آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۵ مطلب در نوامبر ۲۰۱۸ ثبت شده است

604

| جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۲۵ ب.ظ

یادم باشه واسه انتخاب همسر به این نکته که گرماییه یا سرمایی توجه ویژه کنم  و موارد سرمایی رو چشم بسته رد  کنم

از تجربیات زندگی در خوابگاه که همه سگ لرز دارن و همش دارن میمیرن از سردی

603

| جمعه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۲:۰۷ ق.ظ

دیشب یه کلمه ای رو تو تلگرام سرچ میکردم. رسیدم به بخشی از چتهای سه سال پیشم با دوست پسر سابق. 

خوندم و خوندم و خوندم...

اصلا حالم بد شد با یادآوری اون حرفایی که بهم میزد و من مجبور بودم بهش بگم دوست دارم

قشنگ معلوم بود دوسش نداشتم

چطوری به چه امیدی باهام میموند؟

من نمیتونستم تحملش کنم..

باز مطمئن شدم ما آدم هم نبودیم

602

| پنجشنبه, ۲۹ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۰۹ ب.ظ

حالا دختر داییه زنگ زده تاریخ دفاعتو زودتر بهم بگو میخوام بیام. گفتم لازم نکرده. فقط خواجه حافظ شیرازیه که اونم خبر نداره. وگرنه روز دفاعم اونم میاد :|

چه گرفتاری شدیما -_-

601

| دوشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ

دیروز اومدم فصل چهار رو شروع کنم. هر جاشو گرفتم دیدم نمیشه. دیگه دیدم دارم خل میشم. گفتم پاشم برم اتاق بشینم یه کمی گریه کنم. زنگم زده بودم استاد جواب نداده بود. خلاصه اومدم اتاق یبار دیگه زنگ زدم بهش که جواب داد. گفتم دارم دیوونه میشم بیام پیشت. که گفت بیا. خلاصه رفتم پیشش مشاور هم اونجا بود. یه کمی زدیم تو سر و کله ماجرا و یه کمی راه حل داد بهم و گفت بشین همینجا این کارا رو انجام بده ببینیم چی میشه. یکمی تیکه میکه انداختم بهش. یه کمی هم ازم تعریف تمجید کرد خلاصه اومدم اتاق دیگه اوکی بودم

پایان ناممو نگاه کرد. اول گفت خیلی خوبه. بعد گفت البته خوبه. خیلی خوب بعد از خط زدنای من میشه

بعد فصل سه مو دید گفت انگار تز دکترا نوشتی. چقدر معادله آوردی!

خلاصه گفت تموم شد به عنوان پایان نامه برتر معرفیش میکنیم.

دیگه قرارداد ترجمه هم امضا کردم

یه خورده حالم جا اومد ^_^

یعنی اگه گذرش به اینجا بیفته میفهمه من کی هستم :)))))

آقا من آهنگ رقص تانگومم انتخاب کردم. این دوماد خوشبخت کی میخواد بیاد؟

۵۹۹

| جمعه, ۲۳ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۵۴ ب.ظ
دو شبه پشت سر هم خوابشو میبینم
تو خواب هی مث بیداری ساپورتم میکنه
حواسش بهم هست
دیشب که دیگه سفر به آینده بود
دوسش دارم!
خیلی مهربون و خوبه
حواسش به همه چیز هست
خب در واقعیتش خیلی از خودم دور میبینمش. با اینکه از لحاظ مسافت فعلا خیلی نزدیکیم. اما خب دور میشیم باز... فقط یکی دو ماه مونده. جدا میشیم
کاش نشیم...
نمیدونم... خدا چی میخواد پیش بیاره. فعلا که جاهایی اومدم و وضعیتهایی رو تجربه کردم که تو خوابمم نمیدیدم. الانم به این یکی امید بستم!
با خودم میگم چرا که نه!
حتی تو ذهنم با خودم خیالبافی میکنم که چطور میتونه موضوع رو باهام در میون بذاره.
امروز یه آشنای مشترکمون رو فرض کردم که منو صدا میکنه و سربسته بهم میگه ماجرا رو.
منم قند تو دلم آب میشه.
مسخرست؟
ولی خب دوسش دارم!

