آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۲۴ مطلب با موضوع «نقطه تاریک وجود!» ثبت شده است

352

| دوشنبه, ۷ آگوست ۲۰۱۷، ۱۰:۰۹ ق.ظ
امروز نمیدونم بعد چن روز همدیگه رو دیدیم. ساعت حدود 11:30 تا 1 با هم بودیم. کیک بستنی و ساندویچ خوشمزه+ دلستر. که میگفت چون دلستر واسم سفارش دادی یعنی دوستم داری! بعدش رفتم یه عالمه وسایل شیرینی پزی خریدم. از بعدظهر استندبایم. پایان!

با هم بشینیم فیلم ببینیم، دوتایی!

| سه شنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۶:۴۴ ب.ظ

و خوب بنگرید، که شاید تفریحات سالم امروز شما آرزوهای برآورده نشده پسر و دختر جوانی باشد...

328

| دوشنبه, ۱۰ آوریل ۲۰۱۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ آوریل ۱۷ ، ۱۲:۳۰

314

| يكشنبه, ۱۲ مارس ۲۰۱۷، ۱۰:۰۰ ق.ظ
خیلی برام جالبه که هنوزم مردم وبلاگ میخونن. انگار باز داره رنگ و رو میگیره...
اوضاع زندگی فعلا آرومه... یعنی همه چیز فراموش شده... من و خان هم رو میبینیم کم و بیش. یکبار دو هفته پیش که تعطیلی بود یهویی اومدم و میخواستم سورپرایزش کنم اما نشد و تلفنی بهش گفتم اینجام و البته کلی سورپرایز شد. چون انتظار نداشت تا عید بتونیم همو ببینیم. یکبارم که دیروز همو دیدیم. به بهانه آرایشگاه رفتم بیرون و بعدظهر رفتیم رستوران و کادوی تولد رو بعد از اوووووووووووو.... گرفتم. البته هنوز خودم واسش هیچی نگرفتم! عیبی نداره که. خوبه در قید زمان نباشیم(الکی!)
دیگه اینکه نوبت دندونم رو تغییر دادم... برای آزمون نیرو ثبت نام کردم... محلش رو هم زدم شهر دانشگاهم. کلی کار دارم. دوس دارم که بنویسم اما برای چی بنویسم؟ اصلا چی بنویسم؟
راستی پنجشنبه مسافرت میرم. مسافرت دور و دراز! یعنی هم راهش دوره و هم مدتش درازه! از پنجشنبه تا سیزده بدر مسافرتم. انشالله خاطرات خوبم رو از همونجا ثبت میکنم...

301

| دوشنبه, ۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۲:۰۲ ب.ظ

دیروز در واقع دیدمش

امروز مامان خبر خواستگاریشو بهم داد

جزییات،واس وقتی لپ تاپ روشن کردم

دوشنبه بیست دی نود و پنج

300

| پنجشنبه, ۲۹ دسامبر ۲۰۱۶، ۰۶:۰۰ ق.ظ

از سه شنبه اومدم خونه. در واقع رفتم تو فرجه. دیروز و امروز هیچی درس نخوندم. درس نخوندنم رو شروع کردم. در واقع از همون سه شنبه که اومدم خونه چه خبر چه خبراش شروع شد و من فهمیدم که کارشو کرده. البته گفتم الکی میگه این حرفارو. اما دیروز ک زنگ زدم بهش گفت که واسطه فرستادن جلو. استرس وجودمو گرفت. یکمی به تیپ و تاپ هم زدیم. یکم اون از من دلخور شد ک چرا ناراحت شدم و یکمم من از اون که چرا به من نگفته پا پیش گذاشته... خلاصه که امروز من هم قدمی برداشتم و ایشون بسی شاد گشتند. نمیدونم خیر و صلاحمون در چی هست...

روز دوشنبه نتیجه خواسته م رو دیدم. به اونی که میخواستم نرسیدم. زنگ زدم به خان. خیلی گریه کردم. بهم گفت بیا. گفتم نمیام. گفت میام دنبالت و اومد. خوشبختانه راه کش اومد و ما شیش ساعت کنار هم بودیم. بی هیچ مزاحمی. با اینکه روزم خیلی بد شروع شده بود اما عالی تموم شد. همه چیزو فراموش کردم وقتی پیشش بودم. دوسش داشتم وقتی پیشم بود. به این فک میکردم که چقدر دوری روی احساس آدم تاثیر داره. فک میکردم چه حرفا که پشت تلفن نمیزنم بهش اما رو در رو هرگز حاضر نیستم اونا رو بهش بگم... امیدوارم این دوستی و این رابطه خیر درش باشه... خلاصه که باید از نو با همه چیز خودمو وفق بدم. هنوز خیلی درسا رو نخوندم. الان خونم. باید برم یه سری خریدا بکنم...

