آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۴ مطلب با موضوع «نقطه تاریک وجود!» ثبت شده است

948

| سه شنبه, ۲۱ جولای ۲۰۲۰، ۱۱:۱۹ ق.ظ

دیشب یه خواب فوق سمی دیدم و خوشحالتر از خوشحالم که با دوست پسر سابق بر این بهم زدم

بیدار که شدم خیلی خوشحال بودم که تو واقعیت اون ازدواج کرده و حتی یک درصد هم امکان نداره که اون اتفاق تو خوابم تکرار بشه

#همش نقاط ضعفشو چیزایی که دوس نداشتم ازش رو با خودم مرور میکردم و مثل احمق بهمن ۹۵ میگفتم اشکالی نداره😶😶😶

خدایا شکرت. این بهترین نشدن زندگیم بود😎

 

714

| جمعه, ۳۱ می ۲۰۱۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

اه... باز هم فاکین چتِ آخر...

لعنت بهت، میگفتی که تا ابد هم بشه منتظرت میمونم!

میگفتی نمیتونم به کس دیگه فکر کنم

چطوری تونستی؟

ـولی خب خودم نمیخواستمش :|

۷۰۸

| چهارشنبه, ۲۹ می ۲۰۱۹، ۰۳:۱۲ ب.ظ

امروز چه روز پر واقعه ای بود!

حوصلم نمیکشه همشو بگم

اما خب روزم از بعد ظهر شروع شد طبق معمول

ازخواب ویک آپ شدم به چک کردم شبکه های اجتماعیم!

بعد ساعت ۳-۴ بود گت آپ شدم

نمازم اینا رو خوندم اومدم نشستم پشت لپ تاپ

یه سر صدایی تو کوچه شد که حال ندارم بنویسم

بعد سر همون ع گفت بیا بریم مغازه دوستم

منم پاشدم کلی بیشتر از معمول آرایش کردم و لباس پوشیدم و رفتیم

نشستیم اونجا همه چی اوکی بود که یه سر رفتم دم در که ع بهم گفت برووو تووووووووو

یه نگاه کردم دیدم اون جلوی یکی از مغازه ها واستاده

دیگه منم اومدم نشستم پشت دخل 

حالم بد شد

انگاری کلی اسید از معدم ترشح شد

و ته دلم خالی شد

بعدم که طبق معمول دستام شروع کرد به لرزیدن

هیچی یه کمی واستادم با گوشی الکی کار کردم

که ع گفت اونم اومد سمت مغازه به تلفن حرف زدن و هی داخلو نگاه میکرد

اصلا دوست ندارم حرفاش درست باشه

چون دیگه هرچی باشه اون ازدواج کرده

و من هیچ شوخی ای با این مسئله ندارم

و اصلا نمیخوام بهم فکرم بکنه

امیدوارم بابت یه حرفی که زدم خدا منو ببخشه

دیگه یه کم موندیم و پاشدیم بیایم 

که هنوز انگار اونجا بود

چند تا مغازه اونور تر

خلاصه

من اصلا رومو اونور نگرفتم

تا با ز دست دادم دستمو کشید و نگه داشت

ظاهرا اون داشت میومد اینوری

هیچی دیگه یه چند ثانیه بیشتر موندیم بازم کونمو گرفتم اون سمت

و در نهایت خدافظی کردیم

و ز هم گفت «...» جوووون

خیلیم بلند گفت اسممو :|

خوشم میاد بچه ها همه پایه ان!

اصلا دوست ندارم اینقدر ببینمش لعنتی رو

چه رویی داره

به ع میگم اون اصلا به من خیانت نکرده بود

و این من بودم که خواستم تمومش کنم

به قول ع حداقل میتونست یه کم له له بزنه که

نباید اینقدر زود ازدواج میکرد

دیدم راس میگه

لعنت به من با داشتن دوستی به نام سین

سین در حق دوستیمون خیلی خیانت کرد

هیچ وقت واسه این پشت خالی کردناش نمیبخشمش

هیچوقت

من هیچوقت تا جایی که تونستم واسه دوستیمون کم نذاشتم

اما اون چی...


