آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۶ مطلب در آوریل ۲۰۱۷ ثبت شده است

332

| پنجشنبه, ۲۷ آوریل ۲۰۱۷، ۰۴:۰۶ ب.ظ

دلم میخواد حداقل اونقد پول داشته باشم ک مناسبتا بتونم واس مامانم ی تیکه کوچیک طلا بخرم. مثلا روز مادر. که حداقل شاید خواهر برادرمم چیزی بفهمن. حتا الانشم بجای این پولا ک ات و اشغال میدیم رو هم واسش سکه گرمی میگرفتیم میشد بجاش طلا بگیره

...

| يكشنبه, ۲۳ آوریل ۲۰۱۷، ۱۰:۳۱ ق.ظ

حوصله پست گذاشتن ندارم اینجا. چون باید همش ادرس بدی و دنگ و فنگ زیاد داره.

نمیدونم چند روزه قهریم اما انگار یک ساله. انگار هیچوقت دوست نبودیم. جمعه بود یا پنجشنبه؟ یادم نیس. باز سر حرف یه مثلا دوست من به این روز افتادیم. هر بار بدتر از دفعه قبل. دلم گریه میخواد.زیاد میخواد... 

330

| جمعه, ۱۴ آوریل ۲۰۱۷، ۰۲:۳۴ ق.ظ

من خیلی ترسوام. دیشب باید تا صب تنها میخوابیدم.پریشب و پس پریشب دختر همسایه اومد باهام خوابید. اما دیشب مهمون داشت و نمیشد. خان ک اول بسم الله گفت حالم بده و رفت خوابید. منم بعد از کلی اینستاگردی نزدیک دو بود ک خوابیدم. لامپ تراسو روشن گذاشتم. پرده رو کشیدم تا نور تو چشمم نزنه و قرآن و موبایلو گذاشتم بالا سرم. خدا رو شکر تا شش خوب خوابیدم.شش یهو از خواب پریدم و صدای شدید زوزه باد نمیذاشت بخوابم. حالا اون وقت سحر چه چیزی تو کلم میچرخه؟ که اون پلی که توی ارتعاشات خوندیم ریخت مگه چجوری ریخت؟ در اثر یکی شدن فرکانس طبیعیش با فرکانس باد! وای خدا اگه فرکانس این باد با فرکانس طبیعی ساختمون خوابگاه یکی شه و ساختمون بریزه رو سرمون چی! اگه باد بزنه شیشه پنجره رو بریزه رو سرم چی. خلاصه ک فک کنم نزدیک هفت خوابم برد اونم با دشواری و سختی زیاد و با این فکرای مزخرفی ک توکلم وول میخورد!

329

| سه شنبه, ۱۱ آوریل ۲۰۱۷، ۰۹:۱۳ ق.ظ

به این فک کردم که اینجا یه خونه اجاره کنم و بمونم همینجا کار کنم. تدریس کنم. اما بعد این فکر به سرم زد که برم عسلویه. اونجا نمیدونم واسه یه مهندس صفر کیلومتر اونم خانوم کار هست یا نه. اما میرم همونجا. دلم... درست نیست بگم،ولش...

نمیدونم چرا از نظر رابطه عاطفی ای که دارم به پوچی رسیدم. چرا اینطوری شد نمیدونم... یعنی زن و شوهرا هم همینجوری به بن بست میرسن؟ نمیدونم چمه. شاید این روزا بیشتر به این فکر میکنم که انتخابم اشتباه بوده. خودش هم یه چیزایی فهمید. اما دوس ندارم که رابطه و ازدواج مانع رشدم بشه. نمیخوام بشم یه زن خونه دار که همش در حال در جا زدنه... 

328

| دوشنبه, ۱۰ آوریل ۲۰۱۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ آوریل ۱۷ ، ۱۲:۳۰

روزهای چهارده به بعد

| دوشنبه, ۱۰ آوریل ۲۰۱۷، ۱۲:۲۳ ب.ظ
میدونم روزای آخر مونده. نوشتم رو کاغذ تا یادم نره. فعلا حوصلشو ندارم تا از رو تایپ کنم. به زودی میذارمش