آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۳ مطلب با موضوع «نات ادیتد» ثبت شده است

880

| يكشنبه, ۱۶ فوریه ۲۰۲۰، ۱۲:۱۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ فوریه ۲۰ ، ۱۲:۱۹

852

| جمعه, ۲۰ دسامبر ۲۰۱۹، ۰۳:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ دسامبر ۱۹ ، ۱۵:۵۴

کمرم داره پاره میشه :|

| پنجشنبه, ۲۵ آوریل ۲۰۱۹، ۰۶:۲۹ ق.ظ

دیشبم نزدیکای سه خوابیدم

صبح هفت و نیم پاشدم

بعد از صرف صبونه حاضر شدم رفتیم بیمارستان واسه کارگاه

بعد از اونجا حدود یازده رفتم پیش مامان

یه کمی خرید پرید کردم

موز و هویج و فلفل دلمه و سس و ماکارونی و شیر خریدم

کلا کدبانوگریم زده بود بالا یهویی

نفری یه موز با مامان خوردیم و اومدم خونه

سریع پان درست کردم

لابلاش گردو و شکلات و موز پاچیدم

اما تهش که انگشتامو لیسیدم دیدم شکرش کمه :|

امیدوارم با سس شکلات برادر اینا درست بشه شیرینیش

بعد از اون کم کم مواد سالاد ماکارونی رو آماده کردم

فک نمیکردم اینهمه انرژی ازم ببره

دلمه ها رو خورد کردم

ذرت و نخود رو گذاشتم یخش وا شه

خیارشور خورد کردم

دیگه چی؟ گوجه و کاهو شستم

ناهار خوردیم نخود و ذرت و مرغ و ماکارونی رو گذاشتم بپزه

بعد دیگه آبکش و هم زدن اینا کلی وقت گرفت

بعد نشستم آها قارچ

اونم   خورد کردم تفت دادم

بعد نشستم مرغ ریش کردم

 وای چقدر کار کردم!

اوووف الان واقعا خسته ام

هنوز نماز نخوندم

تازه لاک پاک کردم

وضو گرفتم

صورتم مث کویر لوت شده

الانم افتادم رو تخت

اگه خوابم نبره پا میشم  نماز میخونم

اها هویجم خورد کردم :|

شانس آوردیم اتفاق ناگواری واسم نیفتاد

حالا مامان میگگفت بیا مرغاتو خورد کن

مگه  حالی داشتم؟

  خیلی خستم

خیارشورشم کم بود

624

| چهارشنبه, ۱۳ مارس ۲۰۱۹، ۰۸:۲۷ ق.ظ

دیروز سرویس شدم.ساعت ده اینا بیدار شدم اما تا شیش تو اتاق مشغولاتاق تکونی بودم.  پدرم درومد. فک نمیکردم اینقدر کثیف بااشه. ولی به نسبت خیلی زیادی سر و سامون گرفت.

قرار بود امروز برم خونه نین اما شب زنگ زد که کنسله. شبش برام یه ترجمه خورد و تا ساعت سه بیدار بودم به انجام دادن اون. یه فیلمم گذاشتم تو دانلود. امروز ساعت دوازده ظهر بیدار شدم. اول ناهارپختم که برادر کلی ایراد گرفت. بعدشم نشستم به ادیت ترجمه. بعد ظهر نشستم یه کم فیلم دیدم.میخوام یه کم کار مفید کنم خدا بخواد

دلم فیلم خوب میخواد

دلم میخواد کتاب خوب هدیه بگیرم

دلم خیلی چیزا میخواد

خوش گذرونی هم میخوام

کو اما؟

دفاع ۲

| شنبه, ۱۶ فوریه ۲۰۱۹، ۱۲:۲۷ ب.ظ

از ساعت ۷ اینا شروع کردم پی ام دادن به استاد. یه سوال واسم پیش میومد. بعد یه سوال کلی تر و همینجور تا ۱ شب ازش سوال پرسیدم که آخرش فک کنم کل قضیه رو زیر سوال بردم با سوالم. صب دیدم سین کرد اما جواب نداد. 

