آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۰ مطلب در نوامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

217

| دوشنبه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ

دوشنبه، نهم آذر هزار و سیصد و نود و چهار

دیروز صبح کمی درس خوندم. ظهر تلفن زنگ خورد و س شروع کرد به حرف زدن تا زمانهای طولانی بیش از نیم ساعت. خلاصه بگم میخواد یه کاری رو شروع کنه که حسابی با من داره مشورت میکنه. دقیقا همونی که تو فال هفته رنگی رنگیم اومده بود! نمیدونم حالا رو چه حسابی اما من بهش گفتم که مالی خالی خالیم! یکمی آروم شد آتیشش!

دیروز ظهر از آموزشگاه دومی زنگ زدن که بیا حقوقت آمادس. منم زودتر از خونه در اومدم به خیال اون. البته قبلش رفتم یه جا واس خواهرزاده یه شومیز کوچولو خریدم واسه یه سالگیش. عسل خالشه. رفتم حقوق بگیرم دیدم باز تا پونزدهم آبانه. گفتم اگه میدونستم میزاشتم بمونه ماه بعد میومدم میگرفتم. والا... هیچی بعد اونجا چون دیرم شده بود بدو بدو تاکسی گرفتم سر راه چکای آموزشگاهمو رو بدم بهش. دیگه بدیو بدیو با چند مین تاخیر رسوندم خودمو به کلاس زبان... کلاس فسقلیا به خیر و خوشی گذشت. کلاس دومیه هم یکی از بچه ها واسم یه بسته استیکر پوه آورده بود!!! عزیزانم به من محبتشون این شکلیه ^_^ دیگه کلاس دومیه هم به خیر و خوشی تموم شد و روانه شدیم منزل. شب رفتم چند تا بسته از محموله مورد نیازم رو گرفتم. چ.ن بابا اومده بود دنبالم حملش تا منزل راحت بود :)) لامصب چقدرم که حجیمه! اون موقع ها توی کیفم ده تا بسته ازش جا میدیدم. اما الان به خاطر دلایل حساسیتی مجبورم اینحوری سر کن. عیب نداره حالا تن سالم باشه... والا...

خلاصه فسقلیا امروز تشویق شده بودن میتونستن پفیلا بیارن و از اونجا که نامردا به من نمیدن بخورم منم اومدنی یه بسته پفیلا خریدم آوردم خونه که امروز صب دخلشو درآوردم. خلاصه که امروز صبح هم پاشدم و یه مقداری درس زدم. ظهر بازم س ز زد برای مشورت و ... همون حرفای دیروزی.

امروز مامان رفت جایی و کار مهمی انجام داد برام و از اونجا که خیلی خوشحال شدم بعد ظهر باهاش رفتم خرید کنه. وسایل شله زردو خریدیم و رفتیم کفش خرید و کلی خنزر پنزر خریدیم. من یه ژاکت خریدم. مامان دو تا تاپ خرید. یه کیلو نون سوخاری و یه کیلو کیک یزدی وصابون حمام و مداد تراش برای رژ لبم و پسته و ظرف کوچولو و آبمیوه گیری و چراغ دستی و چه و چه هم خریدیم :D دختر مامانم هستم دیگه. بهش میگم به من و تو یه کیسه پول بدن تو دو ساعت شیرین آبش میکنیم :)) خلاصه وضعیتمون جوری شد که تاکسی ها رو سه نفر عقب دربست گرفتیم و تا در خونه هم با ماشین اومدیم. بله شانس آوردیم خودمون ماشین نداشتیم ^_^ دیگه اینکه اومدم خونه رفتم کلی لباس شستم و دوش گرفتم و اومدم چایی خوردم... بعدش اومدم لِسِن پلن فردامو نوشتم و بلخره یه داستان از شل سیلور برای اون شاگردم نوشتم که فردا بش بدم برگشو! بیچاره دو ماهه بم برگه داده واسش خاطره بنویسم! الانم برم یکم دانش بیندوزم. فردا صب باید واسه پیگیری گامی که مامانم برام برداشت برم... انشالله که خیر باشه...

پ.ن.1: چرا کسی کامنت نمیگذارد؟

پ.ن.2: میخواستم بش بگم فردا همو ببینیم. اما تا الان خودداری کردم. خدا بهم صبر بده که نگم!

پ.ن.3: حوصله ویرایشم تنگ است.

