آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۸ مطلب در اکتبر ۲۰۲۲ ثبت شده است

1243

| دوشنبه, ۲۴ اکتبر ۲۰۲۲، ۰۲:۰۹ ب.ظ

دیروز ظهر رفتم باشگاه و برگشتنی هم رفتم خرید و مغازه سر کوچه چند تا تاپ و لگ امتحان کردم

تا ناهار خوردم ساعت از 4 گذشته بود

سریع شروع کردم درست کردن قیمه و قرمه سبزی

بماند که یه دور هم سبزیا رو سوزوندم اما دیگه تا آخر شب مشغول این کارا بودم

حالا زیادم نشدا

آخر کار یهو یادمادربزرگ افتادم. حساب کردم دیدم که هفتمش بود

خلاصه تصمیم گرفتم یه چند تا غذا به دوستام بدم براش

یه پرس به همخونم دادم که امتحان داشت و کلی کیف کرد

یکی برای ع و یکی هم برای اف گذاشتم

بعدش زنگ زدم به خواهر و کلی حرف زدیم

شاید دو ساعت بیشتر حرف زدیم

کلی گریه کردم و یکمی آرومم کرد

دم صبح خواب خاله بزرگه رو دیدم

کلی بغلش کردم تو هال خونشون و گریه کردیم

میگفت مادر ندارم و این حرفا

دیگه داره از خوابام ترسم میگیره :(

دیگه صبحم پاشدم اومدم دانشگاه دیدم ریزالتم گند خورده توش

خلاصه یه کوچولو بهش ور رفتم منطقی تر شد

الانم مراقب امتحانم تا یه ساعت دیگه که باید برگردم افیس

برم ببینم انلاین تاپ پیدا میکنم

خیلی نازه

 

 

1242

| شنبه, ۲۲ اکتبر ۲۰۲۲، ۰۸:۴۶ ق.ظ

شنبه، 22 اکتبر، حوالی 8:55 صبح

 

قشنگ این دو روز پاره شدم، اما ام پی تیری تونستم اساینمنتای دوم رو صحیح کنم.

بیشترش رو دیروز صبح که مراقب امتحان بودم صحیح کردم.

دو سه تای باقب مونده رو هم الان تموم کردم

امروز با خیال راحت کارهامو میکنم. تا ساعت 1:30 دانشگاه سر کارم و باید برم خونه ناهار بخورم برم سراغ کار جنرالم

اینقدر از آدمای اونجا بدم میاد که خدا میدونه

اما فعلا چاره چیه. برم تا ببینم خدا چی میخواد

دیشب با خواهر یه کوچولو چت کردم ولی اصلا حال و حوصله حرف زدن رو ندارم

پنجشنبه هم زن داداش گفت که زنگ بزنم گفتم نمیتونم

واقعا واقعا حال حرف زدن ندارم

امروز ساعت 8 که میومدم دانشگاه هنوز هوا گرگ و میش بود و روشن نشده بود

مامان هم که با خواهر اینا برگشت تهران

اپل واچم رو که پس داده بودم دوباره سفارش دادم و انگاری سه شنبه حاضر میشه

برای صفحش ضد خش گرفتم

میخوام یه اتو مو و یه هاب USB هم سفارش بدم

این هفته حسابی باید درس بخونم

درس که در واقع ریسرچم رو انجام بدم

استادم یکی دو تا چیز ازم خواسته و از ریزالت قبلیم خیلی خشنود بوده

گفت همون رو استفاده کن

البته یکی از نتایجم یه کمی قاراشمیشه نمیدونم چه بلایی سرش بیارم درست بشه

 

فعلا همین...

1241

| سه شنبه, ۱۸ اکتبر ۲۰۲۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ

سه شنبه، 18 اکتبر 2022، 22:16

 

امروز بلخره خبر رو بهم دادن. مامانبزرگم فوت کرد. دیروز هم دفنش کردن. 

مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده و بهم نگفتن... مامانبزرگیم مرد؟

گفتم چهارشنبه خوابشو دیده بودم؟ چقدر تو خواب بغلش کردم و گریه کردم؟

به زبونم نمیاد بگم خدا رحمتش کنه. تو ذهنم اون کنج بین دو تا مبل نشسته و به همه جا دید داره. 

من خیلی بد بودم. میخواستم ازش بخوام حلالم کنه. به خاطر همه بد بودنام. همه عصبانی شدنا و داد زدنام. 

نمیدونم چرا وقتی تو اون خونه بودم نمیشد خوب باشم.

