آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۵ مطلب در ژوئن ۲۰۱۶ ثبت شده است

276

| چهارشنبه, ۸ ژوئن ۲۰۱۶، ۰۱:۱۴ ب.ظ

هیچوقت یه یس_منِ کامل نباش. گاهی اوقات مخالفت کن. نذار فک کنن هالویی و میتونن تو مشتشون داشته باش. قوی باش و وقتی لازم باشه زود مخالفتتو ابراز کن. نه مثل این سری که بعد از یه هفته تازه با کلی ترس و لرز بگی نه!

275

| چهارشنبه, ۸ ژوئن ۲۰۱۶، ۱۲:۵۹ ب.ظ

چهارشنبه_دوم رمضان_نوزدهم خردادماه

امروز سومین روزه متوالیم بود. تا اینجاش خوب بود. بعد از سحری پنجره اتاقمو بستم تا سرو صدا بیدارم نکنه. اما طبق معمول با آلارم جیش ساعت ده بیدار شدم و یکم اینور اونور شدم و دیدم نمیشه. پاشدم رفتم دسشوری. و باز که اومدم خوابم نبرد :| من خرس خوابم نبره خیلی حرفه... خلاصه تا ساعت یک تو تخت لولیدم و سپس پاشدم. بعد از ظهر به انجام کار بعدی گذشت و خیلی قورباغه گنده ای بود رفتنم به اون آموزشگاه آخریه. ظهر کلی با سین حرف زدم و قرار شد اونم فردا بام بیاد. اما غروب زنگ زدم به خواهر و اونم بهم گفت اگه حس خوبی نداری نرو. منم منتظر یه کامنت مخالف بودم تا دنبالشو بگیرم. و همونجا تصمیم گرفتم که نرم! و سریع از گروه تلگرامی لفت دادم. بعدش پاشدم رفتم خونه سین یه نیم ساعت تا اذان نشستم. و اومدم خونه. خانومه ز زد که خبر ندادی و این صحبتا و منم گفتم منصرف شدم. واقعا با این تصمیم سبک شدم. چون یه حس بدی داشتم بهش! حالام هوا بهاری شده دوباره و دوس دارم این چند روزو اینجا باشم و بعدش که مصادف میشه با پ برم پیش خواهرم چند روزی بمونم ایشالا و یه مانتویی چیزی بخرم و نی نی گولو رو هم ببینم. هرچند به نظر من آدم بزرگه و نی نی نمیباشد ^_^ عاشقشم قلب قلب. غروب هم رفتم مراسم انس با قرآن و جز دو رو خوندم با اینکه جز یک رو نخونده بودم :) باز هم نشستم سر ترجمه. عجیب اینجاست که خان زیاد دور و ورم نمیپلکه. اما رفتارش همون چند بار کم باهام خوبه و از گل کمتر نمیگه. اما خیلی اس و زنگ نمیزنه. نمیدونم داستان چی چیه!


شاید من بعد خواهر=سیس شد.

نی نی گولو رو از همه اعضای خانواده بیشتر دوس دارم و احساس مسئولیت در مقابلش میکنم. چون خودش کاری نمیتونه بکنه اصلا به خودم نمیتونم اجازه بدم تا راش یه وقتی کم بذارم.

274

| دوشنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۶، ۰۳:۴۵ ب.ظ

یادم باشه از فردا یکمی هم با اتاقم انس بگیرم. کتابی رو که شروع کردم روزانه بخونم. شبا اینجا بیدار نشینم و برم تو اتاقم. کمی با حوصله تر باشم...