دیگه بعد شام رفتم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم و باز برای ار nاُم ارائه دادم واسه خودم و یکی از دوستام و یکی دیگه از بچه ها و خلاصه رفتم خوابیدم.

 صب ۶ زنگ گذاشتم. اما فک کنم ۲۰ دیقه به ۶ بیدار شدم. دیگه پاشدم باز لپ تاپ ورداشتم رفتم سالن مطالعه نشستم به جمع کردن خودم. ۷ -۷.۳۰ رفتم اتاق. صبونه نیمرو زدم و یه چایی میزان گذاشتم واسه بچه ها. بعد داداش نزدیک ۹ زنگ زد کجایی. گفتم بابا بذار آماده شم دفاع ۱۱عه. خلاصه چه بادی هم میومد اون روز. ۱۰-۱۰:۱۵ رفتم با ماشین داداشم دانشکده. یه سری وسیله ها رو هم بردم. رفتم کلید بگیرم از نگهبانی که آقای نگهبان رفته بود مرخصی یه خانوم خنگم جاش بود که کلید آمفی تئاترو پیدا نمیکرد. چقدر حرص خوردم. در پشتی رو بزور باز کرد که وسایلمو بردن داخل. رفتم پیش استاد و گفتم سوالامو دیدین؟ گفت صب دیدم گفتم ولش کن. چپ چپ نگاش کردم -ـ-

رفتم کابل گرفتم و یه خورده کارامو کردم و باز رفتم پیش استاد. گفت بپرس جواب بدم. منم دونه دونه پرسیدم و اون پاشد رفت پای وایت بردش با رسم شکل واسم توضیح داد بنده خدا. دیگه آخر سر کلمو از در انداختم تو گفتم استاد هوامو داشته باشیناااا. که هم خودش و هم همکلاسیم که پیشش بود زدن زیر خنده.

منم رفتم آمفی تئاترو داشتم واسه دوستام میگفتم که یه مرده اومد تو. مگه میرفت؟ به بچه ها میگفتم این دوس پسرمه ها. ضایع نکنین. ولی آخر تفهمیدم کی بود. دیگه وسط آماده سازیم مجبور شدم جمع کنم. 

نزدیک ۱۱ استاد اومد. بعدش دیگه دونه دونه اساتید اومدن و بهم گفتن شروع کن. 

استرس شدید داشتما. جوری که از جمله اول گند زدم.

صدام میلرزید

رفتم اسلاید ۲ جمله هام مال اسلاید ۳ بود. 

گفتم تو داری چه گندی میزنی؟

یه دو سه تا اسلاید رفتم جلو جمع کردم خودمو

دیگه یکی باید از برق میکشید منو :)))

الحمدلله ارائم تقریبا خوب بود. جز اولش. داورم زیاد چیزی نپرسید. آخرش ۱۹.۷۵ شدم

استاد درومد گفت ۱۸/۵ شدی. منم هار هار خندیدم گفتم آره آره میدونم. (اگه ۱۸/۵ میشدم الان تو خون گریه میکردی :))))))‌‌‌ )

هم اتاقی استاد صدام کرد. گفت خانوم مهندس ۱۹/۷۵ شدی ولی بذار دکتر خودش بهت بگه. انگار حالا چه چیز مهمی بود. گفتم دکتر گفت. نگران نباش.

خلاصه به زور با اساتید محترم یه عکسی انداختیم. که استاد جان افتخار نداد کنارم واسته. داداشو بزور چپوند بین من و خودش.

اینقدر رو دمم موند. اینقدر بهم برخورد که حد نداشت. دیگه اینا رفتن و من سری سری خوراکی بردم اتاق اساتید و کارمندا


ادامه دارد...

دفاع

| جمعه, ۲۵ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۱:۰۸ ب.ظ

اوه ماشالااااا از کی ننوشتم!

یعنی دیگه یادم نمیاد چی به چی شد...