216

| شنبه, ۲۸ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ

کارم شده دونه دونه علامت زدن کافه های این شهر، در حالی که اون اصن تو فکرشم نیس. کارم ، کلاسام و همه برنامه هام رو جوری تنظیم میکنم که تو تایم خالی اون منم خالی باشم تا اگه آفتاب از غرب طلوع کرد و خواست! منو ببینه بتونم برم. همه بعدظهرا با ای کاش قرار داشتیم میرم کلاس. از آخرین باری که با هم بودیم نزدیک دو ماه میگذره. اونوقت میگه چرا دعوا راه میندازی. حق ندارم؟ حتی به مسخره هم از زبونش نمیگذره که خوبه یبار بشه همو ببینیم. اونوقت من احمق ساده لوح زیر تک تک کافه ها منشنش میکنم. اونم تو فکر اینه که با این پولی که به این کافه دادیم میشد پیتزا و چه و چه بخوریم... سیر نشدیم. هیچوقت حتی زحمت نمیندازه خودشو بیاد دنبالم. یا حتی جدیدا که اس هم نمیده که رسیدی زنده ای یا نه! 

اونوقت من این حرفا رو به خودش بگم؟ عمرا... وقتی خودش نمیفهمه و به من میگه چرا عمر خوشیامون کوتاهه، چرا هر از گاهی دعوا راه میفته... اینا رو من نباید بگم. خودش باید بفهمه. که تو خیلی چیزا استاده به قول خودش.اما سر ساده ترین چیزا یه کودن واقعی میشه. خوبیاش کم نیس... اما... دل من هم گاهی... فقط گاهی...

215

| شنبه, ۲۸ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۳:۲۲ ق.ظ

آخ الان دیدم که دیروز جذب مدرس کانون بود.کاش زودتر چک کرده بودم. خیلی حیف شد

ز زدم گفتن مدرکت اومده حالا باس برم بگیرم. راجع به سونیور و جونیورش هم بپرسم.

ز زدم آموزشگاه دومیه شعبه همینجاش که اگهی داده بود واس مدرس گفت بیا حضوری صحبت کنیم هم منابع ازمونو بگم و هم شرایط و اینا رو. حالا ببینیم خدا چی میخواد...

 دیروز روزه گرفتم. سومین روزه قضام بود. شب دایی اینا اومدن. هم دونات درست کردیم دوتایی با مامان و هم سالاد درست کردم. اما از صب دلپیچه دارم. صب هفت بیدار شدم از دلپیچه. امروزم کتابخونه نمیرم تا یکم بهتر بشم ایشالا...

214

| پنجشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

پنجشـــــــــنبه، پـــــــنج آذر

دوشنبه خونه بودم. صب دو ساعتی درس خوندم و بعدظهرم رفتم کتابخونه. فک کنم خوب بود. سه شنبه باز صب یه کَمَکی درس خوندم و بعدظهرشم که کلاس داشتم. یه دختره که قراره اینجا تیچر شه اومد کلاسم آبزرو کرد واس اینکه چیز میز یاد بگیره. آخرش گفت آی اینجوید اِ لات، منم کله تکون دادم به  طرز ضایعی! از همین سه شنبه تصمیم گرفتم دیگه فعلا به چشمم مداد نزنم ببینم مژه هام ریزشش خوب میشه یا نه! سه شنبه هم که تموم شد. چارشنبه شکر خدا خونه بودم و دیگه کلاس نداشتم. هنوز بهم واسه پولم چیزی نگفتن. حالا پولیم نیس! همش کرایه ماشینمه. جلسه ای هزار تومن واسم مونده. یعنی چارده تومن :| هیچی... دیروز صب یه کوچولو درس خوندم و بعدش رفتم آرشگاه خوشگلاسیون کردم. بعد رفتم مسواک بخرم 14 تومن بود o.O نگرفتم و اومدم خونه. بعدظهرم رفتم کتابخونه. غروب اومدم دوش گرفتم بابا هم واسم روغن نارگیل گرفت زدم به موهام. موقع خوابم موهامو گیس کردم که پف نکنه. موهای نازنینی داشتم نمیدونم چرا یهو اینقدر جنسش خراب شد :( یکی دوباره موهامو چند تا گیس میکنم و باعث میشه زیاد پف نکنه. امروز صبم وقت مشاوره داشتم. مشاور مث سگ میموند. یه جوری باهام رفتار میکرد انگار من ابلهم و اون دانای کل. حرف که نمیزد باهام. اصن تحویلمم نمیگرفت! دوس داشتم بزنمش اما موقعیتش جور نشد. بعد از اونجا تاکسی نشستم برم یه فروشگاهی مسواک بگیرم. هم برا خودم گرفتم هم مامان و البته حدود 50 تومن خرید کردم o.O فقط بخاطر دوتا دونه مسواک! بماند که رفتنی تاکسیه کلی فروشگاهه رو رد کرده بود و مجبور شدم پیاده برگردم :|

