آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

1378 شرح قرار صبونه!

| يكشنبه, ۳ سپتامبر ۲۰۲۳، ۰۱:۰۵ ب.ظ

یکشنبه، 3 سپتامبر، 11:26 صبح

دیروز ساعت 9 اینا از تختم در اومدم

دست و صورتمو شستم و شروع کردم حاضر شدن

* این وسط بابا زنگ زد و یه بار هم زنگ زدم مامان ال دوستم برای عرض تسلیت و با زن داداشم هم حرف زدم و الان ساعت شد 12:35 ظهر :)) **

 

خب. باز قبل از هر چیزی میخوام به خودم این هشدار رو بدم که خر شلمغز اینقدر سریع وا نده. اینقدر سریع خوشت نیاد بشینی به فکر و خیال خودتو باز دوباره داغون کنی نتونی فراموش کنی همه فکر و ذهنتو درگیر کنه :|

 دو سه دقیقه قبل از ده بهش مسج دادم که گود مورنینگ و گفت الان میخواستم بهت مسج بدم حاضر شدی بگو. گفتم من حاضرم که گفت تا یه ده دقیقه دیگه میام دم درتون دنبالت. نشستم با نین یه ویدیوکال ریز کردم و بعدش رفتم کفشامو پوشیدم. ساعت 10:15 گفت دم درم و منم رفتم پایین. پیراهن سبز گل گلیمو پوشیده بودم. روش یه ژاکت نازک توسی با کیف کوچولوی توسی و کفشامم مشکی بودن. موهامو باز گذاشتم و زیرشو یه کوچولو بیگودی ریز کردم. آرایشمم خوب شده بود. اونم یه پیرهن صورتی با یه ژاکت سورمه ای پوشیده بود. خوشتیپ بود در کل. اینو عین هم تایید کرد :)))))

ما شروع کردیم به حرف زدن  و راه افتادیم به سمت پایین. در مورد مشکلی که برای پرمیتش پیش اومده بهم گفت که باید حتما بره خارج از خاک اقدام کنه و با دوستاش مسخره بازی درآوردن که آره قراره دیپورتش کنن و این داستانا. و یه جا وسط راه گفت کجا داریم میریم؟ گفتم نمیدونم :)) تو جایی تو ذهنت داری؟ گفت نه ولی میتونیم بریم فلانجا. گفتم خوبه. گفت دقیق یادم نیس. تو میدونی کجاس؟ گفتم آره اما یکم بعدش گفتم الکی گفتم نمیدونم کجاس خودت پیداش کن. گفت عیبی نداره همینوری بریم. خلاصه رسیدیم و رستورانه پر بود شماره تلفنشو گرفتن که خالی شد مسج بدن و ما هم راه افتادیم یکمی قدم زدیم. و رفتیم توی یه فارمرزمارکتی که همون بغلا بود چرخیدیم. هی ازم نظرمو میپرسید در مورد چیزایی که اونجا بودن. یه سری گردنبند و دستبند نشونم داد گفت ازینا خوشت میاد؟ گفتم آره. گفت تو کشور ما ازینا زیاده برات یه دونه میارم. گفتم باشه سوغاتی! ^_^ یا وایسادیم صابونا رو بو کردیم و گفتیم از کدومش خوشمون میاد. گفت من از بوی تمیزی خوشم میاد. ولی اونی که تو خوشت اومد بوی عطر زنونه میده. در مورد غذاها هم حرف میزدیم میگفت تو که بیکن نمیخوری؟ گفتم نه حالم بد میشه و اینا. مثلا داشت بهم میگفت چه آپشنایی دارم برای غذا، با درنظر گرفتن این که چی دوست ندارم 