امروز به خواهرم زنگ زدم و بهم که گفت قط شد گوشیم

آخرین دقیقه اشتراک اسکایپم بود

وسط ساختمون آفیس بودم

تازه پریود شده بودم و از صب صبونه نخورده بودم

بعدش برادر زنگ زد سریع و باهام حرف زد

گریه کردم

درسته 94 سالش بود. ولی سنگ نیست آدم که؟ از روزی که چشم باز کردم پیشمون بود.

با همه بدی ها و خوبی ها، قهر ها و اشکها و خنده ها، جزو خانواده ما بود.

پیر و تنها و ناتوان شده بود و بچه هاشم طردش کردن. همشون. 

دلم حیلی سوخت براش

یاد جوجه میفتم که خواهرم میگفت تو راه تهران گفته دلم خیلی برای حاج خانوم میسوزه میشه یکم براش گریه کنم؟ منم همینطور جوجه. منم همینطور. منم دلم خیلی میسوزه. ولی من گریه هامو خیلی قبلترا براش کردم

همون وقتی که براش خونه جدا گرفتن. چرا زودتر نگرفتن؟ چرا وقتی روی پاش بود و میتونست کاراشو کنه نگرفتن؟ وقتی به دردشون نمیخورد از خودشون جداش کردن؟

من جاجشون میکنم؟ 

من خوب نبودم

من ولی دوست نداشتم بره خانه سالمندان

من نمیدونم چی درست بود چی غلط ولی دلم میسوزه 

ظهر حتی با بابا هم حرف نزدم

میدونم خیلی کینه مادربزرگمو به دلش داشت

این آدم هم تموم شد.

و این تموم شدنا غم انگیزن...

تا ابد با آهنگای سیما بینا یادت میفتم حاج خانوم...

آروم و بدون درد بخوابی...

حاج خانوم من سعی کردم بد نباشم ولی نشد. امیدوارم واسه همه بد بودنام ببخشی منو. تو مهمون ما بودی اما ما میزبان خوبی نبودیم برات

 

1240

| دوشنبه, ۱۷ اکتبر ۲۰۲۲، ۱۲:۵۶ ب.ظ

دوشنبه ۱۷ اکتبر ۲۰۲۲- ۱۲:۵۶ ظهر

زنگ زدم بابا اینا رفته بودن خونه

تهران بودن از اول مهر

برادر گفت حال مادربزرگ بد شده و بردنش بیمارستان و به ونتیلاتور وصله

فک کنم طوری شده و به من نمیگن

امروز دقیقا یه ساعت پیش وسط یوگا ذهنم رفت پیشش

گفتم اگه مامان مث چسب نمیچسبید بهش و به زور با خودش نمیاوردش خونه ما

اونوقت الان بی خانمان نبود

آواره نبود

خونشو داشت

همونجا زندگی میکرد

هر شب یکی میرفت پیشش

یا نمیرفت

اما عزت و احترامش داشت

مث الان نمیشد که همه منتظر مرگش باشن

مرگ و زندگی دست خداست

زندگیشو تو خونه خودش میکرد

آقای خودش بود و خانوم خودش

خدایا

خیلی غمگینم براش

مامانم نذاشت اون برای زندگی خودش تصمیم بگیره

به زور میخواست بهش محبت کنه

نشد

خودش پشیمون شد آخرش اما کار از کار گذشته بود دیگه

حالا؟

مامان من بدتر از مادربزرگم شده

نمیدونم خدایا

خدایا

خدایا

من حتی اگه اونجا هم بودم کاری از دستم برنمیومد

فقط میدونم از همشون متنفرم

درسته از زندگی با مادربزرگ اذیت بودیم

مخصوصا این اواخر

اما خب هرچی بود مادربزرگم بود دوسش داشتم

بخاطر همه روزای خوب، همه توجهایی که بهم کرده بود

همه خوبیایی که کرده بود برام رو یادم نمیره

من ولی خیلی بد بودم

1239

| شنبه, ۱۵ اکتبر ۲۰۲۲، ۱۲:۲۱ ق.ظ

جمعه، شب، داخلی. ۱۲:۰۵ بامداد شنبه 😜

 

دیروز پنجشنبه بود و روز میتینگم

صب پاشدم. ساعت هشت اینا. نشستم ریپورتم رو حاضر کردم و رفتم حموم و دوازده رفتم دانشگاه. پسره اومد بردمش لب و یکم نشستم و بعدش اومدم بالا که برم میتینگ

مستینگم بد نبود. لپ تاپم رسید دستم بلخره. یه لپ تاپ دل گرفت برام. خوبه. اما هنوز روشنش نکردم! واقعا شاید پیر شدم. اصلا فرصت نکردم روشنش کنم!!! بعد از میتینگ ناهار خوردم و ساعت چهار باید میرفتم سر کار جدید داخل دانشگاه. ع زنگ زد سر راهم رفتم پیشش و لپ تاپمو باز کرد. بعدشم د بدو رفتم اونجا. تا ساعت هشت و نیم شب هم سر کار بودم