برگشتنی هم تاکسی نشستم تا یه جایی. مرده ازم پرسید درس میخونی یا کار میکنی؟ گفتم هیچکدوم. گفت عه خانه داری میکنی؟ چه زود خانه دار شدی. منم لبخند زدم. بعد یهو ازم پرسید آقات چیکار میکنه. خندم گرفت گفتم آقام؟ :))) گفت آره. نمیخواستم جواب بدم اما یهو کار جناب خان رو گفتم. مرده بعد از اینکه کلی سوال پرسید و از جیک و پوکم سر در آورد پیادم کرد! داشتم از خنده میترکیدم زنگ زدم جناب خان واسش تعریف کردم. طبق معمول وقتایی که مغازس چیزی نگفت و فقط گفت عه؟ خب! منم هرهر میختدیدم و تعریف میکردم. اما بعدش که اس داد فهمیدم کلی کیف کرده که بعنوان همسرم معرفیش کردم! :)

ایـنــــــم از ایــــــــــــن! ;)

213

| يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۲۵ ق.ظ

آزمون رو که خراب  کردم بماند. شنبه قرار بود واسه اون کاره برم باهام صحبت کنه وقتی صحبت کرد کاشف بعمل اومد که آقا بازاریاب میخوان.منم اول گفتم باشه اما اومدم خونه همه گفتن اشتباه کردی و این صوبتا... هیچی اونم منتفی. دیروز ظهر دوتا شاخه گل گرفتم ناهارو خونه دایی چتر انداختم.بعدظهرم رفتم کلاس زبان دومی پروندش رو مختومه اعلام کردم. غروبم اومدم از یه فروشگاه واسه عشق خاله یه لباس یه سره نوزادی خریدم سایز صفر. اینقدر ناز و جیگره که نگووووو ^_^ همون تو کلاس که بودم س اس داد. برگشتنی دیدمش و پرونده اینم مختومه اعلام شد. جونم بگه... ی مجله از اون مرده دستم مونده که باید حالا یبار ببرم بش بدم. الکی گرفتمشا. کاش نگرفته بودم. هیچی... صب که پاشدم یه سه چار ساعتی درس خودندم. بعد ظهر آموزشگاه اولی کلاس داشتم. یکی از پسرا واسم یه نقاشی کشیده بود. چارتا آدم داره که از هر چارتا یه چیزی آویزونه. اینقدر خنده داره! خیلی باحاله. بوسشم کردم. اما خب عوضیا خیلی اذیت میکنن. امروزم یکیشون گریش درومد. چون بش استیکر ندادم واس کار بدی که کرده بود. در پایان هم اومدم خونه. خدا رحمت کنه حاج آقا رو.فردا سالگردشه. روحش شاد...

212

| پنجشنبه, ۱۹ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۰۳ ق.ظ

فردا صب آزمون دارم.همه تنم درد میکنه. بازم دوباره سرما خوردم.لعنتی. دیشب تا صب تو خود بخاری خوابیدم. بخورم گرفتم.

دست و دلم به کتاب نرفته هیچ.تازه خلاصه هامو ورداشتم نگاه کنم.خلاصه رو هم زورم میاد لامصب! 

از دیشب تا امروز غروب صد گرم توت خشک که خریده بودم رو نابود کردم.خیلی دوسش دارم. و البته انجیر خشک رو. دیشب یکمی خرید کردم.

لامصب نمیدونم چه حکمتیه تا کتاب باز میکنم جیشم میگیره :| 

خاله قوبون دس و پای بلوریش بشه. دخمر قشنگم... امروز جنسیتشو فهمیدیم ^_^ 

211

| چهارشنبه, ۱۸ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۲:۳۱ ق.ظ

چهارشنبه_27 آبان

بازم کار جدید واسم پیدا شده. زنگ زدم به مرده و قراره شنبه برم باهام حضوری صجبت کنه. به قول جناب خان ایشالا که خیره!