گفت دیروز رفتم آفیستون. وسایلات بود اما خودت نبودی. گفتم آره بودم میتینگ داشتم. گفت از روی اون اسنکایی که دور و ورت بود میشد گفت همون دورو ورایی. گفتم دسم من mess عه. خیلی شلوغ پلوغه. گفت خونتونم همینجوری شلخته ای؟ گفتم آره. گفت ولی من خیلی تمیز و مرتبم. گفتم ولی من وقتی اتاقمو مرتب میکنم وسایلامو نمیتونم پیدا کنم و کلافه میشم غر میزنم :)))) بیچاره پشماش ریخت :))))

این وسط گوشیش از کار افتاده بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه. برگشتیم رفتیم رستورانه و غذا سفارش دادیم. من قارچ و نیمرو روی تست با سیب زمینی و کافی سفارش دادم و اون هم هم بندیکت گرفت. جفتمون هم تقریبا نصف غذامون اضافی اومد.

آخرا که نمیتونستم بخورم گفت اینجوری ای که ای خدا الان اینو چیکارش کنم دیگه نمیتونم. گفتم دقیقا درست گفتی. الان اگه مامانم بود میگفت ماماااااااان، میشه دیگه نخورم؟ اونم میگفت خب نخور و من میدویدم میرفتم :)

یه جا وسط راه رفتنا گفت یاه... یاه... بعد گفت دیگه نمیدونم چی بگم. گفتم همین یاه به اسپنیش چی میشه؟ گفت سیییی. گفتم سییییی و باید زبونتو یاد بگیرم ازت. خلاصه که مکالمه اسموث بود. صبونه که تموم شد کادوشو بهش دادم. جاکلیدی و کارت. اول کارت رو باز کرد و خوند و خندید. بعدشم جاکلیدی. یادم نیست گفتم یا نه. فک کنم گفتم. اینو نشون کنسولگری بده بگو سریعتر ویزامو بدین من ایندجینس هستم و این حرفا... خلاصه همونجا کلیداشو از جیبش در آورد و دیدم به به 4 تا جاکلیدی دیگه غیر از این داره. همشونو بهم گفت که چه داستانی داره و اینو هم وصل کرد. گفتم میخوای وصلش نکن خیلی سنگین میشه! گفت نه دوس دارم و این حرفا. خلاصه. تهش گفتم بیا یه سلفی بگیریم. گفت بیام کنارت بشینم؟ گفتم آره. خلاصه اومد و یه چندتایی سلفی با گوشی من انداختیم و دیگه برای حساب کردنم گفتم بیا نصفش کنیم. گفت نه مهمون من. گفتم خب این دفعه نصف کنیم دفعه بعدی مهمون تو. گفت معلوم نیست من دفعه بعدی باشم یا نه. گفتم معلومه که هستی. گفت خب دفعه بعدی نصف میکنیم. دیگه منم پذیرفتم. گفت ولی حتما منتظرم بمونی ببرمت اون رستورانه ها. گفتم کدوم رستورانو میگی؟ همون که تو خیابون فلانه؟ گفت نه. تو نرو رستوران تا من بیام. گفتم باشه :)

اون بین در مورد غذا هم طبق معمول حرف زدیم و غذاهای شمالی رو نشونش دادم و اسم رشت رو دید و دیگه هی با یه لهجه رشتی صدام میکرد رشتی گرل :))) کلی خندیدم. گفتم عاااالی میگی یعنی :))))))

گفتش که تو زمستون که زیاد نمیشه بیرون رفت بیا با هم یه غذای خودشونو بپزیم. تازه کلی فک کرده که پرک نداشته باشه و پخته باشه و من دوس داشته باشم. گفت ولی یه روز کامل طول میکشه و باید زیاد بپزیم. گفتم باشه. میخوای از صب تا شب گشنه نگهم داری؟ گفت آخه طولانیه. گفتم ایرادی نداره از اوبرایتس سفارش میدیم تا شب که غذات حاضر بشه :))

تازه بهم پیشنهاد داد که اگه تعطیلات ژانویه رفت کشورشون منم برم ^_^ وای خیلی خوب میشه اگه برم ^_^

