آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۹ مطلب در ژوئن ۲۰۱۷ ثبت شده است

345

| چهارشنبه, ۲۸ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۲:۴۴ ب.ظ
همش از خودم راضی نیستم. هی تصمیم می‌گیرم آروم تر و کم حرف تر بشم. در واقع اینی که هستم، که هیچ دوست صمیمی ندارم و با هیشکی صمیمی نیستم چیزیه که خودم خواستم باشم. بازم فکر میکنم حرفای اضافه زیاد میزنم. حتا تو جمع خانواده. تصمیم دارم بازم ساکت و آرومتر بشم. دوست ندارم حرف اضافه و بی‌ربطی ازم دربیاد. باید سعی کنم حتا با کسایی که احساس صمیمیت دارم هم کمتر صمیمی باشم. اینجوری کمتر پشیمون میشم.

344

| چهارشنبه, ۲۸ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۵:۴۳ ق.ظ

بعضی وقتا آدم یه کارایی میکنه که خودشم در عجبش میمونه. نمونش حضور پررنگ من در مراسم کاملا خانوادگی عقد نین! دیروز عقدش بود و از حدود یک ماه پیش که مراسمات خواستگاری و بله برون و فیلان و بیسار به راه بود بهش گفته بودم که من عقدت دارم میام. خودمم فک نمی‌کردم اینقدر جدی گفته باشم اما الان که فک می‌کنم می‌بینم شاید لحن من بود که باعث شد دعوتم کنه و دیروز که رفتم خونشون دیدم هیچ دوستی نیس و من تنهایم اونجا. خلاصه که در جمع کاملا خانوادگی و عقد رسمی یکی از دوستای صمیمیم شرکت داشتم. امیدوارم زیاد شبیه سیریش نبوده باشم. چون بعد از تالارم رفتم خونشون و با اومدن عروس داماد خدافظی کردم اومدم خونه. قصه ازدباجی این دوستمونم به سر رسید.انشالله که خوشبخت شه

خدا رو شکر که تو اتوبوس نباید مطالعه کرد و نه حمیتونم خیلی با گوشی ور برم.

تخت بخواب

…از توی اتوبوس

… تو راه واسه امتحان…

روزمرگی

| دوشنبه, ۱۲ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۶:۱۱ ق.ظ

برام خیلی عجیبه که اون که من فک میکردم زندگی رخوت انگیزی داره بهم میگه افکارت شبیه یه دختر هیجده نوزده سالس! واقعا کپ کردم. اما نباید بذارم چیزی و کسی روی کیفیت زندگی من تاثیر بذاره. خب منم فک میکنم اون ولخرج و بی هدف و بلندپروازه. منم فکرایی تو کلمه. دیشب که فک کردم دیدم حداقل یه سری هدفای کوتاه مدت و بلند مدت تو ذهنم دارم و تا اینجای کارم یه چیزایی توی توشم ریختم. نباید خودمو ببازم. حس آدمای پیری رودارم که آخر عمری حساب کتاب میکنن ببینن چیزی به این دنیا اضافه کردن یا نه. ولی من قطعا به خودم چیزایی اضافه کردم و بیشتر ازین هم خواهم کرد. راجع به زندگی و آینده باید بگم که از روزمرگی خوف دارم. اما تا حالا هر تصویری ساختم روزمره بوده و منم دیگه داشتم باهاشون کنار میومدم. شاید حرفای دیشب هم یه تلنگر واسه من بوده باشه. اما چیزی که مطمئنم اینه که از سبک زندگی خیلی از اطرافیانم خمیازم میگیره و امیدوارم که بتونم سبک خودمو خلق کنم. 

341

| سه شنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۶:۴۵ ب.ظ

هیچ نمیخوام تایم خوابم تا این حد بهم بریزه.اونم اینقدر نزدیک امتحانا. ولی چه کنم که اوج تمرکزم از دوازده شب به بعد تازه شکل میگیره و هرچی میخوام کتابو ببندم حیفم میاد. 

با هم بشینیم فیلم ببینیم، دوتایی!

| سه شنبه, ۶ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۶:۴۴ ب.ظ

و خوب بنگرید، که شاید تفریحات سالم امروز شما آرزوهای برآورده نشده پسر و دختر جوانی باشد...

والا

| دوشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۲:۲۲ ب.ظ

اگه کار درست حسابی داشت کسی باش مخالفتم نمیکرد. اونوقت الان یا در تدارکات عقدمون بودیم یا در حال خرید برای عروسی.والا.. .

338

| دوشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۹:۰۶ ق.ظ

اگه عید فطر عقد نین دعوت باشم کیف و کفش مجلسی ندارم. 

امروز دلم bb کرم خواست. کفگیرم خورده به ته دیگ. ضد آفتابم تهشه. اکتی پورمم داره تموم میشه. یهو همه چیز با هم تموم میشه. حالا اگه حسابت پر باشه هم هیچی نیاز نداری. میخوام به صورتم روشن کننده بزنم اما ضد آفتاب ندارم هر روز بزنم. زیر خط فقر!

337

| دوشنبه, ۵ ژوئن ۲۰۱۷، ۰۲:۴۶ ق.ظ

لمیدم توی تخت. سومین روزیه که روزه ام. از دوازده به بعد نتونستم بخوابم. پنجمین روز کارد و پنیریمونه. آخر هفته با دوستاش رفتن مسافرت. اونم شهر دانشگاهی من. حق نداشتم؟ درس میخونم. بد پیش نمیره. ولی میتونست بهترم باشه. دلم یه کافه میخواد و یه افطاری با هم. شایدم نخواد. وقتی میبینمش همه چیز فروکش میکنه. فقط لجم گرفته. نمیدونم با اینهمه دعوا بریم زیر یه سقف چی بشیم!

دوس دارم کار کنم. استاد مشاور یه پیشنهاد به من و یه پسره داد. که کتاب بنویسیم. نمیدونم چقدر جدیه ولی من استقبال کردم. کاش تدریسمو ول نکرده بودم. البته چاره دیگه ایم نداشتم. میخواستم از تابستون باز برم که خواهره میگه باید بیای پیش من. اونجوری نمیتونم برم دیگه. 

این روزا تو ذهنم سواله...