آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۳ مطلب در مارس ۲۰۱۶ ثبت شده است

از سری اهداف من اینه که...

| شنبه, ۲۶ مارس ۲۰۱۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

عکس از وال . رنگی رنگی . کام

توی سال نود و پنج قطعا به درجه ای از پیشرفتهام برسم.حداقل کمی استقلال مالی پیدا کنم... 

خیلیا آخر سال میشینن و دودو تا چارتا شونو میکنن و تصمیما و هدفاشونو مرور میکنن.چه عیبی داره که من از اول سالم به این چیزا فکر کنم. البته این مسایل فکر کردنی نیس خودشون ناگهان جاشونو تو ذهن آدم پیدا میکنن. دروغ چرا، بدم نمیاد امسال دیگران کمی بهم غبطه بخورن. بعضیا شوور پولدار گیرشون میاد و سر زبونا میفتن. مام ایشالا یه موقعیتای خوبتری واسمون پیش میاد و با اشتغال و خیلی چیزای خوب خوبمون سر زبون بیفتیم. البته از طرفیم دوس ندارم سر زبونا باشم.. در هر حال اینو مطمئنم که دوس دارم مدارجی از پیشرفت رو طی کنم. 

مورد دیگه ای که دوس دارم در سال نود و پنج راجع بهم اتفاق بیفته واقعا اینه که آدم باکلاسی بشم. درسته که تو جمع یکی دوتا از دوستانم هرقدر بی ادب باشیم عیبی نخواهد داشت و میخندیم و خوشیم، اما میخوام رفتار اجتماعیم رو ارتقای زیادی ببخشم. امیدوارم خدا کمکم کنه تا این اتفاقم واسم بیفته، کمتر غیبت کنم یا اصلا دیگه غیبت نکنم و راجع به چیزایی که به من مربوط نمیشه اظهار فضل نکنم.

با هر کسی در یک سری مسائل مثل خودش رفتار کنم و اگر کسی من رو به بازی نگرفت من هم به بازیش نگیرم. شأن و شئون خودم رو حفظ کنم و رازهام رو با هرکسی در میون نذارم.

 


**این پست هر از چند گاهی مرور دوباه شود**


یادم باشد لیست کارهایی که دوست دارم انجام بدهم را هم وارد کنم


بعلاوه لیست کتابهای محبوب و در صف خوانده شدن

236

| جمعه, ۲۵ مارس ۲۰۱۶، ۰۵:۲۱ ق.ظ
وقتی پیج چیس*تا ی*سربی رو تو اینستا دیدم دلم خواست کاش یه خانوم نویسنده بودم. قبلترش وقتی پیج یک خانوم دکتر رو دیده بودم تو دلم آرزو کرده بودم کاش رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم. گاهی وقتا دلم میخواس یه هنرمند نقاش بودم که به موسیقیهای ناب جهان گوش کنم و توی خلوتم طرح بزنم. گاهی دوس داشتم یه شاعر بودم. گاهی دلم میخواد توی یه شهر یا حتی کشور دیگه ای دنیا میومدم. گاهی دوس دارم خواننده باشم و گاهی بدم نمیاد یه بازیگر معروف میبودم. گاهی دوس دارم یه رستوران خوب و معروف داشتم و گاهی یه کافی شاپ فوق العاده. گاهی دوس دارم کارمند بانک باشم و گاهی دوس دارم کسب و کار خودمو داشته باشم. گاهی حتی دوس دارم یه مادر خانه دار باشم که اختلاف سنی آنچنانی با بچه هاش نداره و خودم قول میدم دفعه بعدی که دنیا اومدم زود ازدواج کنم و بچه دار شم. گاهی به فروشندگی فکر میکنم، گاهی به معلمی و یادم میره که یه معلمم. حتی گاهی یادم میره که منم یه مهندس بالقوه ام و تو دلم آرزو میکنم کاش منم یه خانوم مهندس بودم. شایدم دلم میخواد از بالقوگی به بالفعلی برسم! 
گاهی فکر میکنم که اگه فلان و فلان وفلان و با جناب خان آشنا نمیشدم مسیرم به کجا میرفت و یا الان که آشنا شدیم به کجا میرم!
کسی میدونه اسم مریضیم چیه؟ :)

