو کتابخونه مایعات مستقیم میرن توی مثانه م. یعنی اصلا توی معده توقف نمیکنن. جل الخالق!!! مامان اینا هم رفته بودن بیمارستان دنبال مادربزرگ نزدیک سه زنگ زد که غذا حاضره؟ گفتم هه فک کردم زنگ زدی بیا ناهار.غذا رو آماده کن تا بیام. دیگه منم نیم ساعت بعدش رفتم خونه که خواهرا مادرشونو برده بودن حموم و پلو هم حاضر بود.منم جلدی پریدم دستشویی حیاط و وضو هم گرفتم و نماز هم خوندم و سپس برای سومین روز متوالی قیمه رو گرم کردم تا بریزم روی پلو :) خلاصه یکم اینور یکم اونور، یه تماس نخودی هم با جناب خان داشتم و یکم حرف زدیم.دوتا دونه تست زدم و لباس جمع کردم رفتم باشگاه. تمرینات رو به نحو احسن انجام داده و راهی خانه و حمام شدم و پس از گرفتن دوش بازم یللی تللی و زن برادر آمد و منم باز پیشه علافی رو در پیش گرفتم و یکم قرصای مادربزرگ رو سرو سامون دادم. یکمم آلوبالوهای فریزری خوردیم.بعدش شام یخچال تکونی کردیم.هرچی قرار بود بریزیم دور ریختیم رو میز.خوردیم و هر چی که موند رو انداختیم دور. داداشه بهم میگفت بیا نوشابه بخور هرچی گفتم نه با کلی اصرار یه نصف استکان خوردم.بعد موقع جمع کردن میز گفت بیا این نوشابه رو هم بریز دور ^_^ هه هه خلاصه که یکم اینور یکم اونور وقت خواب رسیده. یه لیوان شیرمو گذاشتم تا بصورت آیزنتروپیک و بازگشت ناپذیر هم دما با محیط  شه تا تاریخش نگشته.الانم جناب خان اس زده...

از اسم جناب خان خوشم نمیاد.ولی نمیدونم اینجا چی بنویسم اسمشو! 

اووخ شیره سرد بود هنوز چقدرم دندونام درد میکنن. ازون دردای سنستیو شدگی.تاره یکمشم ریخت توی یقه م رفت توی بلوزم-_-. اه چقدرم بده. خدایا به من این شجاعت رو بده که هنوز که وضع دندونام وخیم نشده تعمیرشون کنم!:((

245

| شنبه, ۲۳ آوریل ۲۰۱۶، ۰۲:۱۰ ب.ظ
شنبه،
صبح فکر کنم نه پاشدم. و فکر کنم ده یا ده و ربع کتابخونه بودم. تا 12.30 سیال خوندم بعدشم یه یه ساعتی به زور ارتعاش. نزدیک دو بود که پاشدم اومدم خونه. یکمی با مامان کلاهمون رفت تو هم و منم وضو گرفتم اومدم اتاقم. لپ تاپو روشن کردم. نماز ظهرو که خوندم. یه چند تا آگهی دیدم و واسه یه آموزشگاه فرم پر کردم. بعدش یه جایی زنگ زدم واسه یه شغل مضحک و مسخره که گفت رزومه ات رو ایمیل کن! بعدش زنگ زدم اونجایی که هفته پیش رنگیده بودم که یادآوری کنم که یارو منو یادش بود. گفت حتما الان از خواب بیدار شدی از صدات معلومه. منم گفتم نخیر گفت پس الان ناهارتو خوردی زنگ زدی که گفتم نه یه ساعته دارم با شما تماس میگیرم در دسترس نیستین اونم برام توضیح داد که چرا. بعدش گفت هروقت اومدیم شهرتون خبرتون میکنیم خانوم ... عزیز! یه بارم وسط حرفاش بهم گفت عزیزم! حالا نمیدونم مدلشه یا ازون آنرمالاس! خلاصه قطع که کردم دوباره زنگ زد که به اسم شما سه تا رزومه داریم شما واس ما تلگرام کن و منم کردم. دیگه اینکه بعدش نمازام رو خوندم و رفتم ناهار و اومدم شلوار پوشیدم برم کتابخونه اما دیدم کسی که خونه نیس. مامان رفت بیمارستان منم شلوارمو دوباره عوض کردم وسایلام رو بردم اتاق برادر و کمی مقاومت خوندم. بعدشم دیگه بابا غروب زود اومد منم رفتم آلوچه هامو خوردم و چایی خوردم و مرغ استراگانف رو باهاش یه خوراک درست کردم.دادشم برام دو تا دونه آلوچه آورد ^_^ . میخواستم برم کرم روشن کننده بگیرم که گفتم ولش کن همونو میزنم به صورتم. خلاصه همین. سایت پست رو چک کردم و یکی از گمشده ها پیدا شده بود الحمدلله. که ز زدم خبر دادم. خلاصه کنم که آخر شبی یه کنتاکت با خان داشتیم و حالام میریم که بخوابیم. ایشالا فردا روز خوبی باشه...