چهارشنبش هم معلوم نشد داورم. تا اینکه هفته بعدش سه شنبه رفت جلسه گروه. بازم مشهص نشد. یه سری ایرادات گرفتن. یادمه بعد جلسه شورا استاد نسخه های پایان ناممو از مدیر گروه پس گرفت تا من باز ویرایش کنم. بردم باز صفحه هاشو تغییر دادم. بعد بردم واسه داور. اون روز استاد رفت تو اتاق مدیر گروه کلی دعا خوندم. بعد دیگه از استاد پرسیدم که داورم کیه و کلیی خوشحال شدم. چند بار استاد گفت برو با داور صحبت کن هی گفتم بمونه بعد. یه روز هم اتاقیش گفت دکتر خانم مهندسو ول کنی تا ترم بعدم نمیره صحبت کنه. بهش بگو برو همین الان صحبت کن. دیگه بعدش استاد یادمه چهارشنبه به زور منو فرستاد واسه اینکه با داورم صحبت کنم. بعدش دیگه تایمشو باهاش هماهنگ کردم که بیفته سه شنبه بیست و پنجم. اومدم اتاق استاد و بهش گفتم و دیگه تایمم نهایی شد... خلاصه که نشستم سر پاور درست کردن. یادمه به صورت فشرده نشستم سر پاور و چند بار هی عوضش کردم. خلاصه جمعه بچه ها رو نشوندم کنارم و هی میگفتم حستونو بهم بگید. کلی خوشگلشکردم. دیگه من هر روز دانشگاه بودم. شلخته و پلخته. شنبه رو یادم نیس. فک کنم پاور جدیدو بردم استاد ببینه که گفت چجوری خوشگلش کردی. منم گفتم دوستامو نشوندم کنارم و از حسشون پرسیدم. روز یکشنبه با دو تا از دوستام دانشکده بودیم. هم من پاورو درست تر میکردم هم بردم فرممو تموم کردم. بعدظهرم بردم سیستممو با آمفی تئاتر چک کردم و یه دور واسه بچه ها ارایه دادم. ساعت حدودای چهار بود زنگ.زدم استاد که گفت اومدم خونه. گفتم فردا میام پیشت. بعدش رفتم پیش مشاور و یه دورم واسه اون ارایه دادم. بعدش غروبی رفتیم خریدای دفاع رو انجام دادم. کلی گشتیم و کلی پیاده شدم. آب معدنی، آبمیوه، سیب، پرتقال، لیمو، خیار، ظرفای پک و یکبار مصرف، دستمال، شکلات، همینا کلی پولش شد. دیگه اومدم باز نشستم فک کنم یه دور پایان نامه رو خوندم. روز دوشنبه صبح رفتم دانشکده. نشستیم باز با استاد و کامل بهم گفت هر اسلاید رو چی بگم و چی نگم. واقعا بنده خدا واسم وقت گذاشت. دیگه صداشم ضبط کردم و با دوستم سین قرار گذاشتیم بریم باقی خریدا رو هم انجام بدیم. رفتم چندتا ظرف پلاستیکی واسه شیرینی اینا گرفتم. بعد رفتیم شیرینی سفارش بدیم که پای سیب سفارش دادم. قنادی ای که استاد ادرس داده بود رو رفتم اما هنوز شیرینیاش نیومده بودن.خلاصه گفت ساعت چهار آماده میشه. مام اومدیم ناهار بخوریم و بعدش بریم سفارشا رو بگیریم. خلاصه خرید موز و رانی و یه سری خرده ریز دیگه هم انجام دادیم و اومدیم خوابگاه. ناهار خوردیم دوباره اسنپ گرفتم و مانتومو بردا سر راه اتوشویی. خوب شد بردم چون خیلی قشنگ شد. بعدش دیگه رفتیم شیرینیا رو گرفتیم و اومدیم خوابگاه. من نشستم سر پیاده کردن صدای صبح استاد. تو فک کنم کل حرفایی که میخواستم برای ارایم بزنم عوض شده بود باز. و علاوه بر اون باید زمان بندی رو هم میزان میکردم... وای تا ساعت شاید نه نشستم به نوشتن برگه های تو دستم. بعدش چند بار واسه خودم گفتم و تایم گرفتم.خدا رو شکر سریع میگفتم و سر زمان اذیت نشدم. اما وقتم کم بود. باید حموم میرفتم. شام میخوردم و چند بار تمرین میکردم. جوری بود که راه میرفتم و جمله هامو تکرار میکردم. دیگه لپ تاپم روشن نمیکردم و با کاغذ حفظی ارایه میدادم. تو هیر و ویر امتحانا هم بود و واقعا قاراشمیشی بود....دیگه شب بچه ها پکامو درست کردن و منم تا نزدیک یک نشستم به تمرین. شام بهشون قیمه دادم البته خودشون همه کارا رو کردن. دمشون گرم

