آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

219

| شنبه, ۵ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ

شنبه.چهارده آذر

امروز اولین روز از اولین گامم به سوی هدف بود.امروز با چادر رفتم اونجا. نمیدونم چرا همه دلشون روشنه. بعدظهرچادرمو کش زدم.اینقدر امروز تو دست و بالم افتاد که کلافه شدم.دوبار پشت میزم بودم دیدم زارتی افتاد چادره.اونجام البته کلی خنده بود.

همین الان با باباحرف زدم. یه سری تصمیما و نتایجی گرفتیم که میترسم اگه ننویسم یادم بره! قراره این جا رو برم. کلاس زبانا رو هم برم. بعدظهرا بشینم واس ارشد رشتم بخونم. بصورت شناور هم یه رشته دیگه، احتمالا زبان امتحان بدم. البته دیروز جناب خان کلی نصیحت و راهنماییم کرد.کلش گاهی خیلی خوب کار میکنه.الان عاشقشم! با اینکه هنوز بهم پیشنهاد بیرون رفتن نمیده.اما احتمالن خودم واس سه شنبه بهش پیشنهاد ناهاری چیزی بدم. شایدم تونستم  کاری کنم که خودش پیشنهادشو بده! چی بگم والا. گیر کردیم از دستش.کل امسال دو سه بار بیشتر همو ندیدیم o.O 

جالب اینه که با اینکه تصمیممو گرفتم زورم میاد پاشم.الان پام رو پای باباس خودمم لمیدم روی مبل. پاشم یه یاعلی بگم. راستی امروز ختم هفت تا نادعلی رو شروع کردم.شاید ختم حشر رو هم شروع کنم. خدایا شکرت واسه یه قدمی که واسم باز کردی. خدایا مرسی واسه آرامش نسبی که بهم دادی. خدایا همینجوری بنداز به دلم هرچی که باید باشه رو.خدایا خیلی چاکرتیما حواست هس؟

  • ۱۵/۱۲/۰۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">