آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

265

| يكشنبه, ۱۵ می ۲۰۱۶، ۰۲:۵۸ ب.ظ

خب چند روزه که ننوشتم. چون یه مهموون خیلی خوشمزه دارم که اصلا برام مهم نیس روزام چجوری بگذرن. خدا کنه پس امسال کنکور یه جا خوب قبول شم چون دیگه من درس بخون نیستم. پنجشنبه صب؟ یادم نیست کی بیدار شدم و چه کردم. اما خب غروب رفتم باشگاه و بحث تولد استادمون رو کشیدم. چون خودش نبود و همش جدال سر این بود ک من میگفتم شنبه س و بچه ها میگفتن اردیبهشت نیس اصلا! خلاصه که اومدم خونه و همسر برادر اینجا بود. کمی خوش گذروندیم و یادمه تولد بچه همسایه هم بود و حتا کمی با صدای آهنگشون رقصیدیم. منم دوش گرفتم و چایی ریختم واس خودم و واس اونم نسکافه درس کردم و بعدش هی منتظر شدیم که خانواده خواهر از راه برسن. هی میرفتیم دم در وآخرش هم مادر رفت سر کوچه و اونا هم رسیدن. دیگه کلی قربون قد و بالای نی نی مون رفتیم. یکی از کازنا با همسرش برای نی نی کیک و کادو آوردد و زودم رفت. شام رو خوردیم و من اتاقم رو به این خانواده نوظهور بخشیدم و خودم در اتاق سابق برادر سکنی گزیدم. جمعه صب با ی حس عجیب به سمت دسشویی دویدم و شد آنچه شد. کمی دیرتر صبونه خوردم که زن برادر هم برای صبونه اینجا بود و زودی رفت. دیرتر خواهر و نی نی بیدار شدن. برادر و بابای نی نی هم کوه بودن اما زوداومدن. ناهار هم کباب رو مهمان نی نی گولی بودیم که زدیم بر بدن. البته آنکل هم اینجا بود و زود رفت. هوا از جمعه به شدت گرم شد. جوری که همه داشتیم میپخیدیم. بعد ظهر رفتیم تو ایوون و کلی صفا کردیم. بعدش من زنگ زدم سانسای سینما رو پرسیدم و قرار بر پنجاه کیلو آلوبالو شد. بعد از چای و فوتبال دیدن و چرت ما راه افتادیم که واقعا همه پشیمون شدیم. از هوای نامطبوعش که بگذریم فیلم واقعا چرتی بود و برای جمع خانوادگی اصلا مناسب نبود. خلاصه که اومدیم خونه و به زور مادر شامکی زدیم و هرکی رفت پی کارش. یعنی برادر اینا رفتن  خونشون و البته که واسه شام شنبه دعوتمون کردن. فرداش ک بشه شنبه صبح رفتیم به سمت اطراف شهر و کنار رودخونه نشستیم چایی خوری.البته که گرم بود اما وسط رودخونه نشسته بودیم. و مادربزرگ هم توی ماشین منتظر گذاشتیم. تو راه برگشت نی نی بغل من بود و چندتایی سلفی بانمک انداختیم. دو و نیم اومدیم خونه سریع ناهار خوردیم و من پریدم حموم. چون ساعت چهار باید آرایشگاه میبودم. از اونجایی ک زن برادر قرار بود باهام بیاد و نیومد چون کار داشت و خواهر هم قرار بود بیاد و نیومد مامان رو بردم و موهام رو کلی کوتا کردم و واس سشوار گرفت کلمو شست. فکرشو کرده بودم و حوله همراهم بود. پیاده برگشتیم خونه و جوتی نداشتیم از گرما. غروب خواهر و همسرش رفتن قدم زنی و نی نی رو برای ما گذاشتن که ایشون هم کولاک کرد. کلی گریه و تا مادرشو دید آرومم آروم. چون شیر میخواس. بعدشم همه رفتیم خونه برادر و شب هم دوازده و نیم فکر کنم برگشتیم. امروز هم ک یکشنبه بود. صب ده پاشدم و رفتم جای مادر سر کار. تاظهر اونجا بودم. ظهر یه ساعتی نی نی رو نگه داشتم و بقدری ماه بود که دلم میخواس بخورمش. چون برای اولین بار با صدا خندید برام. بعدش ناهار خوردیم ک برادر اینها هم بودن. بعدظهر پدر نی نی رفت شهرشون. غروب کازنای دخترمون اومدن و کادو آوردن. همون وسطم مامان نی نی رو حموم داد. بعد اونا هم داداششون اومد با خانومش و کادو دادن. و کلی هم گفتن که نی نی شبیه منه ^_^ شام رو خوردیم و کمی نی نی رو نگه داشتم. بعد رفتیم با بابا بستنی زدیم. آلبومم جدید ب.ج.ب رو خریدم. بازم اومدیم خونه نی نی رو خوابوندم تو بغلم که حسش عالی بود. دوتا لباسش کثیف بودد شستم. و درنهایت لالا...

  • ۱۶/۰۵/۱۵

نظرات  (۲)

انشالله نی نی خودت / کازار چی؟
پاسخ:
مرسی. کازار؟
  • خانوم مهندس
  • عزیزم چشمت روشنننن
    منم موخوام خووو
    پاسخ:
    مرسی^_^ ایشالا نی نی خودت؛)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">