بقیش بمونه تا بگم...


۶۱۵

| سه شنبه, ۱ ژانویه ۲۰۱۹، ۰۹:۵۱ ق.ظ

خب یکشنبه رفتم پیش استاد. یه عالمه پیشش موندم و کلی ادیت کردیم. بعد منو فرستاد که ناهار بخور همینجا بشین تمومش کن فردا ببرم جلسه. نشستم تو سایت و ویرایش رو شروع کردم اما مگه تموم میشد؟ به قدری گشنم بود که داشتم پس میفتادم. بوفه هم باز نبود. هیچی هم تو کیفم نبود. دریغ از یه بیسکوییت. خلاصه رفتم پیشش دیدم با مشاور دوتایی نشستن حرف میزنن. گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه. گفت برو بخور بیا. گفتم ناهار خوابگاهه. برم دیگه نمیاما. خلاصه گفت باشه بیا. دیگه در حضور مشاور یه سری دیگه ادیت کردیم. و از اونجایی که به شدت گرسنم بود بی اعصاب شده بودم. گفتم چه وضعشه همه رو گذاشتین واسه روز آخر. بعد به مشاور گفتم استاداینا خیلی اذیتم میکنن. من به کی بگم آخه. اونم گفت خود کرده را تدبیر نیست! ولی دیگه مشاور پا درمیونی کرد که بمونه هفته بعد گفت باشه بخاطر مشاور. منم اومدم خوابگاه و از شدت گشنگی غش کردم. بعدش رفتم باشگاه و برگشتم. 

اون روز استاد بهم گفت یه نصیحتی بهت میکنم گوش بده. حتما دکتری بخون و حتما استاد دانشگاه بشو. گفتم استاد من خودمو در حد ارشدم نمیبینم. گفت ببین دکتر بعد بچه ها میان اینجا به ما میگن من ارشدم حتما باید بهم نمره بدی. گفتم من حتا این نمره هارم قبول ندارم. گفت چرا. گفتم چون همش عین جزوس. گفت حتی نمره منم؟ گفتم نه امتحان شما خوب بود!

دوشنبه رفتیم دفاع یکی از بچه ها. از اونور رفتم دانشکده. یه کمی کارامو راه انداختم بعد زنگ زدم استاد که هستید؟ گفت آره بیا کارت دارم. رفتم گفت جلسه گروه افتاده فردا. پس وقت داری برسونی. بشین درستش کنیم. دیگه فصل سه رو نشستم پیشش و معادلات رو راست و ریس کردیم. همچنان هم اتاقی استاد کلی اذیتم کرد. هی بهم میگه پونزده دی رو تو تقویمم علامت زدم که دفاع شماس. گفتم باشه چشم. هی تا میبینه منو میگه دفاع میکنی؟ میگم بعله... استادگفت از شما ویژه دعوت میکنیم. گفتم بله حتما. دیگه گفت شیرینیم که به ما نمیدی. گفتم اجازه بدین دفاع کنم شیرینیم میدم خدمتتون. اصلا ناهار میدم بهتون. گفت باشه!