اونجا اول یکی از خانوما من رو با محیط و وظایف کمی آشنا کرد تا آقای رییسمون اومد که انصافا خوب چیزی هم بود😄 فک کنم تو باشگاه زیاد دیدمش. خیلی خیلی ورزشکار بود. دیگه اونجا چرخیدم و کمی کار انجام دادم و بعد از اون رفتم اتوبوس که بیام خونه. اما دیدم کارت و کلیدام نیست. داشتم سکته میکردم! خلاصه زنگ زدم پسر هندی آفیس گفتم میز و کشومو نگاه کنه که گفت اینجاس! تا پیاده رفتم آفیس و برگشتم نیم ساعت شد! واقعا خر روز نیم ساعت از در دانشگاه تا آفیس پیاده میرم و میام :| خلاصه دیگه تا اومدم خونه فک کنم نه و نیم بود دیگه. شام چی خوردم؟ یه آووکادو با یه عالمه ذرت مگزیکی! دیگه یه کمم با خانواده حرف زدم و جوجه برام قصه گفت من خوابیدم ^_^
امروزم که صب زود پاشدم . زود یعنی مثلا هشت! دیگه یه کافی خوردم و رفتم باشگاه. ۹:۵۰ تا ۱۰:۴۰ ورزش کردم، با مامان اینا حرف زدم بعدش کلی. ازونور هم رفتم دانشگاه. تا نزدیکای دوازده با ع و دوستش نشستم حرف زدن و بعدش رفتم آفیس. اساینمنتا رو تموم کردم. پول کنفرانس رو ریختم. یکی دو تا کار اینیلی انجام دادم. آها، کانترکتم رو میخواستم امضا کنم که سر همون با ع دعوام شد. دیگه دو و خورده جمع کردم بیام خونه. سر راه رفتم تن ماهی بخرم که نداشت. جاش چار تا تیکه مرغ خریدم که خوب بود. ناهار همونو با یه تیکه نون خوردم. دیگه بعدشم که کلی نماز خوندم و خاضر شدم رفتم سر کار

سر کار هم یه سوتی بد دادم و پول درینک یه میز رو از یه میز دیگه گرفتم که خیلی بد شد. اونام نفهمیدن و حساب کردن... دیگه به زنه منیجره گفتم و خوشبختانه زیاد سگ نشد. آخرشم ۱۰:۲۰ اومدم خونه

فردا میخوام برم دوباره ساعت بگیرم. چون قبلی رو سه شنبه بردم پس دادم🫣 چون چند تا خش رو صفحش افتاده بود. برم دستکشمم بگیرم خیالم راحت شه. رو مخمه این دستکش سبز. البته قشنگتر از مشکیه ولی هیچیم به هیچیم نمیاد

خیلی خستم هر روز کلی کار دارم کلی میدوام و به هیچ جا هم نمیرسم

پریشب‌ خواب مادربزرگ رو دیدم

خواب دیدم با استادم بودم و یه جایی توی راهرو دیدمش و کلی بغلش کردم و گریه کردم

به استاد ص گفتم ببخشید من خیلی وقته مادربزرگمو ندیدم باید برم پیشش و ازش جدا شدم

وقتی تو خواب بغلش کردم حس بغلش همون بود

حتی نمیدونم زندس؟🥹 خیلی غمگین میشم وقتی بهش فکر میکنم

ای خدا.... ای خدا..... 

 

هر بار هم که با خواهر حرف میزنم از اوضاع بد مامان میناله که روز به روز بدتر میشه

مریضیش پیشروندس

خدایا خودت کمک کن... خیلی اینا غمن توی دلم ولی نمیتونم هیچ کاری بکنم. هیچ کاری.... هیچ کاری از دستم بر نمیاد و من مستاصل ترینم :(

1238

| پنجشنبه, ۱۳ اکتبر ۲۰۲۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

پنجشنبه، ۱۳ اکتبر ۲۰۲۲، ۰۰:۰۱۲ 

 

خب از دیروز دوباره تماسم با خونواده قطع شد. یه ۶۰ دقیقه مکالمه خریده بودم که فقط شیش دیقش مونده و دوباره فک کنم باید بخرم باز :|
فردا چون میتینگ دارم امروز بسیار روز سنگینی بود و به فکر کردن زیاد گذشت

صبح که از هفت زنگ گذاشتم اما تا پاشدم نه بود :|
بعدش نشستم به اتلاف وقت و گوش دادن به ویس هفته قبل استاد تا ببینم به این پسره اندرگرد شاخ چی باید بگم

ساعت دوازده باش میتینگ داشتم که واقعا رو مخه. همه چیز رو میخواد من لقمه کنم بذازم دهنش

مثلا امروز میپرسه که بهترین راه برای محاسبه کانفیدنس آو مین چیه. حالا من اصلا نمیدونم خود کانفیدنس مین چی هست تا بخوام راههای رسیدن بهشو بگم. یکی نیس بهش بگه مرتیکه این چیزا رو از من نپرس...

