آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1374. ویکند و مهمانی من

| چهارشنبه, ۳۰ آگوست ۲۰۲۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

چهارشنبه، 30 آگست، 11:10 صبح

 

خب. جمعه که رفتم سر کار

شنبه تولد الف1 دوستم دعوت بودیم. اسمشو ازین به بعد میذارم الفی. یه جورایی مث جون ته اسم که با اونیکی الف2 قاطی نشه!

خلاصه. صبحش یادم نیس چه کارایی کردم. غذا پختم. کباب تابه ای و کلی با تلفن با ایران حرف زدم. با همه. دوستام و بابا و زنداداشم

غذاهه پهت رفتم دوش گرفتم و ناهارمو خوردم و بعدش ساعت 5 اینا با ع و همخونش و دوس دخترش رفتیم خرید کادو واسه الفی. یه پرینتر گوشب خریدیم و برگشتیم حاضر شدیم

یه پیراهن سورمه ای خوشگل خریده بودم که همونو پوشیدم. موهامم ویو کردم. البته آخر شب باید منو میدیدی. موهام ورم کرده بود مث کله شیر شده بود :)))) اینقدر که پریده بودم هواااا

من حاضر که شدم رفتم خونه عین اینا و موهای میم رو ویو کردم و یکمی هم وسیله و سایه اینا براش بردم و با اوبر رفتیم

شب خونه الفی به شدت خوش گذشت

من نوشیدنی بسیار نوشیدم و دیگه کلا مث اسفند رو آتیش بودم :)))

یعنی آروم نمیشدم

شوهرش میگفت میخوایم نشان مهمان نمونه امشب رو به تو بدیم

خیلی خیلی بهم خوش گذشت

روز یکشنبه بعد از صبونه با دوست آلمانم حرف زدم و زود ناهار خوردم چون خیلی گشنم بود و بعدش رفتم گروسری و خوراکیجات مورد نیاز مهمانی رو خریدم

تا اینجا الفی و شوهرش، عین و میم و همخونه عین رو دعوت کرده بودم

مونده بودم هی الف و همخونه هاش رو هم بگم یا نه

خلاصه روز یکشنبه باز اومدم خونه رفتم یه فروشگاه ایرانی و چای و نبات و این چیزا خریدم

برگشتم بادمجونامو کبابی کردم دیدم کمه باز دوباره پوشیدم رفتم بادمجون خریدم که میم زنگ زد که میایم دنبالت سر راه

برگشتم خونه دوباره بادمجونا رو کبابی کردم و بعدش با عین و میم رفتیم به کم چرخیدیم و یه لقمه ای خوردیم و برگشتیم

دوشنبه ساعت 11 صب میتینگ داشتم. رفتم و برگشتنی سر راه رفتم باز یه دیپ و یکمی میوه هندونه و بلک بری و توت فرنگی خریدم

من تا الان فک میکردم بلک بری همون تمشکه. ولی انگاری نیس. نمیدونم چیه

خلاصه... اومدم خونه و شروع به آشپزی کردم

دیگه تصمیم داشتم الف اینا رو نگم

حتی برنج هم پیمونه زدم و کنار گذاشتم

ساعت 4 اینا عین مسج داد که به الف گفتی؟ گفتم نه و اینا که گفت بگو

خلاصه زنگ زدم و کلی من و من کرد و بهونه آورد و گفت خبر میدم. تو میک د لانگ استوری شورت، آخرش گفت نمیرسم و نمیتونم و فولان و کلی هم عذرخواهی کرد. گفتم باشه

دلی همخونش اومد

همخونه خودمم رفت. نموند خونه

تا ساعت 6 همه کارامو کرده بودم

میرزاقاسمی حاضر بود. قرمه سبزی قل قل میکرد. سالاد آماده گرفته بودم. برنجمم آبکش کرده بودم و تو قابلمه گذاشته بودم. فقط مونده بود میز مزه ها که بچینم که قرار شد میم بیاد کمکم که البته اونم خودم چیدم

دیگه اوضاع تحت کنترل بود که رفتم دوش گرفتم و تا ساعت 7 موهامم سشوار زدم و لباسمم پوشیدم و دیگه حی و حاضر بودم

شب بچه ها هم که اومدن کلی خوب بود همه چی

نشستیم حرف زدن و خوراکیا رو خوردن و کلا همه چی خوب بود. غذا هم کلی اضافه اومد

شبش به پستداکه مسج زدم

اینو یادم رفت بگم. ویکند هرچی منتظر موندم بهم مسج نداد که بریم دوچرخه سواری

با اینکه خودم نمیخواستم این هفته رو برم اما گفتم حتما سرش یه جایی گرمه که نگفته. دیگه بیخیالش شدم.

