آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۷ مطلب با موضوع «ماجراهای من و کلاسام» ثبت شده است

412

| يكشنبه, ۳۱ دسامبر ۲۰۱۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ

دیروز یکی از فسقلیا بهم گفت میشه دستتو ببینم؟ فکر کردم میخواد لاکم رو ببینه. دستمو دادم دستش تا ببینه. یهو پشت دستمو بوسید. گفتم این چه کاری بود کردی؟ گفت آخه دوست دارم. کفتم منم دوست دارم و خودم رو هم قدش کردم و صورتشو بوسیدم. واقعا غش نکنم براش؟؟؟


407

| دوشنبه, ۲۵ دسامبر ۲۰۱۷، ۰۸:۲۵ ق.ظ

بچه ها نشستن به امتحان دادن و منم بیکار پشت میزم. جیش دارم اما نمیتونم کاریش کنم. عاشق این جلسه های آخرم که جاهامون عوض میشه. من میشینم مث خانوما و اونا میفتن به تکاپو. هرچی بیشتر نگاهشون میکنم میبینم بیشتر از تک تکشون بدم میاد. دست خودمم نیست. هی میگم بابا اینا نفهمن وجودشون و ذاتشون همینطوریه. هی میبینم نه. نمیتونم دوسشون داشته باشم. البته جز یکی دوتاشون که صاف و رو راستن و یکی که فوق العاده شاگرد خوبیه. بقیه چندشن. مخصوصا اون غرور کاذبه، اون بچه غوله، اون مدرسه ایه و اون ریشوعه.... آخ که چقدر گشنمه. دلم یه چیز گرم خوشمزه میخواد. چند روزه ها. اما خب از شنبه که دانشگاه رفتم، یعنی در واقع از روز قبلش یه وعده درست و حسابی نخوردم. این کله خر که ته نشسته فک میکنه من نمیفهمم داره تقلب میکنه؟ خر باباته فسقلی! چقدرم بهم لبخند میزنه... دوس ندارم ترم دیگه بیام. البته از طرفی هم مطمعنا ترم دیگه با اینا نخواهم بود وکلاس راحت تری خواهم داشت. اما خب کی کارهای پایان نامم رو بکنه؟ نمیدونم... استاد که گفت کلاساتو کم کن. اما مگه پول تو جیبیم رو استاد میده؟  خدا کنه بفهمم اینجا قراره ساعتی چند باهام حساب کنن. اون یکی آموزشگاه پدسگ که یه قرونم کف دستم نذاشته هنوز از اول مهر. حالا ایشالا این هفته تصمیممو میگیرم. این هفته حتما وقت کنم پیش یه مشاور برم. هرچند که تو تصمیمم به نظرم کار درستی میکنم و از نظر روانی آرومم. اما بهتره که با یه اهل فن مشورت کنم. البته دیشبم احساس میکنم دندون قروچه کردم تو خواب...



#من_و_مونولوگهام


-پس از تصحیح: چقددددر تقلب کرده بودن! چطور من نفهمیدم!ـ البته به جز اون یه مورد که ته نشسته بود و کتابش رو ازش گرفتم ;)

373

| پنجشنبه, ۵ اکتبر ۲۰۱۷، ۱۱:۵۳ ق.ظ

یعنی یک ارتباط عمیق و عاطفی ای باهام گرفتن پسرا :) آدم خندش میگیره. اصلا انگار خودم برگشتم به دوران تینیجریم و کلاسا و تیچرای جوونی که برام بت بودن. البته امیدوارم عشق پاکشون همینجور باقی بمونه و باعث بشه درس خوب یاد بگیرن و بخونن.

دیروز اولین روز آموشگاه سه جلسه ایم بود و روم نشد مضنه بگیرم. اما ایشالا شرایطش بیفته شنبه بپرسم. فعلا که کلاسا شکر خدا رو روال خوبی داره پیش میره :)

220

| چهارشنبه, ۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خب اولین کاری که میتونم بکنم اینه که نبودن رشته زبان و حتا مدیریت رو در رشته های شناور به فال نیک بگیرم. چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد! و باز هم بدونم که هیچ کار خدا بی حکمت نیس و شاید از بین اون شصت و شیش تا شناور علوم تربیتی رو انتخاب کردم که با کار آیندم جور دربیاد! مصلحت خدا رو قربون. نمیدونم اما کار کردن تو کارخونه اگرچه لذت بخش میتونه باشه اما شرایط سختی رو میطلبه که من از پسش به سختی برمیام و نمیخوام همه زندگیم وقف کارم باشه... حالا تا بازم صلاح در چی باشه، ما که نمیدونیم!

