آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

296

| جمعه, ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ

دیروز خیلی حالم خراب بود. برادر و همسرش خواستن سورپرایزم کنن اما من ضد حال شدم و اصن خوشحال ک نشدم بلکه ناراحتم شدم. اونا هم فهمیدن.میدونم بیشعورم.اما واقعا گاهی از کنترلم خارج میشه.امیدوارم حال بهم زن نباشم ولی دیروز واقعا down بودم. هم از دست هم اتاقیا عصبانی بودم هم با جناب خان دعوامون شده بودو هم دلم گرفته بودو همه دست به دست هم داد. ولی شام رو باهم بودیم و خوب بود. 

 شب اومدم خوابگاه و صب واس هشت زنگ گذاشتم. خلاصه رفتیم یه جای خوب و ی صبونه مشتی زدیم و بعدش هم رفتیم آب تنی ک خیلی چسبید. من با همسر برادر کلی خوشحالی کردم و امیدوارم از دلش درومده باشه دیشب. به من امروز خیلی خوش گذشت. ناهارم ک ترکوندیم و ساعت چهار و ربع بود ک منو رسوندن خوابگاه  و خودشون رفتن. منم ی ساعتی خوابیدم و پاشدم فقط مایعات خوردم. خلاصه این بود آخر هفته ما. خوش گذشت فقط کاش ان بازی در نمیاوردم o.O

  • ۱۶/۱۱/۱۱

نظرات  (۱)

من هم مثل شما خانه داداشم شهری که کار میکنم ولی 2 سال خانش نرفتم
پاسخ:
نه من شهر دیگه ای هستم. داداشم اینا اومدن به من سر بزنن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">