آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۸ مطلب در می ۲۰۲۳ ثبت شده است

1336 بارون بهاری

| سه شنبه, ۳۰ می ۲۰۲۳، ۱۲:۴۱ ق.ظ

سه شنبه، 30 می، 00:39 بامداد

امروز بعد از تحویل دادن یه بسته 7 کیلویی شامل 41 عدد آیتم ریترنی، زنگ زدم به نون و یهو طوری شد که با هم رفتیم بستنی خوردیم و بعدشم رفتیم دوتایی یه کافه نشستیم و کمی گپ زدیم

فردا صبح ساعت 8 و نیم جلسه تراپی دارم و این مدت هیچی ننوشتم براش

اصلنم نمیدونم چی قراره بگم

بگذریم

این رو هم بگم که اون پسره که گفتم بهم مسج میده، یا شایدم نگفتم، دیشب تلاش کرد دعوتم کنه به بیرون رفتن و منم در لفافه قبول کردم به جورایی

با این که اصلا دوست ندارم برم سینما، آخه این چه جور دیتی باشه، اگه هم برم دوستامو با خودم میبرم

امروز شوهر الف دوستم هم اومد اینجا و من یه جورایی تنها؟ شدم

عین هم که انگار جدیدا از دماغ فیل افتاده و اخلاق و رفتاراش افتضااااااح

امروز هم با هم بحث و دعوا داشتیم طبق معمول و مثل برج زهر مار رفتیم دنبال شوهر الف

خلاصه که همینا

بارون میباره و صدای رد شدن لاستیک ماشینا از توی کوچه میاد و من این صدا رو دوست دارم چون منو یاد وطنم میندازه

همین، فعلا باشه تا بعد!

۱۳۳۵ feel like desperate

| جمعه, ۱۹ می ۲۰۲۳، ۰۱:۲۲ ب.ظ

جمعه، ۱۹ می ۲۰۲۳، ۱۳:۱۷

 

احساس این روزای من

حس درماندگی و جاماندگیه

حس از یادها رفتگی

حس تنهایی

حس بیکسی

هفته پیش جمعه یه دل سیر گریه کردم

توی دانشگاه عین اومد سراغم که چته و چی شده چرا بی محلی میکنی و کشوند منو برد از زبونم حرف بکشه

و من زااااار زدم

اصلا چیزیم نبود اما اینقدر اصرار کرد که من میدونم یه چیزی هست که منم نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه و مگه اشکام ول میکردن؟

اگه بدونم چم بود!

البته یه چیزایی بهش گفتم

این هفته هم تلاش کردم بهتر باشم اما نشد

یه بنده خدایی هم هست که هی مسج میده

یه خورده عجیب غریب بود مسج دادنش و برای خودمم وییرد بودم با جواب دادنم

ولی خب فعلا جوابشو میدم و از فکر اینکه باش چشم تو چشم شم وحشت میکنم :))))

اینم بگم که ویکند پیش رفتم خرید و دو تا پیراهن نخی تابستونی خریدم

باشد که هوا یاری کنه و بپوشمشون

همین دیگه

دیروزم واو با دوس دخترش اومده بودن اینجا دیدمشون و خیلی خوب بود

 

 

1334

| چهارشنبه, ۱۰ می ۲۰۲۳، ۱۰:۴۷ ب.ظ

بیان خیلی کند شده

نمیدونم چشه

امیدوارم نپوکه

اگه که پوکید اختمالا برگردم به همون بلاگفای سابق

این پسره، خیلی طوری رفتار میکنه به نظرم که از من خوشش نمیاد

من هم حس میکنم با وجود این اخلاقاش و نحوه حرف زدنش خیلی ازش خوشم نمیاد

نمیدونم 

امروز یه پیرمرد بنگلادشی نزدیک خونه بهم سلام گفت و جوابشو دادم وایساد به حرف زدن

مگه ول میکرد؟

آمار آبا و اجدادمو میخواست دربیاره. آخر ازم پرسید با خونوادت زندگی میکنی؟ من اسکل هم گفتم نه بای مای سلف!

حالا جدی جدی هم بای مای سلف هستم چون همخونم نیست

یه لحظه ترس برم داشت. اسممو پرسید دروغ گفتم

حتی آدرس خونم رو هم میخواست. اونم دروغکی گفتم ده دقیقه با اینجا فاصله داره. 