 

دیگه بعدش بلافاصله حاضر شدم رفتم دانشگاه و البته یه ۵۰ دقیقه رفتم اول باشگاه ورزشمو کردم و بعدش مستقیم آفیس. تخم مرغا و ناهار خوردم و ساعت دو و نیم اینا بود فک کنم شروع کردم به کار. البته بیشتر سرچ بی جواب و فکر کردن بود. اون وسطا هم رفتم با ع یه کافی خوردم و دوباره برگشتم. پسر هندی کناریم گفت اوتلایر داده هاتو حذف کن و البته چند تا روش دیگه هم گفت که من فعلا این کار رو کردم، بد نبود اما آر اسکوعردش خیلی کم شد متاسفانه... بعدشم نشستم یه ریپورت درست کردم برای استادم که بدبخت نشینه ران بگیره برای من... تا الان هربار رفتم پیشش یه کد فزرتی داشتم میگفتم ران بگیر... خیلی کارم زشت بود! دیگه امروز برای اولین بار یه فایل ریپورت آماده کردم🤦🏻‍♀️ دیگه البته فک کنم کار هر هفتم درومد... اوه اساینمنتا هم موند...

باید هزینه سابمیت مقاله هم بدم...

یه اپتیمیزیشن برعکسمم موند برای صبح...

حمومم باید برم...

ساعت یک اون پسره فزرتی میاد باید برم لب... 

ای بابا

تازه دستکشمم باید برم بگیرم

البته نمیرسم

یه کار پارت تایمم داخل دانشگاهه که فردا بعد از ظهر اولین شیفتم رو بهم داده. اونم باید برم

هیچی دیگه؛ فکر کردن بهشم پک و پارم کرد

برم بخوابم که صب زود پاشم

تنها نکته روشن این که ناهارم رو حاضر کردم و پک کردم تو یخچاله :|

1237

| يكشنبه, ۹ اکتبر ۲۰۲۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ

یکشنبه، 9 اکتبر، 18:07

 

امروز صب قبل از نه بیدار شدم

صبحانه یه قهوه به همراه نون و کره بادم زمینیو مربای توت فرنگی خوردم و ساعت ده راه افتادم به سمت باشگاه

اونجا میخواستم کمی روی تردمیل راه برم برای گرم کردن که زد و وصل شد و حدود بیست دقیقه آروم راه میرفتم و با خواهر و دخترش و بابا حرف زدم

بعدش ورزشم رو انجام دادم و  دوباره ساعت 11:30 زنگ زدم و با جوجه خودم حرف زدم

دیگه اومدم خونه و مرغ گذاشتم بپزه و خودم رفتم حموم و کلی لباس شستم

اومدم برنج درست کردم و سیب زمینی سرخ کردم ناهارمو خوردم

بعدش هم یه سری لباس و ملحفه بردیم لاندری با همخونم شستیم به صورت شریکی

بعدشم نشستم به لوپ معیوب تل.گر.ام، ای.ن.س.تا، وبلاگ.. و همینطور در این چرخه معیوب گرفتار شدم

الانم تازه میخواستم اساینمنتها رو شروع کنم به صحیح کردن که یادم افتاد پست بذارم

 

در واقع خواستم بگم هیچ کار مفیدی نکردم. والسلام

1236

| شنبه, ۸ اکتبر ۲۰۲۲، ۰۵:۰۳ ب.ظ

همین الان داشتم پامیشدم لباس بپوشم که اسمس زدن میتونی امروز نیای

از خدام بود که. ولی خب آرایشمو کرده بودم. الان دلم میخواد برم بیرون با این که کلی کار دارما. 

پاشدم یه قهوه درست کردم و زنگ زدم اف اما جواب نداد.

بشینم تمرینای بچه ها رو صحیح کنم از همه بیشتر ثواب داره

فردا صبح هم میرم باشگاه و شاید برم دانشگاه کمی درس بخونم و کار انجام بدم...

خیلی دلم برای خواهرم تنگ شده. از وقتی نت اینطوری شده درست حسابی باهاش حرف نزدم. همش احساس تنهاییم زیاد و زیادتر میشه

مثلا الان دلم میخواس با یکی میرفتم قدم میزدم. کسی نیست که

یعنی...

همین الان اف زنگ زد. قرار شد بریم یه قدمی بزنیم و بیایم. هوا فوق العاده خوبه.