آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۴ مطلب در آوریل ۲۰۱۸ ثبت شده است

473

| پنجشنبه, ۱۹ آوریل ۲۰۱۸، ۰۶:۱۵ ق.ظ

به شدت احساس تتهایی میکنم... تا قبل از دوشنبه میگفتم یه قلبی یه جایی به یادمه. اما الان... نه تو این شهر که تنهای تنهایم و نه تو هیچ شهر دیگه ای قلبی به یاد من نمیزنه... 

چقدر احمق بودم...

ناهار رفتم بیرون. پیاده رفتم. نتونستم نصف بیشتر از ساندویچه بخورم. پیاده هم برگشتم. یه ساعت و نیمی شد... نزدیک دانشگاه یه شاسی بلند بهم ساعتشو نشون داده میگه ساعت چنده؟ گفتم خودت داری که. گفت بخدا خرابه. چند قدم رفتم باز گفتم عیب نداره ساعتو بش بگم. از گوشی نگاه کردم و گفتم. گفت میشه یه شماره هم بدی گفتم برو عامو. توام سینگلتر از من گیر نیاوردی. اومدم اما اشکامم اومدن. باز احساس تنهایی کردم. اما اجازه نمیدم این احساس بهم غلبه کنه. من باید قوی باشم.

472

| دوشنبه, ۱۶ آوریل ۲۰۱۸، ۰۴:۵۵ ب.ظ

معدم میسوزه. خیلی گشنمه. امشب همه چی تموم شد. ساعت ۰۰:۱۷ پیاماش رو برام فرستاد و ازم خدافظی کرد. من؟ اشکام اومدن پایین. غصه خوردم آره. اما ... چی بگم. رفتم بیرون از اتاق. یه کمی با ف حرف زدم و بعدش ه اومد و تا سه با اون حرف میزدم. واقعا همه چیز تموم شد؟ باورم نمیشه...

خیلی از عمرم رفت. بهترین سالای جوونیم باهاش بودم. بی انصافیه که بگه من چیزی از دست ندادم...

امشب فال گرفتیم. بلافاصله بعد از رفتن دختر فالگیر از اتاق پیاماش برام اومد... 

خوابم میبره؟

چیکار کنم حالا؟

یه قرص خوردم. معدمم فقط داره اسید ترشح میکنه لعنتی

471

| دوشنبه, ۲ آوریل ۲۰۱۸، ۰۱:۵۸ ب.ظ

امروز چند نتیجه اخلاقی گرفتم:

سیزده بدر ما

| دوشنبه, ۲ آوریل ۲۰۱۸، ۰۵:۳۸ ق.ظ
کلا همیشه از سیزده بدر بیزار بودم. اونم واسه اینکه از وقتی یه کمی بزرگ شدیم دیگه درست و درمون جایی نرفتیم. چرا البته! از وقتی دبیرستان بودم و ماشین خریدیم باز بد نبود. اما دیگه یه کم کهمادربزرگه از پا افتاد و بعدش داداشه هم که عروسی کرد دیگه هرکی رفت سی خودش. فک کنم اگه خودمم مزدوج شم باید غصه مامان بابامو بخورم که تنها نباشن.