خلاصه... دوشنبه رفتم سایت پیش یکی از همکلاسیای پسر نشستم. کلی حرف زدیم و کلی کار کردیم و من ادیت زدم. یکمی هم کمکم کرد. بعدش دیگه شب بود. شام سلف رو رفتم خوردم همونجا به جای ناهار. باز وضع ناهار شام من به هم ریخت دیگه!

هیچی... اومدم خوابگاه و واسه نون تولد گرفته بودیم. بچه ها کیک پختن و ازین بازیا. بعدش من تا سه بیدار نشستم که نهایی کنم فایلمو. اما مگه شد؟ سه خوابیدم هفت و نیم پاشدم که برم واسه نمونه آزمایشگاهی یکی از هم خوابگاهیا پامو بدم بهش. دیشب دیگه باسرچ و اینا یه تقدیر تشکر و تقدیم پیدا کردم و انداختم تو پایان نامم. دیگه تا ده و نیم درگیر آزمایش دختره بودم تا رسیدم دانشگاه. رفتم پیش استاد و باز شروع کردیم به ادیت. که تا دوازده پیشش بودم. کلی کمکم کرد. بعدش پاشدم برم سایت فهرستو درست کنم و پرینت بگیرم که همون فهرست پدر منو دراورد. آخرم با غلط گیر و کپی سر و تهشو هم آوردم. هنوز درستش نکردم. دیگه دوستم سال پایینیم رسید و کلی هم اون کمکم کرد. دستش درد نکنه. یادم باشه باز ازش تشکر کنم. ساعت دو جلسه گروه بود. من یک و نیم زنگ زدم آژانس رفتم یه کافی نت که پرینت رنگی نداشت. رفتم کناریش که اصلا یارو تعطیل بود. رفتم یه جا که دوستم گفته بود. ساعتم شده بود یه ربع به دو. به استاد زنگ زدم که نمیرسم استاد. گفت عیب نداره تو وسط جلسه بیار برام. گفتم اوکی. خلاصه یک ساعت تمام اونجا بودم. بیست دیقه به سه استاد زنگ زد کجایی؟ زود باش دیگه. گفتم استادیه کوچولو هم مونده. گفت سریع باش. خلاصه لحظات آخر در حال غلط گیر زدن بهه اشتباهات فهرست بندیم بودم که کپی کنم بندازم تو پایان نامه هه. یعنی داستانی بودا. نزدیک هفتاد تومنم پول پرینت خالیش شد فقط. بعدش سریع دربستی گرفتم و پنج دیقه به سه دوان دوان رسیدم به در اتاق شورا. استاد زنگ زدم اومد گرفتش ازم. حالا اون وسط یه صفحه ای رو توش نوشته بودم قسمت آبی رنگ در شکل که عدل تو یکی از نسخه ها سیاه و سفید خورده بود... گفت اشکالی نداره. دیگه رفتم نمازمو خوندم و دستشویی رفتم. نشستم تا جلسه تموم شه. بعد جلسه به زور پیداش کردم استادو که دیدم میگه چرا اونطوری بود پایان نامت. همه صفحه هات اشتباه افتاده بود. موند واسه هفته بعد. گفتم جدی؟ گفت نه تصویب شد. اما داورم مشخص نیس. گفت که مدی گروه از لیست انتخاب میکنه. امیدوارم یه خوبشو برام انتخاب کنه.... دیگه این از این.... امیدوارم فردا روز خوبی باشه ^_^

