آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۵ مطلب در ژانویه ۲۰۱۷ ثبت شده است

305

| سه شنبه, ۳۱ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۳:۰۳ ق.ظ

تپش قلب داره این روزا منو میکشه.دست و پام سرده. دلم میپیچه.از همه بدتر قلبم.تپششو از رو لباس حس میکنم. یعنی چی میشه...

304

| پنجشنبه, ۱۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۲:۲۰ ق.ظ

مامانم نظرش موافق نیس. شاید بابا اینا هم مخالفن. همون دلیلی که استرسشو همیشه داشتم. فک کنم به مرحله ای رسیدم که باید نذر کنم... یعنی نذر کنم؟ یا بسپرم دست خود خدا؟

303

| پنجشنبه, ۱۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ

بله... روال داره به آرومی طی میشه و من با احساسم کلنجار میرم. از طرفی ترس و استرس و از طرفی حس خوب دارم. از طرفی احساس خجالت میکنم با خونوادم و از طرفی با خونوادش که میدونن دوستیم. یه جورایی باورم نمیشه که چیکار کرده و یه موقعایی میگم خب جربزشو بلخره نشونم داد. نمیدونم ولی خودش میگه بابام تاییدش کرده. اما منم هنوز بهش نگفتم که مامان بهم گفته ماجرا رو.

امتحانا رو داریم یکی یکی میدیم. نصفش رفته و نصفش مونده. ایشالا به خیر و خوشی تموم بشه و فصل بعدیمون شروع بشه...

دیگه اینکه دیروز بعد امتحانم رفتم بازار و یخورده تنقلیجات مفید خریدم واسه خودم. یکبارم ک با مامان دعوا کرده بودم که چرا هر روز دو بار بهم هی زنگ میزنه و دیگه کمتر زنگ میزنه. میدونم بدجنسم و میتونستم با ملایمت بگم. اما خب بدجنسم دیگه. دیروز غروب بعد امتحان بود که یه کتاب قشنگ خوندم. نشستم از اول تا آخرشو خوندم و زیر جمله های دوس داشتنیشو خط کشیدم و فایلشو دانلود کردم واسه اوشون فرستادم. چون میدونستم دوس خواهد داشت. دیگه چی؟ همینا فعلا

302

| سه شنبه, ۱۰ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۸:۰۲ ق.ظ

درس دارم و درس و درس

خب لپ تاپ که حالا حالا ها روشن نمیکنم.دیدم که بهتره جزییات رو بنویسم...

اپیلاسیون لازم شدم باز. هنوز دو هفته نشده. این دیگه ستمه واقعا...

بله، دو روز پیش ک روز یکشنبه بود دانشگاه کار داشتم و صبح ک کارم تموم شد خان ز زدن ک میای خونه؟ گفتم ارع. گفت مطمعنی؟ گفتم بله. گفت واقعا میای خونه؟ گفتم پس کجا برم. گفت یعنی من نیام ببینمت؟ گفتم خب بیا. و اینگونه شد ک بعد از ماهها (دیگه مدتشم از دستم در رفته) ما هم رو دیدیم و خیلی مجلسی تصمیم گرفتیم برین رستوران تقریبا همیشگی. در رو ک بازکردم رفتم تومیگه الان یارو میگه این خنگا اومدن صبونه بخورن. گفتم خب میخوای بریم صبونه. اماناهار خوردیم. و قبل از اینکه ببینمش از طرفش واس خودم سه تا کتاب گرفتم تا پولشو ازش بگیرم. میدونستم چیزی برام نمیگیره! و حدسمم درست بود. خلاصه که بعد از کمی گپ و گفت پاشدیم نخودنخود هرکسی رفت خونه خود. نخودچی هم ک در تمام طول فرجه با ننش خونه ما بودو بنده از درس و کار فراری فقط نخودچی بازی میکردم. اون روز بعدظهر رو در جوار نخودچی گذروندم و کمی باهاش بودم. دیروز ک باشه دوشنبه صب نخودچی و ننش رفتن خونشون. ظهرش مامان صدام زد.گفتم یا ابلفضل!!! گفت هیچی هروقت اومدی بهت میگم و منم از اتاقم جستم تو آشپزخونه که مامان گفت هه هه واست خواستگار پیدا شده! و اسم و رسم و پیشه و معرف جناب. خ.ان. را برملا کرد. البته آخرشم  گفت چه فایده بیکاره! منم چیزی نگفتم. رفتم اتاقم ز زدم س. گفتم ماجرا رو اونم گفت ب سیس بگم.منم اسمس زدم بهش و اونم اصلا متوجه حرفم نشد خنگ خدا. به خان چیزی نگفتم. فقط گفتم پول کتابامو بده ک اونم انتقال داد. خوب کردم. هیچی دیگه... من کماکان در شک و تردیدم که آیا ما به درد هم میخوریم؟ آیا ما به  هم میرسیم؟ اصلا چی میشه؟

صب داشتم موقع صبونه به این فک میکردم ک کاش میشد یهو با دوس پسرت بیای خونه به مامان اینا معرفیش کنی بگی مام، دد! ما با هم ازدواج کردیم. به همین سادگی...

301

| دوشنبه, ۹ ژانویه ۲۰۱۷، ۰۲:۰۲ ب.ظ

دیروز در واقع دیدمش

امروز مامان خبر خواستگاریشو بهم داد

جزییات،واس وقتی لپ تاپ روشن کردم

دوشنبه بیست دی نود و پنج