_امروز زنگ زدم اونیکی آموزشگاه دوره سکوریتی بالاعه_ میخواستم انصراف بدم اما مرده باهام صحبت کرد_نسبت به اصرار شدیدش واسه رفتنم مشکوکم_اما اگه خدا بخواد میرمش_ خدایا خیر پیش بیار برای هممون_برای خان هم نیز_

273

| يكشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۶، ۰۳:۲۷ ب.ظ

اولش تصمیم گرفتم یه پنه خوب درس کنم که فردا نگهم داره. آخه یکی از روزه هام مونده بود. واس همینه که میرم پیشواز. بماند که یک دور بشامل رو دور ریختم چون گولّه شد، اما آخرش نتیجه هوس بر انگیز بود. ساعت یک و نیم که دلم ضعف رفت گفتم همین بشه سحریم، اما غافل از اینکه اگه بهترین غذا رو بپزم باز هم آخرش از دستپختم تهوعم میگیره :| امشب هم فوبیای مغزپخت نشدگی مرغها سراغم اومده بود و حتا یک تکه رو از دهانم بیرون آوردم :|

بقیه هم به قابلمه منتقل شد. تهوع واقعی وقتی بهم دست داد که ملاقه رو لیس زدم و ذرات پیاز سرخ کرده همراه با سس بشامل اضافه و سیر تفت داده شده وارد دهنم شد :/ یی...

حالا امیدوارم فردا روزه خوبی برام بشه...

_باشگاه_قول کمربند قهوه ای_خوشحالیم_کمی کار جدیدم_امروز صبح یه جای جدید رزومه دادم_بعدش پیاده اومدم تا یه مانتو گل و گشاد پیدا کنم که نکردم_بعدش رفتم یه سری ریزه میزه خرید کردم_یه شلوار تو خونه خوشجل خریدم_آب آلوبالو خوران اومدم خونه_یکی از بچه های دبیرستانو تو ایستگاه تاکسی دیدم اما آشنایی ندادم_من خبیث_دهنم به تفکیک مزه پیاز و مرغ و سیر و قارچ و اجزای سس بشامل رو میده بعلاوه ملاقه چوبی :|


یکشنبه_شانزهم خرداد نود و پنج

272

| شنبه, ۴ ژوئن ۲۰۱۶، ۰۷:۵۳ ق.ظ

دوستش دارم. اما نباید واقعیت رو نادیده بگیرم. خواه ناخواه شرایط زندگیش همینه. من میتونم فقط دوستش داشته باشم. اما محل زندگیش شهر دیگه ایه. من میتونم خاله ش باشم اما پدر یا مادرش نیستم. من خواهرش هستم اما نمیتونم محل زندگیش رو بیارم اینجا. نهایت خودش تصمیم بگیره و اگه خیلی بخواد شوهرش رو راضی کنه بیاد اینجا. به من مربوط نمیشه اما برای خودش و بچه ش بهتر خواهد بود. من میتونم ته ته دلم از شوهرش متنفر باشم که اومد مث بختک و یه آدم یه دنده س که شرایط زندگیش رو تغییر نمیده . امیدوارم باشم تا خواهرم و بچه هاشو بیاره اینجا برای زندگی و تازه کم کم دوستش داشته باشم. همین.

به هر حال و در نهایت تنها کاری که میتونم بکنم اینه که براشون آرزو کنم که هرکجا هستن تنشون سالم باشه. مگر نه اینکه خیلی از آدما اون سر دنیا دور از خانوادشون زندگی میکنن؟ و خیلی بهتر شد که نرفتم. من برای رفتن و راحت کردن شرایط اون اینجا نیستم. اونم بفهمه که زندگی واقعیش کجاست. دلم براش میسوزه که مث یه بره مطیعه اما خودشو جلوی ماها خیلی مقتدر نشون میده. در حالی که نیست...


_مربای توت فرنگی_هفت صبح وداع_پس از بیست و دو روز_جوجه خوشمزه من رفت خونش_قرار بود منم برم که شرایط اجازه نداد_هوا بهاریه_دیروزم رفتیم دل طبیعت_خیلی خوب_خیلی عالی_دیشبم کلی مهمان ناخوانده اومد_نی نی گولی خدا حافظت باشه_برخلاف دفعه قبل این دفعه اصلا دلم تنگ نیس_من واقع بینم :|