#خوابگاه#:|

| جمعه, ۲۳ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۱:۴۹ ق.ظ
سر سفره صبحونه یکی آروغ زد و یکیمم شروع کرد به کندن ناخونای پاش:|
اشتهام که کور شد. ولی عقمم گرفت:|v

419

| چهارشنبه, ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۶:۳۶ ق.ظ

روزها به سرعت می

ذرن. آبان هم تموم شد!

دوشنبه واسه بچه های ارشد آموزش داشتم. خدا رو شکر هم خوب بود و هم انگار بچه ها راضی بودن. اون روز استاد باز واسم کلی کلاس کاری گذاشت و به یکی از بچهه های ارشد که میگفت از خانوم مهندس کمک بگیریم گفت اصلا مزاحم خانوم مهندس نشید که وقت نداره و سرش شلوغه. تازه گفت من ازش خواهش کردم که بیاد برای شما کلاس بذاره. در صورتی که خواهش نکرده بود. اون روز بهم گفت میری؟ گفتم از پسش برمیام؟ گفت آره. کلا استاد راهنمام خیلی بهم بال و پر داده. مخصوصا این ترم. خیلی ازم تعریف میکنه و روم حساب باز کرده و حتی جلوی همکاراش هم از من تعریف میکنه. اعتماد به نفس بالایی که به دست آوردم رو مدیونشم. به خودشم میگم. دیروزم بهم گفته بود برم دانشگاه بهش یه سری فایل دادم و یه کمی جرف زدیم و واسش نرم افزار نصب کردم. بعدش رفتم سراغ کارهای مربوط به هزینه مقالم. دوبار مسافت دانشکده تا ساختمون اداری که کلی هم دوره رو رفتم و اومدم. خلاصه مدارک و امضابازیا تموم شد قرار شد پول مقالم رو بریزن. 

دیروز که استاد رفت واسه طرح پژوهشیمون با یه خانم دکتر دیگهه صحبت کرد امروزم رفته بودم دانشگاه فایلامو بردارم رفتم بهش یه سر زدم که گفت همه چی اوکی بود و خیلی استقبال کردن. گفت دنبال یه آدم لاغرن تا ازش دیتابرداری کنن.گفتم من هستم که. یه کمی نگام کرد گفت فک کنم خیلی لاغر مردنی میخوان.گفتم خب منم مردنیم دیگه. هیچی دیگه خندیدیم و قرار شد به دکتر بگه ببینه منو هیکلم به دردش میخوره یا نه. حالا باید گوش به زنگ باشم و آماده اپیلاسیون :))

دیروز از وضعیت و شرایطم واسه خواهر و پدر گفتم و کلی خوششون اوند. تا حالا همه چیو پنهون میکردم و از دستاوردهام نمیگفتم. آها راستی... استاد دیروز گفت شونزده دی باید دفاع کنی. یهو دلم خالی شد استرس گرفتم.بهش گفتم. گفت نگران هیچی نباش. تو خودت از همه مسلط تری و اگر هم کسی چیزی بگه من هستم. خودم کوچت میکنم. واقعا دمش گرم خیلی بهم دلگرمی میده این بشر. دیگه همکارشم گفت که مهم لینه استاد راهنمات ازت راضی باشه که هست. تو نگران چی ای؟ تو حتی پونزده آذر هم میتونی دفاع کنی. خلاصه کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن. ولی من استرسمو گرفتم و تو دلمم خالی شد دیگه. گفت مطمینم تو تا اول دی همه کاراتو حاضر میکنی. گفتم سعیمو میکنم. بببینیم چی پیش میاد. خدایا کمکم کن...