یعنی که چه

دیگه پنیک زدم خلاصه

عصر هم با اون پسره تنها بودیم من دیگه سریع جمع کردم و اومدم خونه.

ازش پرسیدم نمیای که گفت نه و من هم اصراری نکردم دیگه

در کل همش هی فاصله میگیره

ولش کن

از دیروز یادم افتاد به اون دعایی که همیشه میخوندم

و باز دوباره میخونمش 

و این بهم آرامش میده

"با طلب آنچه برایم در آن روزی مقدر نکرده‌ای به زحمتم میفکن"

همین!

1333 وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگس

| دوشنبه, ۸ می ۲۰۲۳، ۰۷:۳۸ ب.ظ

میگم حالا همچین این پسره هم آش دهن سوزی نیستا

ولی چرا من ازش خوشم اومده و ول نمیکنم باز؟

به قسمت اعتقاد داری؟ هر چی بخواد بشه همون میشه

شایدم تلاش بخواد؟ نمیدونم :(

1332 دراور و کلاس شنا

| يكشنبه, ۷ می ۲۰۲۳، ۰۶:۴۴ ب.ظ

دیروز خیلی اتفاقی دیدم یک نفر که دورادور میشناختم میخواد دراور و آینشو بفروشه

همینجوری مسج دادم و بله ساعت 8 شب من دراور داشتم

اینقدر اتاقم رو بیشتر دوست دارم. انگاری اتاقم روح گرفته

هیچ دلم نمیخواد اتاقمو عوض کنم با همخونم. چون قراره هفته بعدی جابجا کنیم اتاقامونو. اتاق اون یکمی بزرگتره. ولی من اینجا رو دوست دارم!

خلاصه خیلی اتفاقی دو نفر بهم کمک دادم و دراور رو برام تا خونه آوردن. خدا رو شکر

باشد که منم کمی قلبم سفید و پاک بشه و از این همه خشم و کینه خالی!

آخه اینقدر با عین میشنیم پشت مردم حرف میزنیم و خشم اندوزی میکنیم! خدا میدونه فقط

دیگه یه سری از وسایلم که پخش و پلا بودن رو چیدم توی کشو دراور و اتاقم یکمی فقط یه کمی مرتب تر شد

حالا یه روز باید اون کشویی که خریده بودم رو ببرم پسش بدم :) عین هم باید بیاد. متاسفانه :( حالا چطور اونو گیر بندازم یه روز با خودم ببرم ایکیا خودش داستانیه برای خودش :| اونم که بدقلق و بداخلاق

علاوه بر این، امروز دومین جلسه کلاس شنام بود. البته من هفته پیش که نبدم و این اولین جلسم میشد. دوست داشتم ولی بدون عینک و گوش گیر و اون بیلبیلکای کمکی نمیتونستم خودمو رو آب نگه دارم.

امروز فرانت و بک فلوت و تغییر دادن از فرانت به بک رو یاد گرفتیم

برای فلوت باید دست و پا به شکل ستاره ای باز باشن و تنها تفاوت اینه که برای فرانت باید چونه پایین و برای بک باید چونه بالا باشه. برای بک فلوت باید شکم هم بالا باشه. در کل جالب بود. امیدوارم بدون اون نودلهای کمکی هم بتونم انجامشون بدم!

 

1331

| يكشنبه, ۷ می ۲۰۲۳، ۰۳:۵۳ ب.ظ

بذارین یه حقیقتی رو بگم

بله من از این پسره خوشم اومده

اما اصلا معلوم نیست که آیا اونم خوشش اومده یا نه

یا این چیزایی که من حس میکنم همش احساسای دختر دبیرستانی طوریه که همه چیز رو به خودم میگیرم

عین میگفت اگه میخواس پیشنهاد بده بهت تا الان داده بود. 

نمیدونم

من خودم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای پیشنهاد دادن

مخصوصا که اون هم درگیر آماده شدن برای دفاعشه

نمیدونم دقیقا

شاید باید واقع بین باشیم

شاید رفتار و اخلاق و شخصیت من اون چیزی نیست که اون دنبالشه

شاید اون حس کرده که به درد هم نمیخوریم

بهتره منتظر نباشم و معمولی و طبیعی برخورد کنم

ولی خب جدی ناراحت شدم :(

 

1330 اولین سفر درون استانی

| پنجشنبه, ۴ می ۲۰۲۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

خب. روز جمعه صبح پاشدم یه دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه

