آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۸ مطلب در فوریه ۲۰۱۷ ثبت شده است

من آمده ام تو را ببینم بروم...

| سه شنبه, ۲۸ فوریه ۲۰۱۷، ۱۰:۳۹ ق.ظ

آمده ام به دیار جانان، میخواستم فردا سورپرایزش کنم اما نتونستم جلو دهنمو نگه دارم و لو دادم! در عوض یه جایزه برا خودم نقد کردم...

وقتایی که اونجام درگیر احساساتمم. هی میگم دوسش دارم یا ندارم؟ اما وقتی نزدیکشم مطمئنم که دوسش دارم و با هم خوشبختیم.

خدایا باز هم به امید تو که خیر و صلاحمون رو بهتر از خودمون میدونی...

312

| دوشنبه, ۲۰ فوریه ۲۰۱۷، ۰۳:۳۴ ب.ظ

اینقدر دلم گرفته، اینقدر دلم گرفته... تقریبا هیچ کس و هیچ جایی جز اینجا ندارم تا راحت حرفمو بزنم. همینجا هم که نصف حرفامو باز میخورم. اما عجیبه آدما وقتی که میدونن میتونن مرهم باشن غیب میشن. فراموشت میکنن تا بعدها با کلی طلبکاری پیداشون بشه و بگن یه خبر ازما نگرفتی. این بار میدونم که میگم من خودم نیازداشتم یکی خبرمو بگیره. زمانی که من تک و تنها بودم کی خبر منو گرفت؟ اون موقع ها که میگفتم یکم باهام حرف بزن کجا غیبت میزد؟ این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم ... نمیدونم آخر عاقبتم چی میشه. نمیدونم... خوشحالم که حداقل خوابگاه رو داشتم تا چند روزی از خونه دوربشم. به خونه رفتن فکر نمیکنم. فقط خرج یکم زیاده اینجا. عوضش راحت ترم. خودم هستم. حتی به رفتن از شهرمون فکر میکنم. رفتن واسه کار به جنوب. یا اگه پولدارتر بودیم به خارج از کشور. دلم سنگینه این روزا. نمیخواستم که جواب بله بگن. پر بیراه نمیگن. اما در کل شرایط بدی شد. حوصله شوخیهای ییل رو هم ندارم. که هی بگه یه آقای مهندس واس خودت پیدا نکردی. دلم میخواد اون لحظه دهنشو با خودش جر بدم. یکم عصبانی هستم هنوز. شایدم افسرده. اما خوب میشم. این روزا همش فک میکنم نکنه ما مناسب هم نیستیم. حتا نمیدونم چند بار اینا رو اینجا نوشتم! خیلی درد داشت...

همه فراموش کردن جز ما دوتا...

311

| چهارشنبه, ۸ فوریه ۲۰۱۷، ۰۳:۳۷ ب.ظ

میدونستم خیلی خوشبختم! 

امروز مامان ازم پرسید اون پسره هنوز بهت زنگ میزنه؟ گفتم چطور؟ گفت یعنی دنبال کار هست؟ گفتم آره. گفته بدون تو زنده نمیمونم. گفتم گفته یا تو یا هیچکس.گفته بدون تو نمیتونم... گفتم آره دنبالش هس. گفت من که نگفتم تورو بهش نمیدم. گفتم کار پیدا کنه میدم.تو رابطتو باهاش حفظ کن. اینجوری بهتره. اونم شل نمیگیره.الان سنی نداره دنبال کار باشه. گفت باباتم گفته دنبالش هستن... راس میگه.خوشی دویید زیر پوستم.سر میز شام بودم. لپمو گاز گرفتم.تا چندین دیقه همینجور خون میومد. اما برای من طعم عسل بود...

310

| سه شنبه, ۷ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۳۷ ق.ظ

زدم تو کار ناپرهیزی. از دیروز چیپس و پفک و لواشک و ترشی و شیرینی و شوری، از همه چیز میخورم. بذار ببینم چقدر جوش میزنم. یا چقدر حالم بدتر از اینی که هست میشه. والا

از شنبه هم دارم هی فقط شیرینی خواستگاریو میخورم. هیشکی که لب نمیزنه. من موندم و یه عالم شیرینی خامه ای. که انگار دارم کوفت میخورم...

من با همه دم و ایضا همه با من. من کار خلافی نکردم اما رفتار و برخورد پدر مادر من بود ک زشت بوده. از طرف من تصمیم گرفتن و حرف زدن. ناراحت نیستم. فدای سرم. اما ناراحتم که بازم باید تو این خونه باشم!

309

| يكشنبه, ۵ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۱۷ ق.ظ

ای خدا چقدر من بدبختم؟؟؟ 

با این مخالفت ها دارم به رفتن از ایران هم فکر میکنم کم کم... چجوری برم؟

میگم دیگه قصد ازدواج ندارم. میخوام برم از ایران. بخدا. میشه. حداقل زندگیم از اینجا بهتر میشه که

308

| شنبه, ۴ فوریه ۲۰۱۷، ۱۱:۳۸ ق.ظ

خونوادش اومدن. حرفاشونو زدن. اما به توافقی نرسیدن. چون خونواده من مخالفن...

307

| شنبه, ۴ فوریه ۲۰۱۷، ۰۷:۰۶ ق.ظ

تا یک ساعت آینده زنگ خونمون فشرده میشه و بابا مامانش میان خونمون.خدایا خیر پیش بیار.از ته قلبم میخوام اینو...

306

| جمعه, ۳ فوریه ۲۰۱۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ
خیلی غصه دارم. دلم داره میپوکه از استرس. چقدر من استرس بکشم؟ خواهرم پشتمو خالی کرده. فقط امیدم به خداس دیگه...