در مورد دوچرخه سواری حرف زدیم. گفتم منتظر پاییز بودم تا اون مسیره رو دوباره بریم. میگفتی قشنگ میشه. گفت حتما برو. گفتم لعنتی وقتی بودی من گم میشدم. نباشی که صد در صد گم میشم. خندید گفت چنسز آر های که گم بشی. گفتم چنس چیه دفنتلی گم میشم عامو. ولی باز گفت برو و خیلی قشنگ میشه و اینا. گفتم زنگ میزنم بهت بهم بگو حالا به راست بپیچید و ادای گوگل مپس رو در آوردم :)))

وقتی اومدیم خونه باهام تا دم درم اومد و من بغلش کردم و سریع هم البته ولش کردم. گفت شما گونه هاتونو به هم نمیزنین؟ گفتم نه واس چی؟ گونشو زد به گونم و گفت ما اینطوری گریتینگ میکنیم. گفتم خب یاد گرفتیم. خلاصه از در جلو اومدم توی ساختمون و همونو از در عقب رفتم خونه عین اینا تا براشون تعریف کنم :)))) ناهار هم اونجا موندم.

با راهنمایی بچه ها بهش مسج دادم که مرسی بابت برانچ و کلی لذت بردم و گفت که گوشیش درست شده و آی ویل میس یو...

عین گفت بگو آی آلردی میسد یو :) چه بلایی هستن دوستای من. عمرا به ذهن فقیر من میرسید همچین حرفی. خلاصه که یه استیکر بغل میمونی داد.

عصری هم که رفتم سر کار ساعت 5 و شب پاره و داغان برگشتم خانه. اصن یه وعضی... شب هم مسج دادم که چی شد کارات به کجا رسید؟ ساعت 2 شب مسج داد که تازه تموم شده.

خلاصه... دیگه چی؟ دیگه این که کلا خیلی اخلاقش خوب بود به نظرم. همه درها رو برام باز میکرد و نگه میداشت من اول برم داخل. یا اونجا که سرور ازش پرسید میتونید منتظر بمونید اول که گفت آره بعدش به من نگاه کرد و نظرمو هم پرسید. یا همش وایمیستاد اول من رد بشم. قشنگ مشخص بود اخلاق و رفتارش که تو یه خونواده درست و حسابی بزرگ شده. امروز دوباره تحقیقات میدانیمو انجام دادم و دیدم سال 2009 بچلرشو گرفته و این یعنی 5 سال از من بزرگتره. 

البته این وسطا همش فک میکنم شاید ما دوست معمولی هستیم و الکی فکر و ذهنمو مشغولش نکنم. از یه طرف میگم خب همش لحظات دوتایی داریم. بازم میگم شاید من دارم توهم میزنم الکی. نمیدونم. تهش خسته میشم میگم ولش کن بذار ببینیم چی میشه...

  • ۲۳/۰۹/۰۳

نظرات  (۳)

به به چه خبرای خوبی

چه لحظات صورتی ای

قلب قلب قلب

 

 

پاسخ:
مرسی مینو جونم ^_^

نه بابا توهم چیه دختتتتتتترررررررررر........ایوووووووووول. چه باحال بعد اینکه با الف نشد سریع این سر راهت قرار گرفت. امیدوارم کلی روزای عالی در انتظارتون باشه.

پاسخ:
آره سامانتا! هر وقت رها کردم بعدش اتفاق خوبی منتظرم بوده
فقط این رها کردنه است که خیلی حالمو بهتر میکنه
مرسی سامانتا. منتظر روزای پیش رومم! 

به بهههههه ببین به چه پستی رسیدم من ...

 

من همیشه فکر میکنم دیت کردن با یه پسر خارجکی خیلی باید باحال باشه .

میدونی حرفای ادم تموم نمیشه همش چیزای جدید میگی و میشنوی

 

پاسخ:
خوش اومدی 😍
خوب موقع اومدی
نمیدونم مینا. من تا یه ماه پیش میگفتم به هیچ وجه نمیتونم با پسر خارجی ارتباط بگیرم اما الان شدیدا ارتباط گرفتم ؛))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">