زیر موهام رو کمی کوتاه کرد و بعدش برام ویو کرد و فیکس کرد و من خیلی دوستش داشتم

اومدم خونه و ناهار خوردم و حاضر شدم. ساعت دو اینا بچه ها اومدن دنبال من و راه افتادیم به سمت شهر دوست و همسایه

عصری ساعت 6 اینا هم رسیدیم

من رفتم خونه میم و از اونجا حاضر شدیم و ر اومد دنبالمون رفتیم یه کمی چرخیدیم و نهایتا رفتیم خونه الف. شب اونجا جمع شدیم و زدیم و رقصیدیم و بازی کردیم. بعدش رفتیم یه جایی بر بام شهر و باز اونجا هم کمی رقصیدیم

اینقدر خوش گذشت، اینقدر رقصیدیم و مسخره بازی در آوردیم. نشون به اون نشون که کسی باورش نمیشد من درانک نیستم و حتی قطره ای از نوشیدنی ها رو ننوشیدم!

شبش دیروقت خوابیدیم اما من ساعت 8 اینا بیدار بودم.

روز شنبه پاشدیم با ع و ر رفتیم صبونه بیرون و یه صبونه مشتی زدیم بر بدن. بعدش م رفت سر کار و من رفتم خونه پسرا. یه کمی اونا بازی کردن. بعدش پاشدیم ناهار رفتیم بیرون. بعد از ناهار خواستیم بریم یه جایی چای اینا بخوریم که ع و ر ما رو گذاشتن دم کافه و رفتن دنبال م. بعدش نمیدونم چی شد م نیومد و وقتی پسرا برگشتن همگی تو قیافه بودن. به طرزی عجیب! مام سریع چای رو خوردیم و جمع کردیم برگشتیم. من رفتم خونه م و فهمیدم با ع دعواشون شده و یه کمی گریه کرد و این داستانا. بعدش پاشدیم سریع حاضر شدیم بریم کنسرت. 

ما با خواهر اینای م رفتیم و رسیدیم چقدر باد میومد. مام هیچی نپوشیده بودیم جز پیراهن که خیلی سوز میرفت توش

خب یه کمی اونجا باد خورد بهمون.

از خود کنسرت نگم که فوق العاده بود. هنوز تموم نشده دلم براش تنگ شد. کاش بازم دوباره بیاد. خیلی دوست داشتم و دلم میخواست بیشتر باشه. تقریبا از ساعت 9 تا 12 بود با یه برک نیم ساعته بینش. ولی ارزششو داشت خیلی. 

خلاصه بعد از کنسرت با کلی آدم دیگه که جمعا میشدیم حدود 20 نفر پاشدیم رفتیم یه رستوران بار شام بخوریم. کل رستوران هم گروهای بزرگ ایرانی میومدن. یکی از سرورا ازمون پرسید چه خبره همتون ایرانی این؟ گه بهش گفتیم کتسرت بوده و اینا.

بعد از اون هم بدو بدو رفتیم داخل ماشین. باز هم خیلی سرد بود. و رفتیم خونه تا ساعت 5 صبح حرف زدیم و نخوابیدیم.

یکشنبه من دوباره ساعت 8 صبح پاشدم. دوش گرفتم و حاضر شدم تا بریم طبیعت اطراف رو ببینیم. 

اون روز هم صبونه نخورده بودیم. رفتیم تیم هورتونز و کافی این چیزا خریدیم. و راه افتادیم به سمت مقصدمون. 

 

پنجشنبه، 4 می 2023، ساعت 15:08

خب دیشب تا اینجا رو نوشتم و عطسه و آبریزش امونم رو برید. پاشدم یه آنتی هستامین و یه ادویل خوردم و خوابیدم. تا حد زیادی آبریزشم کم شد ولی همچنان هست و از بینی و چشمام آب میاد همش. دور دماغم به شدت پوست پوست شده و قرمز و دیگه کلافم کرده :( و همش تو بینیم قلقلک میشه تا عطسه کنم و چشام اشکی و ریز میشه!

امروز عصر شاید یه سر رفتم بیرون قدم زدم. خسته شدم از خونه نشینی.