اما چون بهش قول داده بودم شب بهش مسج زدم که چطوری و اینا. گفتم که قرمه سبزی پختم برات فردا میارم. گفت فقط به شرطی قبول میکنم که بذاری ویکند دعوتت کنم یه رستورانی غذای کشور ما رو بخوری

گفتم بابا نمیخواد و این حرفا

دیروز که بشه سه شنبه برا خودم یکمی غذا کشیدم و برای اون تو دو تا ظرف جدا کلی برنج و خورش گذاشتم. سالاد و زیتون پرورده هم بردم

قرار شد ساعت 3 ناهار بخوریم که من داشتم از گرسنگی پاره میشدم. ساعت 3:20 اینا با دو تا نوشابه اومد. خواسته بود دست خالی نباشه. تازه نتونسته بود از این وندینگ ماشینا بخره کلی راه رفته بود تا نوشابه پیدا کنه بیاره

خیلی بامزه اس که اینقدر فرهنگ و ادبشون مث ماست. من غذاها رو گرم کرده بودم و اومد گفت این خیلی زیاده. گفتم عیبی نداره هرچقدر تونستی بخور و بقیشم ببر خونه. ماشالا همشو خورد! اونم فقط با یه دونه چنگال! زیتون و سالاد اصن نخورد ولی کل برنجو تا تهش خورد و هی میگفت خیلی دوستش داشتم ^_^ منم گفتم وقتی غذا میپزم و دیگران میخورن و دوست دارن من خوشم میاد ^_^

ازش پرسیدم این هفته دوچرخه نرفتی؟ که گفت تو فوتبال پام آسیب دیده و یه دو سه هفته ای باید استراحت کنم تا خوب بشه. تو دلم گلی خوشحال شدم :))) که خب بی من نرفته. کلا نرفته!

دیگه یه یه ساعتی طول کشید غذا خوردنمون و کلی حرف زدیم. بیشتر در مورد غذا و بعدش رفتیم سراغ شیراز و حافظ و قرار شد من براش لینک شعرای حافظ رو بفرستم. ظرفای حالی غذاشو برد بشوره و گفت فردا برام میاره

هی همینجور امتیاز مثبت از آن خودش میکنه. یعنی رفتار و اخلاقش خیلی خوب به نظر میاد. هی هم بهم گفت این ویکند بریم رستوران دعوتت کنم که من گفتم این هفته سر کارم بذار هفته بعدی یکشنبه.

دیگه جمع کردیم بریم آفیسامون و رسیدیم دم در آفیس دستم پر بود داشتم درو باز میکردم که در رو برام باز کرد. واقعا یه سری آدما اصلا به تخمشون هم نمیگیرن که تو اول بری یا نه. این طفلک دفعه قبلی هم بهم میگفت باید من درو برات باز کنم

منم دیگه تشکر کردم و رفتم سر کارم. لینک حافظ رو براش فرستادم و اونم گفتش که میگردم دنبال شعرای اسپنیش که در مورد معنی اسم منه و برام میفرسته ^_^ منم گفتم واو ^_^ خب نمیدونستم چی بگم

همین دیگه

دیروز عصری با عین و میم رفتیم جیم و بعدش رفتیم خرید گروسری. کلی تو فروشگاه خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم

عین داشت بادمجون میخرید و من تعریف میکردم که با این پسر حرف میزدیم و کلمه بادمجون یادش رفته بود گوگل کرد و عکس بادمجون نشونم داد تا بدونم در مورد چه غذایی حرف میزنه. پاره شدم از خنده یعنی :)))))))) میگفتم یعنی کیفیت مکالماتمون در این حده که بهم عکس بادمجون نشون میده :)))))

یه جا هم میخواس بگه قلیون کشیدیم گفت شیشه و من باز جر خوردم از خنده. گفتم این یه نوع دراگه تو ایران. البته عین گفت به قلیون اینجا میگن شیشا :))))) اسمشو سرچ کردم گفتم شیشه همون فولانه و کلی حندیدم :)))))

امروز هنوز یونی نرفتم

میخوام تا ظهر یکم رو کدم کار کنم. ناهار بخورم و بعدش برم یونی

البته بیشتر واسه اینکه ایشون رو ببینم و ظرفم رو قراره بیاره

وگرنه نمیرفتم!

راستش باید فک کنم چیزی نیس و اون به عنوان دوست معمولی باهام هنگ اوت میکنه

ببینم چی پیش میاد

 

  • ۲۳/۰۸/۳۰

نظرات  (۲)

پست داکه عرب هست؟ 

پاسخ:
نه لاتینه

الان دیدم نوشتی لاتینه، من تصورم از لاتینها انسانهایی خوشحال هست که با زندگی آشتی هستند . امیدوارم که اینجوری باشه و همنشینی با اون، روزگار رو برات شیرینتر کنه

پاسخ:
آره برای منم همچین وایبی دارن
ممنون از آرزوی خوبت :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">