606

| پنجشنبه, ۱۳ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

امروز ناهار ماکارونی رو دم گذاشتم. خوردیم و بعدش آمادهه شدم رفتم جلسه کتابخونی. حس شاگرد تنبلی رو داشتم که درسشو نرسیده خوب بخونه. کتابه برام سنگین بود. خوب تفهمیده بودمش. گفتم کاش وقت و کله داشتم یه بار دیگم میخوندمش. اما خب رفتم. گفتم فوقش میگم دوسش نداشتم. اما خب اونجا خیلیا با من هم عقیده بودن و تقریبا اکثریت نتونستهه بودن با کتاب ارتباط برقرار کنن. جلسه خوبی بود. یه کمی بیشتر حرف زدم. هودمو ابراز کردم. اما در کل فهمیدم چقدر دایره لغاتم کوچیکه. حرف زدنم ضعیفه. بحث که عمرا نمیتونم ببکنم. بقیه چه کلمه هایی استفاده میکردن. اما من خب بخوام حرف بزنم لغتای عادی. شاید چون دوستامم از خودم داغون ترن. اما خب همین که کتاب میخونم خوبه. باید سطح صحبت کردنمو بالا ببرم یه کمی. اگع فارغ شدم رفتم شهر خودمون جلسات کتابخونی بازم شرکت میکنم. و... این ترم تو خوابگاه خیلی بی ادب شدیم. هر چی دلمون میخواد و نمیخواد به زبون میاریم. باید در راستای ارتقای ادب و فزهنگم گامهای بزرگتری بردارم 

ورد زبون من اینه که کمتراز یک ماه دیگه دفاع دارم :|

419

| چهارشنبه, ۲۱ نوامبر ۲۰۱۸، ۰۶:۳۶ ق.ظ

روزها به سرعت می

ذرن. آبان هم تموم شد!

دوشنبه واسه بچه های ارشد آموزش داشتم. خدا رو شکر هم خوب بود و هم انگار بچه ها راضی بودن. اون روز استاد باز واسم کلی کلاس کاری گذاشت و به یکی از بچهه های ارشد که میگفت از خانوم مهندس کمک بگیریم گفت اصلا مزاحم خانوم مهندس نشید که وقت نداره و سرش شلوغه. تازه گفت من ازش خواهش کردم که بیاد برای شما کلاس بذاره. در صورتی که خواهش نکرده بود. اون روز بهم گفت میری؟ گفتم از پسش برمیام؟ گفت آره. کلا استاد راهنمام خیلی بهم بال و پر داده. مخصوصا این ترم. خیلی ازم تعریف میکنه و روم حساب باز کرده و حتی جلوی همکاراش هم از من تعریف میکنه. اعتماد به نفس بالایی که به دست آوردم رو مدیونشم. به خودشم میگم. دیروزم بهم گفته بود برم دانشگاه بهش یه سری فایل دادم و یه کمی جرف زدیم و واسش نرم افزار نصب کردم. بعدش رفتم سراغ کارهای مربوط به هزینه مقالم. دوبار مسافت دانشکده تا ساختمون اداری که کلی هم دوره رو رفتم و اومدم. خلاصه مدارک و امضابازیا تموم شد قرار شد پول مقالم رو بریزن. 

دیروز که استاد رفت واسه طرح پژوهشیمون با یه خانم دکتر دیگهه صحبت کرد امروزم رفته بودم دانشگاه فایلامو بردارم رفتم بهش یه سر زدم که گفت همه چی اوکی بود و خیلی استقبال کردن. گفت دنبال یه آدم لاغرن تا ازش دیتابرداری کنن.گفتم من هستم که. یه کمی نگام کرد گفت فک کنم خیلی لاغر مردنی میخوان.گفتم خب منم مردنیم دیگه. هیچی دیگه خندیدیم و قرار شد به دکتر بگه ببینه منو هیکلم به دردش میخوره یا نه. حالا باید گوش به زنگ باشم و آماده اپیلاسیون :))

دیروز از وضعیت و شرایطم واسه خواهر و پدر گفتم و کلی خوششون اوند. تا حالا همه چیو پنهون میکردم و از دستاوردهام نمیگفتم. آها راستی... استاد دیروز گفت شونزده دی باید دفاع کنی. یهو دلم خالی شد استرس گرفتم.بهش گفتم. گفت نگران هیچی نباش. تو خودت از همه مسلط تری و اگر هم کسی چیزی بگه من هستم. خودم کوچت میکنم. واقعا دمش گرم خیلی بهم دلگرمی میده این بشر. دیگه همکارشم گفت که مهم لینه استاد راهنمات ازت راضی باشه که هست. تو نگران چی ای؟ تو حتی پونزده آذر هم میتونی دفاع کنی. خلاصه کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن. ولی من استرسمو گرفتم و تو دلمم خالی شد دیگه. گفت مطمینم تو تا اول دی همه کاراتو حاضر میکنی. گفتم سعیمو میکنم. بببینیم چی پیش میاد. خدایا کمکم کن...