617

| دوشنبه, ۱۱ فوریه ۲۰۱۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

درست فردای تولدم عکس دونفره پروفایلشو دیدم. درسته دوسش نداشتم اما دستام لرزید. دلم ترسید. پرس و جو کردم فهمیدم ازدواج کرده. واقعا فک نمیکردم اینقدر زود بتونه منو فراموش کنه. خیلی عذاب وجدان داشتم بابتش. اما زود جمع کرد خودشو. یعنی اصلا انتظار نداشتم با اون حرفای  عاشقانه ای که میزد اینقدر سریع خودشو جمع کنه ها. به هر حال پروندش برای همیشه همیشه بسته شد. بهتر... میدونم خدا بهترینا رو برام میخواد

وقتی با خواهر راجع بهش حرف زدم فهمیدم واقعا انتخاب مناسبی برام نبود و از سر بی عقلی محض داشتم خودمو بدبخت میکردم. اونام خوشبخت بشن. بهتر که دست از سرم برداشت.

فقط این وسط از سین متنفر شدم که واقعا حق دوستیمونو خوب ادا کرد!

خدایا شکرت که هر اتفاقی میفته حکمتی براش داری

خدایا شکرت که حواست بهم هست

خدایا شکرت چون میدونم بهتراز اینو برام در نظر داری

خدایا شکرت که دلم به بودنت قرصه

خدایا شکرت که جز تو کسیو ندارم

562

| پنجشنبه, ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۱۳ ق.ظ

یکشنبه شب بهم پی‌ام داد. چند وقتی بود که هی پیام میداد و هی جواب نمی‌دادم. اما گفتم آخرش که چی؟ جوابشو دادم. گفت بیا دوباره برگردیم. به همه ترسام فکر کردم. به همه درجا زدناش. به همه حرفایی که راجع به درآمدمون و زندگیمون می‌زد. همه حرفایی که راجع به کار کردن من میزد. گفتم نه!

نمی‌دونم چه کاری پیدا کرده که باز مصر شده و هی میاد جلو. نه می‌دونم و نه پرسیدم. اما می‌دونم که من از آینده با این آدم می‌ترسم. باز با خودم می‌گم که همه چیز دوست داشتن نیس. کلی اشک ریختم اون شب سر پی اماش. اما باید کم نیارم. بازم گفتم نه. نمی‌دونم درست بود یا غلط. فرداش دوس داشتم با خواهر حرف بزنم راجع بهش. اما زنگ نزدم بهش. که غروب ال اومد اینجا و رفتیم بیرون. البته که با ال راجع به این بخش از زندگیم هرگز حرفی نزدم. اما دوشنبه دلم خیلی گرفته بود. شب باهاشون رفتم خونشون. اونجا خوابیدم. خیلی خوب بود. فرداش که سه‌شنبه باشه واسشون مهمون اومد. ناهار خوردیم و بعد از ناهار من و ال راه افتادیم اومدیم شهر ما. اون رفت دکتر و منم دوش گرفتم و کارامو کردم و باز با هم راه افتادیم شب رفتیم خونه اونا. شب غذا رو من و ال پختیم. خوابیدیم و صب بعد از صبونه با باباش و مهموناشون اومدیم شهر که دیگه من اومدم خونه و ال رفت تهران. ظهری یه سری کتابای ال رو بردم یکی از کتابخونه‌های شهرمون و اهدا کردم. دیروز می‌خواستم برم یه باشگاه جدید اما اینقدر خسته بودم که یه ربع به ۶ بیدار شدم و دیگه نرسیدم برم. عصری سین زنگ زد و با هم رفتیم بیرون. یه شیرموز من خوردم و یه بستنی اون. پولشم من حساب کردم. شام دوشنبه رو هم من حساب کردم. پیتزا خورده بودیم با ال. خلاصه که دیگه کار خاصی نکردم. شب نشستم یه سری آهنگ از تل دانلود کردن و یه کانال برای خودم ساختم و آهنگا رو فوروارد کردم اونجا. دیگه راحت می‌تونم گوش بدم. نمی‌دونم چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود!

امروز یازده و نیم بیدار شدم. همزمان با صبونه خوردن ناهار عدس‌پلو درست کردم که خوشمزه هم شده‌بود. 

چند وقت اخیر بدجوری عمرمو توی اینستا و تل تلف می‌کنم. جدیدا فهمیدم که روزی حدود چهار ساعت رو گوشی به دستم. باید کمش کنم... دارم فکر می‌کنم به اینکه چجوری از این زمان‌ها کم کنم و به کارای مفیدم بیفزایم! 


  • ۰ نظر
  • ۱۳ سپتامبر ۱۸ ، ۰۴:۱۳

553

| دوشنبه, ۶ آگوست ۲۰۱۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

یادم باشه واسه رسیدن به هدفم تمام تلاشم رو به کار ببندم. تا نیاد یه روزی که بابت اینکه از همه توانم استفاده نکردم پشیمون شم...

