آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

629

| سه شنبه, ۲۶ مارس ۲۰۱۹، ۰۲:۲۴ ب.ظ

نشسته بودم منتظر تا برنج یکمی گرم شه تا با سیب زمینیام بخورم دیدم صدا زنگ گوشیم میاد

دویدم اتاق دیدم ف هست، دوست دوران ارشد

گوشی رو برداشتم دیدم صداش داغونه

نشون به اون نشون که کل یک ساعت و هفده دقیقه‌ای که حرف میزد فقط زاااار زد

خدایا این بچه داشت زندگیشو میکرد چی به روزش اومد؟

این چه ازدواجی بود؟

خوش و خرم بود

الان بیا ببین

بدتر از همه من که نمیتونم دلداری بدم و همدلی بلد نیستم

سعی کردم آرومش کنم

امیدوارم اتفاقای خوب براش بیفته

دلم خیلی سوخت

  • ۱۹/۰۳/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">