عکس از رنگی رنگی جانم! البته گذاشتمش نمیتونم بردارم هستش دیگه کاری به کسی نداره که!
joy

235

| شنبه, ۱۲ مارس ۲۰۱۶، ۰۹:۳۱ ق.ظ

نود و چهار خیلی زود داره تموم میشه. بهتره بگم تموم شد. جوری که هرچی فک میکنم چیزی ازش به یاد نمیارم. شاید این از خاصیتهای بالارفتن سن باشه. چون مثلا تا وقتی دانشجویی یه سری اَچیومِنتایی داری هر ترم. سال به سال بالاتر میری. اما از یه جایی به بعد دیگه رسما داری در جا میزنی. و این خیلی بده که امسال نه پیشرفت تحصیلی داشتم و نه شغلی! در واقع همونجایی هستم که نود و سه بودم. جز چند تا مصاحبه شغلی ناموفق چیزی نداشتم و نود و چهار هم داره به پایان میرسه. اما نود و پنج برام روشنه! 

میخوام یه مروری روی 94 داشته باشم:

فروردین توی آزمون استخدامی که اسفندش شرکت کرده بودم پذیرفته شدم و بعد از یه جدال با خان تصمیم گرفتم که برای اثبات خودم بهش توی مرحله دوم شرکت نکنم. اما بنا به دلایلی مجبور شدم به تهران سفر کنم و توی آزمون به صورت سوری حضور پیدا کنم و الحق که آزمون سختی بود و اگر میخواستم هم احتمالش کم بود که قبول شم. توی فروردین مدرک موقتم رو از دانشگاه گرفتم و ناهارش رو هم با خان بودم. درست زمانی که منتظر بودم اسمم صدا بشه تا مدرکم رو بگیرم از شرکتی که ماهها قبلش رزومه داده بودم باهام تماس گرفتن و آدرس دادن که برم برای مصاحبه ای که متاسفانه نپذیرفتنم!

اردیبهشت ماه که جواب اولیه ارشد اومد میدونستم جای خوبی قبول نمیشم با این حال انتخاب رشته کردم.

خرداد ماه زیاد اتفاق حاصی نیفتاد...

توی تابستون هم ماه رمضان رو داشتیم و من کمی، خیلی کم انسم رو با کتاب حفظ کردم. با اومدن نتایج معلوم شد که من یه دانشگاه غیرانتفاعی قبول شدم که هیچم قصد نداشتم برم...

توی پاییز هم باز دو تا فرصت شغلی ناموفق برام پیش اومد. هر دو رو برای مصاحبه رفتم و بی نتیجه موند. توی آزمون آزمایشی ثبت نام کردم و کمی جدی تر درس خوندن رو از آبان ماه شروع کردم، فقط کمی!

اوایل همین پاییز بود که متوجه معجزه ای درون خواهرم شدیم و من کمی طعم خاله شدن رو چشیدم.

توی زمستان هم باز به دنبال کردن کجدار و مریز درس خوندنم و دادن آزمونا و شل کن سفت کن مشغول بودم. آزمونایی با ترازهای 1900 تا 3500 که نمیدونم واقعا چقدر خوب یا بد بود...

تصمیم گرفتم دندونام رو تعمیر کنم...

نمیدونم. سال معمولی ای بود. اما خدا رو شکر میکنم که هرچی بود با سلامتی خودم و خونواده و عزیزانم گذشت. امیدوارم که هر سال سلامتی اولین سین هفت سین همه و ما باشه و تا آخر سال هم باهامون باشه...