523

| پنجشنبه, ۱۴ ژوئن ۲۰۱۸، ۰۹:۲۲ ق.ظ

یعنی ما از بعد از خواستگاری تا به هم بزنیم فقط شیش بار همدیگه رو دیدیم؟ خب بعد حق نداشتم؟

472

| دوشنبه, ۱۶ آوریل ۲۰۱۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

معدم میسوزه. خیلی گشنمه. امشب همه چی تموم شد. ساعت ۰۰:۱۷ پیاماش رو برام فرستاد و ازم خدافظی کرد. من؟ اشکام اومدن پایین. غصه خوردم آره. اما ... چی بگم. رفتم بیرون از اتاق. یه کمی با ف حرف زدم و بعدش ه اومد و تا سه با اون حرف میزدم. واقعا همه چیز تموم شد؟ باورم نمیشه...

خیلی از عمرم رفت. بهترین سالای جوونیم باهاش بودم. بی انصافیه که بگه من چیزی از دست ندادم...

امشب فال گرفتیم. بلافاصله بعد از رفتن دختر فالگیر از اتاق پیاماش برام اومد... 

خوابم میبره؟

چیکار کنم حالا؟

یه قرص خوردم. معدمم فقط داره اسید ترشح میکنه لعنتی

پنجشنبه، ۲۳ شهریور نود و شش

| شنبه, ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۳:۱۷ ب.ظ
سه شنبه گفت فردا همو ببینیم. گفتم نمیتونم. اگه میخوای بذار واسه پنجشنبه بعد کلاسم. گفت چارتایی بریم. گفتم هر کاری میکنی بکن. خلاصه پنجشنبه  روز خاطره انگیزی ساختیم. ناهار رفتیم یه رستوران شیک و کباب زدیم بر بدن. بعدش کلی چرخ چرخ کردیم و وقت گذرونیم تا جایی که مد نظرمون بود باز شه و بریم بازی. البته که برنامه ریزی نداشتیم و همش کجا بریم و چیکارکنیم بود. ولی به ما دو تا که تا حالا اینجور با هم تفریح نکرده بودیم خیلی خوش گذشت. یه جورایی تو خلسه رفته بودیم. شب هم ساعت فک کنم ده گذشته بود که رسیدیم خونه. روزهیجان انگیزی بود. یعتی لیاقتشو داره که با بیشترین جزییات ثبت بشه!

ـ۹۶/۱۰/۴ـ که نشد...
  • ۰ نظر
  • ۱۶ سپتامبر ۱۷ ، ۱۵:۱۷

357

| يكشنبه, ۲۰ آگوست ۲۰۱۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ

زندگیها همه افتاده این ساچ اِ هِری، که صبح با سرعتی باورنکردنی شب میشه بدون اینکه یکی از تو دو لیستمون کم شده باشه. نمیدونم این برنامه هایی که تو ذهن مشوشم دارم رو تو کدوم یکی نوت گوشیم بنویسم یا تو همین بلاگ از اهدافم بگم، نمیدونم بنویسم رو استیکر و بچسبونم به آینه دستشویی که هر روزی چند بار چشمم از روش بچرخه یا رو کاغذِ رو میزم یادداشت بنویسم، یا نه اصلا تو آلارمِ گوشیم بذارم و کوکش کنم واسه هر دوساعت؟

ولی عجیب اینه که صب با یه سرعتی شب میشه که حتا یه کدومشونم تیکِ دان نمیخوره...

عجیب تناقض حسی من و مادربزرگس، تمام روز میگه چرا شب نمیشه، چرا زمستون بهتره، که روزاش کوتاهه و زود شب میشه زودتر نمیاد و عکس همین صحبتا رو تو شش ماه دوم سال داره. یعنی چرا صب نمیشه و آه کجایند روزهای بلند تابستان و آفتاب دل بازکنش!

القصه، تا به تاریخ نپیوسته یادی کنم از کباب خوری دو نفره جمعه مون و پیاده روی عاشقانه با چاشنی تند عرق ساعت دوی بعدظهر:) بعد از آزمون استخدامی بنده o.O

مورد بعدی انتخابم برای تدریس تو آموزشگاه آشنا و نزدیکه. امروز با موسس جلسه ای کوتاه داشتیم(چه باکلاسم من که جلسه دارم) و فردا هم قراره که برم واسه یه مصاحبه کاری در رابطه با رشته م. ای خدا این دیگه جور بشه واقعا....