آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۵ مطلب در آگوست ۲۰۱۶ ثبت شده است

285

| سه شنبه, ۳۰ آگوست ۲۰۱۶، ۱۲:۱۱ ق.ظ

گاهی وقتا واقعا فک میکنم که بودنم با خان اشتباهه. نمیدونم چرا همش به این نتیجه میرسم. دعواهای اخیرمون اکثرا واس همین بوده. یعنی واقعا تصمیم داشتم جدا شم. اما خر شدم و برگشتم. بازم دیروز که داشتم برای نین حرف میزدم ته دلم فک کردم شاید اشتباهه. فقط خدا میدونه. تنها نگرانیمم کارشه. نمیدونم واقعا بعد از این چند سال هنوز، دوسش دارم یا نه :( خیلی حس بدیه. از حدا میخوام که اگه به صلاحه که این دوستی ادامه داشته باشه و به سرانجام برسه اما اگه به صلاحمون نیس زودتر بی سر و صدا تموم شه :(

284

| دوشنبه, ۲۹ آگوست ۲۰۱۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ
گرایشی که می‌خواستم و دانشگاه و شهری که نمی‌خواستم اما روزانه...
غروبی نزدیک سه ساعت رفتم پیش نین. کلی حرف زدیم... ای خدا امیدوارم خیر داشته باشه برام. کاش بشه انتقالی بگیرم شهر خودم....

283

| يكشنبه, ۲۸ آگوست ۲۰۱۶، ۰۳:۰۹ ق.ظ

فردا جواب نهایی ارشد میاد. وای که کجا قبول میشم یعنی؟ خدا کنه همینجا باشم تا بتونم هم کارمو ادامه بدم و هم کار خوب پیدا کنم...

مامان اینا از پنجشنبه رفتن. مامان اینای خان هم رفتن سفر جمعه. قرار بود همو ببینیم که نشد و این جرقه دعوامون شد :) خب کش هم پیدا کرد و تا امروز طول کشید. دیروز که نبودم دو تا خواهرای مامان اومده بودن اینجا. پیش مادرشون. یعنی خاله نیستن که، عمه ن! ولش کن راجع بهشون حرف نزنم بهتره...

شبا هم که سین میومد اینجا و صبا صبونه مشتی میزدیم به بدن. دیشبم برگشتنی یکم موز خریدم با شیر صب شیر موز درس کردم با نیمرو.

به قول شاگردام، کانکلوژن! آی لاو تریپ :))))))

282

| چهارشنبه, ۱۷ آگوست ۲۰۱۶، ۱۲:۳۴ ق.ظ

در این مدت اتفاقات بسیاری رخ داده و یا در حال رخ دادنه که از مجال و حوصله ثبت خارج بوده. اما در هر حال لازمه که بعضیاشونو بگم. این که مثلا بعد از ماهها دعوا و ندیدن هم بلخره دوشنبه گذشته(هجدهم مرداد) همدیگه رو همون جای خودمون دیدیم و تصمیم گرفتیم بچه بازی رو بذاریم کنار. یعنی من بذارم کنار! همون روز سوغات چند ماه پیشمو با یه کتاب ازش هدیه گرفتم. مورد بعدی اینکه در حال گسترش کارشه و نمیدونیم واقعا چی بشه. فقط امیدوارم که خیر و صلاح درش باشه. کلاسام هم پا بر جاس و پی در پی دنبال کارم. تنها نگرانیم اینه که اگه کار خوبی پیدا کنم و جای دیگه قبول شم چی... امیدوارم خدا اینم به خیر و خوشی رقم بزنه برام. همه رو هم سپردم به خدا. میدونم که همرو خوب خوب با هم مچ میکنه. 

دیروز رفتم سی نما! با خودم :) خیلی خوشم اومد از این حرکت. باز هم تکرار میشه!

281

| چهارشنبه, ۳ آگوست ۲۰۱۶، ۰۵:۴۴ ق.ظ

یک ضد آفتاب نیودرم خریدم به قیمت هشت هزار تومان. نتیجه مانند مالیدن گریس به صورت بود.ازش به عنوان کرم دست حاوی ضد آفتاب استفاده میکنم.

هفته پیش هم یک ضد آفتاب تریو اس نوروا خریدم. سرخوشانه و در اوج بی پولی هشتاد هزار تومن پایش دادم. نتیجه با نیودرم هیچ تفاوتی نداشت.فقط سوزشش خیلی بیشتر بود.نمیدانم چه کنم.با آن رنگ سفید زننده که پس از مالیدن روی صورت  میماند و خاصیت از بین بردن لک. چرا جو مرا میگیرد؟ هشتاد هزار تومان وجه رایج مملکت؟ چرااا هنوز نمیدانم. و الان از ته مانده فیس دوکس بیست و چهار هزار تومانی به صورتم زده ام که خیلی شرف دارد به جفت این تازه واردها. هیچ کدام هم رنگی نیستند...

نخودک پیروز رفت.از روز عید فطر با مادرش اینجا بود تا پریروز که رفت و یک تکه از دل ما را هم با خود برد. اتفاق و روزمرگی زیاد است که به وقت فرصت مینویسم. از اصطکاکهای شدید بینمان، از دل آشفتگیهای مداوممان،... به هر حال... چون میگذرد غمی نیست. امیدوارم خیر در آنچه که پیش می آید باشد.