اینم از این.

دیشب مامان بهم زنگ زده میگه اون پسره رفت سر کار. یه خورده دلگیر شدم... از اینکه خبر اونو بهم داد. از اینکه تو شهرمون هستن خیلیا که داستان ما رو میدونن و واسه مامانم خبر میبرن... از اینکه نشد... از اینکه اینطوری شد.... از اینکه من از مامان شنیدم که چی شد... نمیدونم. امیدوارم واسه جفتمون خیر پیش بیاد  من که میخوام به سمت جلو پیش برم و نمیخوام با کسی باشم که مانع پیشرفتم و باعث کوتاه شدن سقف آرزوهام بشه. من تازه دارم بال و پر درمیارم. میخوام پروازو یاد بگیرم و تجربش کنم....

۴۱۸

| شنبه, ۱۷ نوامبر ۲۰۱۸، ۱۲:۰۰ ب.ظ

آقا من دوشنبه شب که حالم هم اتفاقا عوض شده بود مجبور شدم از اتاقمون بزنم بیررن و شبرو برای اولین باراتاق خودم بخوابم. روی یه تخت دیگه خوابیدم چون تخت من رو کس دیگه ای داشت وقتی نبودم. خلاصه اون شب با چه عذابیی خوابیدم! تا صب هی سرم و تنم میخارید و من وسط خواب فکر میکردم شپش گرفتم! هیچی دیگه. صب زودی پاشدم رفتم اتاق بچه های خودمون. یه کمی حالم گرفته بودا. اما خب کنار اومدم با این موضوع. خلاصه سه شنبه اومدم رو تخت خودم یه کمی خوابیدم. اما دیگه مالیخولیا راحتم نمیذاشت. خلاصه این شد که چهارشنبه عصری راه افتادم تو داروخونه های این شهر به پیدا کردن محلولی برای پیشگیری از شپش و خلاصه پیداشم کردم. یکی واسه موهام و یکی هم واسه ملافه و بالشم. شب رفتم حموم و اسپری به موهام و بالشم زدم و یکمی با خیال راحت تر خوابیدم. فردا صبحشم که ملافه ها رو آغشته کردم و دیگه احساس مصونیت کردم.

از درس و دانشگاه چی بگم؟ دوشنبه رفتم به کلاس ارشدا معرفی شدم و قرار کلاس رو از هفته آیندش گذاشتیک. قرار شد فرداش واسه دو تا از بچه ها که نمیتونستن بیان کلاسا رو توضیح دادم و شکر خدا خوب بود.

خلاصه که... 

امروز صب رفتیم بازدید. خیلی خسته ام. ظهری اومدیم و سریع ناهار خوردم رفتم پیش استاد و اوج فاجعه اونجا بود که نصف شارژر لپ تاپم رو نبرده بودم. اونم ته تهای باتریم رفتم بدو تو سایت و از یه پسره که اصلا ممیشناختم نصف شارژر قرض کردم و اومدم لپ تاپممو شارژ کردم. خوشم میاد از این اعتماد به نفسم که ندیده و نشناخته رو انداختم به ملت و اونام کارمو راه انداختن.

امروز کلی سبک سری کردیم تو بازدید

اینم بگم که دو شبه میریم خراب بازی و هیچ کسی بهمون محل نمیده.یعنی میدن ولی خب اصلا هیچی نمبشه. خیلی بی عرضه ایم ما

مدرک ارایه مقالمو امروز با استادم دیدیم. بابا هفته پیش واسم پست کرده بود. خواست سی دی رو بده بهم که گفتم نمیخوام. مدرکمم پیشش گذاشتم. میخوام چیکار آخه

اما اومدم یادم افتاد که باید ازش میگرفتم واسه کارام 

وای خیلی خستم. له له