آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1376 چرا همه رفتناشون رو میذارن برای پاییز؟

| جمعه, ۱ سپتامبر ۲۰۲۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ

جمعه، 1 سپتامبر، 10:46

 

نمیخوام همه چیز رو رمانتیک سازی کنم. اما تعریف میکنم که چی شد که شاید بعدا دلم خواست بخونم

و به شدت دلم نمیخواد الکی رمانتیکش جلوه بدم

دیروز صبح رفتم یه مالی و دو تا عینک انتخاب کردم. بعدش یه کیف کمری از لولولمون خریدم و رفتم دانشگاه تا عینک رو اردر بدم

فروشنده ایرانی گفتن که با این برندا نمیتونم اردر بزنم برات

منم ناچار شروع کردم به انتخاب از همون چیزایی که داشت

یه ری بن و یه مدل دیگه دیدم خوشم اومدم که آخر کار با کلی منت و تخفیف و نگرفتن تکس ازم، ری بنه رو  40$ گرونتر از قیمت اصلی گرفت

ولی دیگه خلاصه آخرین روز اینشورنس بود و نمیشد بذارم که باطل شه. بنابراین اون 70$ دستی رو دادم و عینک را گرفتم

بعدش رفتم آفیس و یه چای خوردم و کمی کار کردم

ناهارم رو هم خوردم و ساعت 3 با میم رفتیم یوگا. بعدش هم رفتم جیم وزنه هام رو زدم و بدیو بدیو برگشتم آفیس.

تو راه دوست همشهریم رو دیدم و اونم باهام اومد آفیس نشست کار کرد

*** همین الان ایمیل اکسپت شدن پرزنتیشنم اومد. هنوز هیچ خبری از ویزا نشده و معلوم نیست میتونم برم یا نه***

خلاصه من تا ساعت 8 اینا نشستم و کلی کار کردم و بلخره ریزالتم درست شد فاینالی... خدایا شکرت

اومدم خونه و سر راه با همخونه کلی سیب چیدیم. بعدش با میم رفتیم بیرون کمی قدم بزنیم که زورم کرد که به این پسر پیام بدم و بگم جمعه قراره با دوستام بریم بیرون باهامون بیاد

پرسیدم ازش پلنی داری که گفت آره. گفتم هیچی میخواستم بگم بیای به ما جوین شی که گفت آره متاسفانه پلن دارم و تولد دوستمه و قراره بریم خونش

منم همه اینا رو با اصرار میم میگفتم بهش

گفتم امروز ندیدمت و شروع کرد به گفتن این که یه مشکلی براش پیش اومده و این هفته قراره برگرده کشورش و یه 6-7 هفته ای نیست و گاهش چقدر از زندگیش بدش میاد و این داستانا

یه کمی بهش گفتم اوریتینگ ایز گانا بی آل رایت و غصه نخور و اینا اما خب راستش دلم تنگ میشه. اما اینو نگفتم

گفتش فقط پیلیز منتظرم بمون تا بیام و با هم بریم اون رستورانی که قرار بود که گفتم شوووور، حتما. دیگه یه کمی هم قلب و این چیزا فرستادیم برای هم و قشنگ مشخصه اونم بلد نیست بدتر من :)))) یه قلبی با پوش میم فرستادم براش و بعدش داد میزدم که وایی درد داشت و من بلد نیستم از این کارا و اینا و میم طفلک برگاش ریخته بود :))))

خلاصه آخر شب اومدم نشستم یه ریلزی چیزی براش بفرستم که اونم بیدار بود و سریع سین کرد

به میم میگفتم که عین این فیلما و رمانا شد. اون میره سربازی و بهم گفت منتظرش بمونم. حالا میره تمام اکسا و نکستا و اکس اکس اکسام برمیگردن و میان بهم پیشنهاد میدن. حتی الف هم میاد بهم پیشنهاد میده. 

ولی حیف شد. دوران طلایی پاییز که دوس داشتم بریم برگای زرد رو ببینیم نیستش :(

حالا اینم از این داستان ما. تا ببینیم چی میشه ادامش!

  • ۲۳/۰۹/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">