بچه های کلاس تو صورتم سرفه میکنن . من همش مریض میشم :(

پس قردا آزمون دارم و آمادگی لازم رو ندارم.

شنبه هم مشاوره دارم و هم فاینال باید بگیرم از اون آموزشگاه دومیه. دیگه نمیخوام برم.

خواهره گفت خوبه اینجا برم. چون هم کارش مرتبط با رشتمه و هم خیلی سنگین نیس میتونم درسم رو هم بخونم همونجا

خیلی وقته ننوشتم و البته اتفاق خاصی نیفتاده. جناب خان گیر داده امروز بریم پیتزا. بهش بگم ببینم آیا حاضره شنبه هم بیاد باهام یا من برم کتابخونه عضو شم اون فاصله بین کارهام رو کتابخونه بمونم! والا از اون که آبی گرم نمیشه...

210

| دوشنبه, ۱۶ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۲:۴۳ ق.ظ

رفتم تو سایت مدرسان کتاب خریدم. 40 تومن بود با پست معمولی 36 گرفتم. الان من 4 تومن سود کردم

وای از صب هیچی درس نخوندم. خاک تو سرم که خواهره 580 داده واسم پارسه ثبت نام کرده. هر چند که پولشو بهش پس میدم

حرف زیاد دارم ایشالا ویرایشش میکنم

290

| دوشنبه, ۲ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۳:۰۷ ق.ظ
دوشنبه_ یازده_ آبان_ نود و چهار

دیروز جلسه نمایش کوچولوها بود. خیلی خنده دارن اینا! اولش دو دور باهاشون تمرین کردم و آهنگم تمرین کردیم. قرار بود ماماناشون بیان تماشا کنن که اومدن و در کل خوب بودن. 
یکی از بچه ها دیرتر از بقیه اومد و کلاسمون تغییر کرده بود. ازین صندلیای دسته دار گذاشته بودن مامانا بیان بشینن. بچه هه اومد بشینه دیدم بغلدستیش هی باهاش کشمکش داره. گفتم چیه بذار بشینه دیگه! گفت آخه خانوم معلم نگاه بکن. دیدم بچه پاشو انداخته زیر دسته صندلی. نزدیک بود اون دسته صندلی رو گاز بگیرم :))) دیگه گفتم عزیزم اینوری باید بشینی! خلاصه پاش گیر کرده بود که رد دادم و درستش کردم :))
مورد بعدی پسرای بی ناموس بودن که از سن 5 سالگی میدونن باید برای رسیدن به یه دختر چکار کنن. دیروز بین سه تا پسرا واسه گرفتن دست یکی از دخترا دعوا بود که من آوردمشون پیش خودم دست دوتاشونو خودم گرفتم. حالا مگه میومدن بیشرفا؟!!


اگه حال داشتم بعدا بقیشو مینویسم....

289

| يكشنبه, ۱ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۴:۱۲ ق.ظ

_یکشنبه_دهم_ آبان_ نود و چهار_


دیروز شاگرد اوشگولم سر کلاس گریه کرد o.O یعنی من همینجوری بودم. خاک تو سرش فک کردم از من ترسیده یا خوشش نمیاد یا چی. که گفت چون همه دوستاش رفتن سطحای بالاتر غصه ش شده. نیم ساعت تمام براش فک زدم. کف کردم. البته طفلک حقم داره. توی یه کلاس دو ساعته با من تنهاس. دیگه حوصله جفتمون سر میره. بازیم که نمیشه دوتایی کرد. اونم چی من با اون!خلاصه دیشب استرس بهم وارد شد. جلسه دیگه به منشیه میگم بابا. کسی بازی دو نفره برای کلاس زبان سراغ نداره؟؟؟؟

دیروز غروب بعد کلاس رفتم مشاوره! 4 مینم طول نکشید. مرتیکه گنده برام جدول کشیده. میگم طبق برنامه آزمونه؟ میگه من دارم برنامه ریزی میکنم برای کنکور سراسری 95. خو بگو مرتیکه مرض داشتم 600 تومن آزمون ثبت نام کردم که طبق برنامه تو درس بخونم همینجوری یهویی؟؟؟ هه مردم با خودشون چن چندن!

دیشب تو تاکسی یه دختر پسری اومدن کنارم نشستن. بارون میومد مث چی. بعد من دستام یخ زده بود. دختره دستشو داد پسره بگیره گرم کنه. کلیم غصم شد :(

الانم باید برم با اون بی ناموسای چار پنج سالم کلاس دارم!