آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

220

| چهارشنبه, ۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خب اولین کاری که میتونم بکنم اینه که نبودن رشته زبان و حتا مدیریت رو در رشته های شناور به فال نیک بگیرم. چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد! و باز هم بدونم که هیچ کار خدا بی حکمت نیس و شاید از بین اون شصت و شیش تا شناور علوم تربیتی رو انتخاب کردم که با کار آیندم جور دربیاد! مصلحت خدا رو قربون. نمیدونم اما کار کردن تو کارخونه اگرچه لذت بخش میتونه باشه اما شرایط سختی رو میطلبه که من از پسش به سختی برمیام و نمیخوام همه زندگیم وقف کارم باشه... حالا تا بازم صلاح در چی باشه، ما که نمیدونیم!

دیروز صب بلخره بهش گفتم اونایی رو که نباید میگفتم و یجورایی خودمو سبک کردم اما خب ارزششو داشت چون بعدظهرو با هم گذروندیم :)

با هم رفتیم یه جایی تو کوچه همون جای همیشگی و من یه شکلات گلاسه و اون ی قهوه ترک با کیک سفارش دادیم و یکمی پیش هم نشستیم و بعدش قدم زنان رفتیم به سمت محل کار من. از هم جدا شدیم و من رفتم تا فاینال بچه ها رو بگیرم. جلسه های فاینالُ خیـــــــــــــــــــــــلی دوس دارم اما خو از همه جلسه ها زودتر تموم میشه! خلاصه که کلاس اول نمایش داشتن جلوی مامانا که گند زدن و منم فکرم پیش یارم بود که حرفیم نداشتم واسشون بزنم. آخرش یه عکس هول هولکی با یه سری از فسقلیا انداختم و به خیر و خوشی تموم شد. کلاس بعدی هم که بزرگتر بودن فاینالشون رو زودی دادن و منم نشستم به صحیح کردن برگه هاشون و همونجا گرم گرم کارنامه ها و لیست نمراتشونم نوشتم و یا علی مدد که فورس نداشته باشم واس رفتم به آموزشگاه. خلاصه برگه تایم شیتمو پر کردم و بقیه حقوقمو گرفتم و زدم به چاک. رفتم سر راه یه دیویست گرم توت خشک خریدم واس خودم به همراه دستمال آنتی باکتریال و ژل دست و ی بسته دستمال مرطوب عینک واس جناب خان :) آخه عینکش کثیف بود. هرچی با مقنعه و مانتوم پاک کردم تمیز نشد ماشالا P: 

صبم که پاشدم رفتم اونجا D: عجب جاییه اونجــــــــــــــــــــــا! ینی یه چی میگما! هیچی یکم کار کردیم و یکم شرو ور گفتیم و خلاصه ظهری اومدم خونه. مامان شله زرد رو به جاهای خوبی رسونده بود. هم زدیم و شمع روشن کردیم و دعای توسل خوندیم و کلی با ع تلاش کردیم عکس اینستاگرامی بگیریم که خب نشد! و بردیم بین همسایه ها پخش کردیم و هرچی هم به جناب خان گفتم بیا بگیر یدونه گفت نه که نه. لامصب شیفته این سنگینی و متانتشم (: هیچّی! بارون شدید بود و کسی نبود که باش بیاد و نیومد. غروبم یه ظرف بردم واس نین و ی ظرفم بردم واس شین! یکم پیشش موندم. من خیلی آدم درونگراییم. اون مدت که با ش بودم هیچ نتونستم زیاد باش حرف بزنم. مخصوصن که من متکلم وحده میشم و اون یه شنونده که توجهش زیادم بهم نیس ): یکمی هم دلم گرفت راستش. تنها رفتن پیشش سخته... با این حال ی کوچولو تونستم بخندونمش (: ایشالا به حق همین شب عزیز شفاش بده خدا. به هیچ پدر مادری نشون نده و ش هم شفاش رو زودتر از خدا بگیره. الهی آمین... ی ظرفم واس پ گذاشته بودم که بابا به باباش داد. بعدشم اومدم خونه ولـــــــــــــــــــــو تا الان. برم اتاقم ببینم من کجام جناب خان کجاس اینجا کجاس...

  • ۱۵/۱۲/۰۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">