دیروز صب بلخره بهش گفتم اونایی رو که نباید میگفتم و یجورایی خودمو سبک کردم اما خب ارزششو داشت چون بعدظهرو با هم گذروندیم :)

با هم رفتیم یه جایی تو کوچه همون جای همیشگی و من یه شکلات گلاسه و اون ی قهوه ترک با کیک سفارش دادیم و یکمی پیش هم نشستیم و بعدش قدم زنان رفتیم به سمت محل کار من. از هم جدا شدیم و من رفتم تا فاینال بچه ها رو بگیرم. جلسه های فاینالُ خیـــــــــــــــــــــــلی دوس دارم اما خو از همه جلسه ها زودتر تموم میشه! خلاصه که کلاس اول نمایش داشتن جلوی مامانا که گند زدن و منم فکرم پیش یارم بود که حرفیم نداشتم واسشون بزنم. آخرش یه عکس هول هولکی با یه سری از فسقلیا انداختم و به خیر و خوشی تموم شد. کلاس بعدی هم که بزرگتر بودن فاینالشون رو زودی دادن و منم نشستم به صحیح کردن برگه هاشون و همونجا گرم گرم کارنامه ها و لیست نمراتشونم نوشتم و یا علی مدد که فورس نداشته باشم واس رفتم به آموزشگاه. خلاصه برگه تایم شیتمو پر کردم و بقیه حقوقمو گرفتم و زدم به چاک. رفتم سر راه یه دیویست گرم توت خشک خریدم واس خودم به همراه دستمال آنتی باکتریال و ژل دست و ی بسته دستمال مرطوب عینک واس جناب خان :) آخه عینکش کثیف بود. هرچی با مقنعه و مانتوم پاک کردم تمیز نشد ماشالا P: 

صبم که پاشدم رفتم اونجا D: عجب جاییه اونجــــــــــــــــــــــا! ینی یه چی میگما! هیچی یکم کار کردیم و یکم شرو ور گفتیم و خلاصه ظهری اومدم خونه. مامان شله زرد رو به جاهای خوبی رسونده بود. هم زدیم و شمع روشن کردیم و دعای توسل خوندیم و کلی با ع تلاش کردیم عکس اینستاگرامی بگیریم که خب نشد! و بردیم بین همسایه ها پخش کردیم و هرچی هم به جناب خان گفتم بیا بگیر یدونه گفت نه که نه. لامصب شیفته این سنگینی و متانتشم (: هیچّی! بارون شدید بود و کسی نبود که باش بیاد و نیومد. غروبم یه ظرف بردم واس نین و ی ظرفم بردم واس شین! یکم پیشش موندم. من خیلی آدم درونگراییم. اون مدت که با ش بودم هیچ نتونستم زیاد باش حرف بزنم. مخصوصن که من متکلم وحده میشم و اون یه شنونده که توجهش زیادم بهم نیس ): یکمی هم دلم گرفت راستش. تنها رفتن پیشش سخته... با این حال ی کوچولو تونستم بخندونمش (: ایشالا به حق همین شب عزیز شفاش بده خدا. به هیچ پدر مادری نشون نده و ش هم شفاش رو زودتر از خدا بگیره. الهی آمین... ی ظرفم واس پ گذاشته بودم که بابا به باباش داد. بعدشم اومدم خونه ولـــــــــــــــــــــو تا الان. برم اتاقم ببینم من کجام جناب خان کجاس اینجا کجاس...