286

| پنجشنبه, ۱ سپتامبر ۲۰۱۶، ۰۹:۵۴ ق.ظ

یکی از روزا که مامانش اینا مسافرت بودن، با هم رفتیم پیتزا زدیم. پولشو با اصرار حساب کردم و دو روز هم تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم. اما بعدش بهش گفتم که کفگیرم خورده به ته دیگ و اونم یکم گذاشت روش ریخت به حسابم!

بعد از ناهار یه مسیر طولانی رو پیاده رفتیم و بعد هم جدا شدیم :)

  • ۰ نظر
  • ۰۱ سپتامبر ۱۶ ، ۰۹:۵۴

231

| دوشنبه, ۲۵ ژانویه ۲۰۱۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

دوشنبه، پنج بهمن 

قهوه فرانسه کیک مخصوص قهوه ؟؟؟ کادوی تولدم ....

توضیحات جزیی تر بزودی

220

| چهارشنبه, ۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خب اولین کاری که میتونم بکنم اینه که نبودن رشته زبان و حتا مدیریت رو در رشته های شناور به فال نیک بگیرم. چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد! و باز هم بدونم که هیچ کار خدا بی حکمت نیس و شاید از بین اون شصت و شیش تا شناور علوم تربیتی رو انتخاب کردم که با کار آیندم جور دربیاد! مصلحت خدا رو قربون. نمیدونم اما کار کردن تو کارخونه اگرچه لذت بخش میتونه باشه اما شرایط سختی رو میطلبه که من از پسش به سختی برمیام و نمیخوام همه زندگیم وقف کارم باشه... حالا تا بازم صلاح در چی باشه، ما که نمیدونیم!

دیروز صب بلخره بهش گفتم اونایی رو که نباید میگفتم و یجورایی خودمو سبک کردم اما خب ارزششو داشت چون بعدظهرو با هم گذروندیم :)

با هم رفتیم یه جایی تو کوچه همون جای همیشگی و من یه شکلات گلاسه و اون ی قهوه ترک با کیک سفارش دادیم و یکمی پیش هم نشستیم و بعدش قدم زنان رفتیم به سمت محل کار من. از هم جدا شدیم و من رفتم تا فاینال بچه ها رو بگیرم. جلسه های فاینالُ خیـــــــــــــــــــــــلی دوس دارم اما خو از همه جلسه ها زودتر تموم میشه! خلاصه که کلاس اول نمایش داشتن جلوی مامانا که گند زدن و منم فکرم پیش یارم بود که حرفیم نداشتم واسشون بزنم. آخرش یه عکس هول هولکی با یه سری از فسقلیا انداختم و به خیر و خوشی تموم شد. کلاس بعدی هم که بزرگتر بودن فاینالشون رو زودی دادن و منم نشستم به صحیح کردن برگه هاشون و همونجا گرم گرم کارنامه ها و لیست نمراتشونم نوشتم و یا علی مدد که فورس نداشته باشم واس رفتم به آموزشگاه. خلاصه برگه تایم شیتمو پر کردم و بقیه حقوقمو گرفتم و زدم به چاک. رفتم سر راه یه دیویست گرم توت خشک خریدم واس خودم به همراه دستمال آنتی باکتریال و ژل دست و ی بسته دستمال مرطوب عینک واس جناب خان :) آخه عینکش کثیف بود. هرچی با مقنعه و مانتوم پاک کردم تمیز نشد ماشالا P: 

صبم که پاشدم رفتم اونجا D: عجب جاییه اونجــــــــــــــــــــــا! ینی یه چی میگما! هیچی یکم کار کردیم و یکم شرو ور گفتیم و خلاصه ظهری اومدم خونه. مامان شله زرد رو به جاهای خوبی رسونده بود. هم زدیم و شمع روشن کردیم و دعای توسل خوندیم و کلی با ع تلاش کردیم عکس اینستاگرامی بگیریم که خب نشد! و بردیم بین همسایه ها پخش کردیم و هرچی هم به جناب خان گفتم بیا بگیر یدونه گفت نه که نه. لامصب شیفته این سنگینی و متانتشم (: هیچّی! بارون شدید بود و کسی نبود که باش بیاد و نیومد. غروبم یه ظرف بردم واس نین و ی ظرفم بردم واس شین! یکم پیشش موندم. من خیلی آدم درونگراییم. اون مدت که با ش بودم هیچ نتونستم زیاد باش حرف بزنم. مخصوصن که من متکلم وحده میشم و اون یه شنونده که توجهش زیادم بهم نیس ): یکمی هم دلم گرفت راستش. تنها رفتن پیشش سخته... با این حال ی کوچولو تونستم بخندونمش (: ایشالا به حق همین شب عزیز شفاش بده خدا. به هیچ پدر مادری نشون نده و ش هم شفاش رو زودتر از خدا بگیره. الهی آمین... ی ظرفم واس پ گذاشته بودم که بابا به باباش داد. بعدشم اومدم خونه ولـــــــــــــــــــــو تا الان. برم اتاقم ببینم من کجام جناب خان کجاس اینجا کجاس...