آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۴ مطلب در می ۲۰۱۸ ثبت شده است

497

| پنجشنبه, ۳۱ می ۲۰۱۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

امروز غروب، یعنی در واقع دیروز غروب تو بارون رفتم نونوایی. چه بارون نازنینی بود. وسط راه انگار آسمون سوراخ شده باشه. مجبور شدم چتر وا کنم. خیلی باصفا بود هوا. برگشتم خوابگاه. خیلی دلم میخواس عکس بندازم اما یه دستم نون بود یه دستم چتر. دیگه اومدم و افطاری رو آماده کردم و خوردیم. بعد رفتم اتاق همکلاسیم. تا سه اونجا موندم و برگشتم اتاق به سحری خوردن. امروز هیچ کار مفیدی نکرده بودم. بعد سحر یه ایمیل به یه خارجکی فرستادم واسه کمک گرفتن که یه ساعتی طول کشید. خواستم به چند نفر دیگه هم بفرستم که نیاز به تمرکز داشت که من نداشتم. گذاشتم واسه فردا. احتمالا فردا برم خونه. میخوام یه کم به استاد گزارش کار ندم. چون حس میکنم خیلی خیالش ازبابتم راحت شده. اینقدر که مث اسب پیگیری میکنم هر چیزی که میگه. یهو گفتم برم بعد عید فطر بیام تو این مدتم اصلا بهش خبری ندم. هر چند به هیچ جاش نخواهد بود(به قول خودش!). حالا برم خونه ببینم اوضاع چطوره. فعلا باز تصمیم قطعی نگرفتم که برم نرم چیکارش کنم... 

یه مقدار زیادی احساس تنهایی میکنم. نمیدونم چرا...

۴۹۶

| چهارشنبه, ۳۰ می ۲۰۱۸، ۰۱:۳۸ ب.ظ

امروز استاد گفتش که هفته بعد کلا نیستم. حالا موندم اصلا من پریروز چرا اومدم؟ بعدش دارم فکر میکنم که برگردم خونه باز یا نه؟

آخه من چه غلطی دارم میکنم خودمم نمیدونم :| اغلب محاسبات ذهنیم با خطا مواجه میشه.

غروب با بچه ها رفتیم بازار. دهنم سرویس شد اینقدر راه رفتیم. آخرم هیچ نونوایی نون پیدا نکردیم و مجبوری نون خود این شهرو خریدم. افطاری کم خوردم. از خستگی لش شدم یه گوشه. 

بدبختی اینه که تو این شهر دانشگاهی،‌اینقدری که ازش متنفر بودم و هنوزشم چنگی به دلم نمیزنه جز هواش، هیچ دوستی ای نساختم. حالا دوستمو باش که از شهرش متنفر بود و اومد اینجا شوهر کرد!

حس میکنم از لپ تاپم بوی سوختگی میاد. دیشب یعنی بعد از سحری تا شیش نشستم به ران گرفتن. بعدش دیدم خیلی کند پیش میره لپ تاپ گذاشتم کنارم مثلا یه کمی چرت بزنم. دیدم نه نمیشه. کلا یه خواب نجسی داشتم امروز. صب وسط خواب ساعت ۹ پاشدم که نتیجه رانم رو ببینم بعدش نمیدونم چی شد... 

495

| سه شنبه, ۲۹ می ۲۰۱۸، ۰۶:۱۰ ق.ظ

گاهی باورم نمیشه بهم زدیم!

494

| دوشنبه, ۲۸ می ۲۰۱۸، ۰۱:۵۴ ق.ظ

ده جواب بده اون لامصبو ببینم هستی یا نه. نیم ساعته با مانتو شلوار از خوابم زدم اینجا نشستم :|

493

| شنبه, ۲۶ می ۲۰۱۸، ۱۲:۲۹ ب.ظ

بعضی چیزارم میترسم اینجا بنویسم که یه وقت خدایی نکرده اونکه نباید بخوندش!‌ -ـ-

492

| جمعه, ۲۵ می ۲۰۱۸، ۰۴:۵۲ ب.ظ

چت مغزها کی بیدار می‌شوند؟

دقیقا زمانی که باید مغزم کم کم به خواب بره تازه بندریش میگیره و سرحال میشه و ویر کار کردن و درس خوندن میندازه به جونم. چرا آخه؟

اصلا اینقدر بیدار میشینم ببینم کی خسته میشه ابله!

491

| جمعه, ۲۵ می ۲۰۱۸، ۰۶:۵۱ ق.ظ

آیا استفاده کردن از هدایای دوس پسر سابق کار پسندیده‌ای است؟

آیا اشکالی دارد اگر ساعت قشنگیست هنوز ازش استفاده کنم؟ با اینکه شش ماهی هست که بهش دست نزده‌ام؟

آیا اصلا باید این چیزها را پس میدادم؟ در صورتی که دوست ندارم او چیزی را به من پس میداد؟

آیا باید چکار میکردم؟

آیا الان ساعت ندارم چه کنم؟ ساعت خوبی بود آخر. دلم میخواد ازش استفاده کنم باز هم!
آیا در کل لاشی بودن بهتر نیست؟

آیا هرچه لاشی‌تر باشی در زندگی گزینه‌های بهتری برایت پیش نمیاید؟

آیا الان زوده برای فکر کردن به اینکه در آینده نزدیک کی به طرفم میاید؟

آیا من لاشی شده‌ام؟ 

490

| پنجشنبه, ۲۴ می ۲۰۱۸، ۰۳:۴۶ ب.ظ

بعله... اومدم خونه و اول از همه مشکل تل.گ.رم خودم و مادر رو حل کردم ^_^

با بابا رفتیم پیاده روی. در واقع میخواستم از اون سوغاتیا که میخوام واس استاد ببرم ببینم خوبه یا نه که بسته بود. خواستم بخوابم تا سحری دیدم خوابم نمیبره. حالا باید جماعتی یاری کنن تا خواب من دوباره تنظیم شه. البته فعلا که میتونم روزه بگیرم وضع همینه.

جونم بگه امروز ظهر بیدار که شدم آماده شدم و راه افتادم. سر اذان مغرب رسیدم خونه. یه راه دور و دراز الکی رو مجبورم بیام. وگرنه مث آدم بیان راهی نیس تا خونه. به هوای اینجا عادت ندارم. بو میده. به هوای اونجا عادت کردم. زود برمیگردم.

حالا فعلا حال نوشتن ندارم. سحری قرمه سبزیه. خیلی وقته غذای درست حسابی نخورده‌ام. دیشب making friend کردم. لباسم ندارم :|

حالا برم تا بعد

489

| چهارشنبه, ۲۳ می ۲۰۱۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ

شت! دستم خورد زدم تل.گ.رم دسکتاپو دیلیت کردم. حالا نمیتونم برم توش. همش میگه تو منی ترایز. ترای لیتر. اه. با گوشی هم نمیتونم وصل شم. فردا میرم خونه. اگه بتونم با وایفای وصلش کنم :( خیلی ناراحن شدم

488

| چهارشنبه, ۲۳ می ۲۰۱۸، ۰۹:۱۴ ق.ظ

اینهمه موندم الکی، میگه خانوم دکتر هفته دیگه میاد :| خب زودتر میگفتی میرفتم خونمون یکمی :|