اینم از این.

دیشب مامان بهم زنگ زده میگه اون پسره رفت سر کار. یه خورده دلگیر شدم... از اینکه خبر اونو بهم داد. از اینکه تو شهرمون هستن خیلیا که داستان ما رو میدونن و واسه مامانم خبر میبرن... از اینکه نشد... از اینکه اینطوری شد.... از اینکه من از مامان شنیدم که چی شد... نمیدونم. امیدوارم واسه جفتمون خیر پیش بیاد  من که میخوام به سمت جلو پیش برم و نمیخوام با کسی باشم که مانع پیشرفتم و باعث کوتاه شدن سقف آرزوهام بشه. من تازه دارم بال و پر درمیارم. میخوام پروازو یاد بگیرم و تجربش کنم....

۴۱۸

| شنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ

آقا من دوشنبه شب که حالم هم اتفاقا عوض شده بود مجبور شدم از اتاقمون بزنم بیررن و شبرو برای اولین باراتاق خودم بخوابم. روی یه تخت دیگه خوابیدم چون تخت من رو کس دیگه ای داشت وقتی نبودم. خلاصه اون شب با چه عذابیی خوابیدم! تا صب هی سرم و تنم میخارید و من وسط خواب فکر میکردم شپش گرفتم! هیچی دیگه. صب زودی پاشدم رفتم اتاق بچه های خودمون. یه کمی حالم گرفته بودا. اما خب کنار اومدم با این موضوع. خلاصه سه شنبه اومدم رو تخت خودم یه کمی خوابیدم. اما دیگه مالیخولیا راحتم نمیذاشت. خلاصه این شد که چهارشنبه عصری راه افتادم تو داروخونه های این شهر به پیدا کردن محلولی برای پیشگیری از شپش و خلاصه پیداشم کردم. یکی واسه موهام و یکی هم واسه ملافه و بالشم. شب رفتم حموم و اسپری به موهام و بالشم زدم و یکمی با خیال راحت تر خوابیدم. فردا صبحشم که ملافه ها رو آغشته کردم و دیگه احساس مصونیت کردم.

از درس و دانشگاه چی بگم؟ دوشنبه رفتم به کلاس ارشدا معرفی شدم و قرار کلاس رو از هفته آیندش گذاشتیک. قرار شد فرداش واسه دو تا از بچه ها که نمیتونستن بیان کلاسا رو توضیح دادم و شکر خدا خوب بود.

خلاصه که... 

امروز صب رفتیم بازدید. خیلی خسته ام. ظهری اومدیم و سریع ناهار خوردم رفتم پیش استاد و اوج فاجعه اونجا بود که نصف شارژر لپ تاپم رو نبرده بودم. اونم ته تهای باتریم رفتم بدو تو سایت و از یه پسره که اصلا ممیشناختم نصف شارژر قرض کردم و اومدم لپ تاپممو شارژ کردم. خوشم میاد از این اعتماد به نفسم که ندیده و نشناخته رو انداختم به ملت و اونام کارمو راه انداختن.

امروز کلی سبک سری کردیم تو بازدید

اینم بگم که دو شبه میریم خراب بازی و هیچ کسی بهمون محل نمیده.یعنی میدن ولی خب اصلا هیچی نمبشه. خیلی بی عرضه ایم ما

مدرک ارایه مقالمو امروز با استادم دیدیم. بابا هفته پیش واسم پست کرده بود. خواست سی دی رو بده بهم که گفتم نمیخوام. مدرکمم پیشش گذاشتم. میخوام چیکار آخه

اما اومدم یادم افتاد که باید ازش میگرفتم واسه کارام 

وای خیلی خستم. له له

26+19+9

| چهارشنبه, ۱۴ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۴:۳۴ ق.ظ

معجزه افزودن عکس به پایان نامه ^_^

۵۴ صفحه شده تا الان. آخ جان