آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

مادربزرگ

| چهارشنبه, ۲۲ ژوئن ۲۰۲۲، ۱۲:۲۷ ب.ظ

22 جون، pm 12:29

با بابا حرف میزدم گفت میخوان مادربزرگه رو بذارن خانه سالمندان sad

من که بودم یه بار حرفش شد و من و برادر نذاشتیم.

بابا گفت تو بودی باز یه کمکی بودی، اما رفتی مادرت تنهایی از پسش برنمیاد

گفتم اینجوری نگو عذاب وجدان میگیرم

گفت چرا؟ گفتم که حس میکنم بخاطر اومدن من به این روز افتاده

گفت نمیشه که بخاطر دیگران تو خودت رو از پیشرفت محروم کنی

نمیدونم

کاش اینجوری نمیشد

 

  • ۲۲/۰۶/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">