خب تا اونجا گفتم که رفتیم به دامان طبیعت. یه کمی بین راه عکس گرفتیم و ظهر رسیدیم شهر طبیعت پسندانه و ناهار دور همی رفتیم یه رستوران. تا غذامون بیاد یه کمی گل یا پوچ بازی کردیم و همش هم تیم دخترا برنده میدان شد. من البته لیدر تیم بودم و گل رو مینداختم توی دست بچه ها :) خلاصه ناهارها اومدن و مشغول غذا شدیم و بعدش هم رفتیم به اون منطقه زیبا تا دریاچه رو از نزدیک ببینیم. حدود یه ساعتی راه بود و من تصمیم گرفتم جامو با یکی از پسرا عوض کنم و اینقدر بد گذشت تو اون ماشینه! چون به اشتباه به جای این که برم پیش اون دوست خوبم عقب، رفتم جلو ور دست راننده که آقای الف بود نشستم و مث برج زهرمار نشستیم توی ماشین. خلاصه دیگه رفتیم روی دریاچه که هنوز برف بود کلی عکس انداختیم و یه کمی هم پیاده روی کردیم و چند تا بهمن کوچولو دیدیم و خیلی زیبا بود و اینجا هم خوش گذشت. برگشتنی هم با ماشین دخترا برگشتم دوباره. دیگه از اینجا رفتیم خونه م و قرار شد لباس عوض کنیم بریم خونه ر یکمی بازی کنیم. البته آقای الف فردا صبحش میتینگ داشت که بچه ها از من خواستن ازش بخوام کنسلش کنه و ما شب بمونیم. وگرنه قرار بود مام شب برگردیم شهرمون. که من باش حرف زدم گفت اوکیه و مهم نیست میمونیم.

شب رفتیم خونه ر و من حالم زیاد خوب نبود واقعا. هم بدنم درد میکرد. پاهام درد میکرد. هم گلوم و هم حس تب داشتم. ولی خب کلی بازی کردیم و من هم که بدقلقی میکردم سر جریمه ها الف حسابی ازم شاکی شده بود :)))) به هر حال اینم خوش گذشت

شب ع با ما اومد خونه م و من اینقدر حالم بد بود و تب داشتم که داشتم میمردم. یه قرص خوردم و سه تایی روی تخت م خوابیدیم با اون حال نزارمون.

صب بهتر بودم. ولی دیگه پاشدیم صبونه خوردیم و جمع کردیم برگردیم. حال م بدتر شد و تستش مثبت شد. منم با مسخره بازی بچه ها رو اذیت میکردم و ماسک نزده همینجور اومدیم تا خونه. بین راه هم رفتیم برگر خوردیم :))) من واقعا جونم داشت از هم وا میرفت. هم بدن درد داشتم و هم تب. اومدم خونه یه قرص کلداستاپ تاریخ گذشته پیدا کردم انداختم بالا و خوابیدم یه کمی. باز تب و لرز داشتم اما پاشدم یه سوپ درست کردم واسه خودم که مزه خر میداد. دیگه حالم بدتر شد و بپه ها زنگ میزدن بهم

فرداش که بشه سه شنبه لباسارو بردم لاندری و یه دستی به سر و روی اتاق کشیدم. ع یکمی برای خوراکی خرید و تست دادم مثبت شد. دیگه یه سری دیگم رفتم لاندری و اتاقمو قشنگ جارو کردم. غذا پختم خوردم که جون داشته باشم و این از این

دیگه ظاهرا همه کسایی که اونجا بودن حداقل گلو درد رو داشتن. دونفرمون هم که تستامون مثبت شد و این شد حسن ختام سفر ما!

من دیروز هم نتونستم کار خاصی انجام بدم. جز یه ایمیل برای مصاحبه پیپرم که به استاد فرستادم وتمام

امروز هم بهش میل زدم که حالم خرابه و اینا گفت اوکی میتینگ بمونه هفته بعد

دیروز ناهار دوتا پرس کباب سفارش دادم و امروزم غذا دارم. فقط باید گرمش کنم.

دیگه این بود از سفر ماجراجویانه ما

 

1329 بازگشت ظفرمندانه

| چهارشنبه, ۳ می ۲۰۲۳، ۰۳:۲۸ ب.ظ

از سفر برگشتم

با تست کوید مثبت

این سومین باره که کوید میگیرم و هر سه هم پس از خروج از ایران بوده

دیروز کلا بیان بالا نمیومد و من فک کردم شاید باید حتما وی پی ان ایرانی بزنم که نداشتم تا امتحان کنم

اما ظاهرا برای همه همینطور بوده

سفر خیلی خیلی بهم خوش گذشت

حالا برم یه کم جواب ایمیلامو بدم و کار کنم بعدش میام مینویسم 

امیدوارم که بتونم عکس هم بذارم