آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۸ مطلب در سپتامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

370

| چهارشنبه, ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ

باز وارد دوران پر مشغلگی شدم. امیدوارم که فالش نیک باشه!و باعث شه یکمم سرم تو کارام فرو بره و در واقع کارام تو من فرو بره. یعنی کارامو دیگه بشینم مث بچه آدم انجام بدم :دی

دیروز تماس از جایی که منتظر بودم دریافت کردم و قرار شد بزودی همکاریم رو شروع کنم ^_^ انشالله که خیر باشه.

امروز عصرم از اینجا که تقریبا اوکی بود تماس گرفتن و رفتم تجهیزات لازم رو تحویل گرفتم. قراره خدا بخواد از بعد از تعطیلات شروع کنیم. این یکی هم انشالله که خیر باشه :)

  • ۰ نظر
  • ۲۷ سپتامبر ۱۷ ، ۱۳:۲۳

369

| سه شنبه, ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۷:۳۵ ق.ظ

دو ساعت پیش گوشیم نشستم جیک نزد. دو دیقه فقط رفتم دستشویی و اومدم دیدم از همونجایی که منتظر بودم میسد کال افتاده :|

  • ۰ نظر
  • ۲۶ سپتامبر ۱۷ ، ۰۷:۳۵

368

| شنبه, ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۰۶ ب.ظ

محض رضای خدا یکی بهم بگه چطوری توی این بلاگ وامونده تو مطلبمون میتونستیم عکس بذاریم؟

هر کار میکنم یادم نمیاد :|

  • ۰ نظر
  • ۲۳ سپتامبر ۱۷ ، ۱۴:۰۶

367

| شنبه, ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ

اوه! داشتم آدرس برای پست میذاشتم نوشتم shahrivar96!یعنی هنوز مهر برام لود نشده بود! چقدر نیمه اول سال تند گذشت. انگار نه انگار هشت ماه از تلاش نافرجاممون میگذره. واقعا باورم نمیشه چقدر همه چیزو جدی گرفته بودیم واسه خودمون... میدونم شرایط خیلی ایده آل و اوکیی نداره. اما وقتی یه لحظه عمیق فک میکنم، وقتی وسط اعصاب نداریم یه لبحند میشونه رو لبم، میفهمم دوسش دارم :) خدا رو چه دیدی!‌ شایدم ما دو تا با هم خوشبخت شدیم.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ سپتامبر ۱۷ ، ۱۳:۴۰

۳۶۶

| دوشنبه, ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۲:۱۶ ب.ظ

وسط این هاگیر واگیر ماراتن پروپوزال نویسی این شکم و پهلو از کجا در اومدن آخه اَه.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ سپتامبر ۱۷ ، ۱۴:۱۶

365

| دوشنبه, ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۷، ۱۲:۰۴ ب.ظ

والا مردم از هر طرف شانس می‌آرن. اون از خواهر ما که کلا هفت کوه هفت دریا از ما دوره و کل وقتش و تفریحاتش اختصاص به خونواده شوعرش داره و اگرم بخواد بیاد به خونواده خودش سر بزنه به شرطها و شروطها،شیش ماه یه بار. حالا اگه مرده از فک فامیلای خودش دور بود با هواپیما هم که شده بود ماهی یه بار میرفتن بهشون سر میزدن میومد. نوبت ما که میشه مرخصی نمیتونن بگیرن یا باید ماشین آخرین مدل زیر پاشون باشه بعدن. اینم از پسر خونواده که هر شب شب نشینی و بگو بخنداشو با خونواده زنش داره. در کل میخوام بگم از هیچ جا شانس نیاوردیم. بعد نوبت ما که میرسه باید هوای ننه بابا رو ما داشته باشیم. همه زرنگ درومدن...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ سپتامبر ۱۷ ، ۱۲:۰۴

پنجشنبه، ۲۳ شهریور نود و شش

| شنبه, ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۷، ۰۳:۱۷ ب.ظ
سه شنبه گفت فردا همو ببینیم. گفتم نمیتونم. اگه میخوای بذار واسه پنجشنبه بعد کلاسم. گفت چارتایی بریم. گفتم هر کاری میکنی بکن. خلاصه پنجشنبه  روز خاطره انگیزی ساختیم. ناهار رفتیم یه رستوران شیک و کباب زدیم بر بدن. بعدش کلی چرخ چرخ کردیم و وقت گذرونیم تا جایی که مد نظرمون بود باز شه و بریم بازی. البته که برنامه ریزی نداشتیم و همش کجا بریم و چیکارکنیم بود. ولی به ما دو تا که تا حالا اینجور با هم تفریح نکرده بودیم خیلی خوش گذشت. یه جورایی تو خلسه رفته بودیم. شب هم ساعت فک کنم ده گذشته بود که رسیدیم خونه. روزهیجان انگیزی بود. یعتی لیاقتشو داره که با بیشترین جزییات ثبت بشه!

ـ۹۶/۱۰/۴ـ که نشد...
  • ۰ نظر
  • ۱۶ سپتامبر ۱۷ ، ۱۵:۱۷

عصری یکی از همکلاسیای دبیرستانُ دیدم؛

| دوشنبه, ۴ سپتامبر ۲۰۱۷، ۱۲:۴۳ ب.ظ

تنها نقطه اشتراکی که باهاش به ذهنم رسید دوست پسر سابق بود!!!

  • ۲ نظر
  • ۰۴ سپتامبر ۱۷ ، ۱۲:۴۳