290

| دوشنبه, ۲ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۳:۰۷ ق.ظ
دوشنبه_ یازده_ آبان_ نود و چهار

دیروز جلسه نمایش کوچولوها بود. خیلی خنده دارن اینا! اولش دو دور باهاشون تمرین کردم و آهنگم تمرین کردیم. قرار بود ماماناشون بیان تماشا کنن که اومدن و در کل خوب بودن. 
یکی از بچه ها دیرتر از بقیه اومد و کلاسمون تغییر کرده بود. ازین صندلیای دسته دار گذاشته بودن مامانا بیان بشینن. بچه هه اومد بشینه دیدم بغلدستیش هی باهاش کشمکش داره. گفتم چیه بذار بشینه دیگه! گفت آخه خانوم معلم نگاه بکن. دیدم بچه پاشو انداخته زیر دسته صندلی. نزدیک بود اون دسته صندلی رو گاز بگیرم :))) دیگه گفتم عزیزم اینوری باید بشینی! خلاصه پاش گیر کرده بود که رد دادم و درستش کردم :))
مورد بعدی پسرای بی ناموس بودن که از سن 5 سالگی میدونن باید برای رسیدن به یه دختر چکار کنن. دیروز بین سه تا پسرا واسه گرفتن دست یکی از دخترا دعوا بود که من آوردمشون پیش خودم دست دوتاشونو خودم گرفتم. حالا مگه میومدن بیشرفا؟!!


اگه حال داشتم بعدا بقیشو مینویسم....

289

| يكشنبه, ۱ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۴:۱۲ ق.ظ

_یکشنبه_دهم_ آبان_ نود و چهار_


دیروز شاگرد اوشگولم سر کلاس گریه کرد o.O یعنی من همینجوری بودم. خاک تو سرش فک کردم از من ترسیده یا خوشش نمیاد یا چی. که گفت چون همه دوستاش رفتن سطحای بالاتر غصه ش شده. نیم ساعت تمام براش فک زدم. کف کردم. البته طفلک حقم داره. توی یه کلاس دو ساعته با من تنهاس. دیگه حوصله جفتمون سر میره. بازیم که نمیشه دوتایی کرد. اونم چی من با اون!خلاصه دیشب استرس بهم وارد شد. جلسه دیگه به منشیه میگم بابا. کسی بازی دو نفره برای کلاس زبان سراغ نداره؟؟؟؟

دیروز غروب بعد کلاس رفتم مشاوره! 4 مینم طول نکشید. مرتیکه گنده برام جدول کشیده. میگم طبق برنامه آزمونه؟ میگه من دارم برنامه ریزی میکنم برای کنکور سراسری 95. خو بگو مرتیکه مرض داشتم 600 تومن آزمون ثبت نام کردم که طبق برنامه تو درس بخونم همینجوری یهویی؟؟؟ هه مردم با خودشون چن چندن!

دیشب تو تاکسی یه دختر پسری اومدن کنارم نشستن. بارون میومد مث چی. بعد من دستام یخ زده بود. دختره دستشو داد پسره بگیره گرم کنه. کلیم غصم شد :(

الانم باید برم با اون بی ناموسای چار پنج سالم کلاس دارم!

285

| سه شنبه, ۲۰ اکتبر ۲۰۱۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ

بهشون میگم حرف نباشه -_- هر کس فقط تغذیه شو   بخوره. بلند بلند بهم میگه خانوم معلم؟ تغذیه دیگه چیه؟ میگم غذا،خوراکی ^_^

…………………………………


میگم بین دو تا شکل شیش تا اختلاف هست.فرق دارن با هم. دورشون دایره بکشین°u° میگه خانوم دایره؟اون دیگه چیه!؟ میگم دورش خط بکشین :)) میگه خودم میدونستم o_o 

………………………………

 وسط اسنک تایم پاشده با آبمیوش اومده پیشم میگه این نی مگه بیشرفه؟

من :o.O

اون:ببخشید دیگه حرف بد نمیزنم.بهم عالی بده

…………………………

دارم با عروسک آرتیست بازی درمیارم تا درس جدیدو بگم.همونطور که دونه دونه خودمو همقد بچه ها میکنم و از طرف عروسک باهاشون حرف میزنم میبینم که یکی از بچه های پشت سرم پامیشه مانتومو میده بالا و هرهر میخنده میشینهo.O میگم نکن کار زشتیه

……………………

نمیدونم چرا هیچی بهشون نمیگم.دلم نمیاد یا زورم نمیرسه. آیا اینا بر من سوارند حالا؟ اما گاهی بهشون فکر میکنم و واقعا میخندم^_^