آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

421

| يكشنبه, ۷ ژانویه ۲۰۱۸، ۰۴:۴۶ ق.ظ

دیشب رفتم یه جایی کپی بگیرم. یه زن و مرد بودن اونجا. تا رفتم تو مرده رو شناختم... همون خباثتی که یه ماه مونده به کنکور گند زد به زندگیم. به آرامشم... چه روزای وحشتناکی برای من بود. بله خودشون بودن. اونجا حتی اسم شاه پسرشونم آوردن و راجع بهش صحبت کردن تو اون مدت که منتظر بودم نوبتم شه یاد اون روزا افتادم و سعی کردم شماره موبایل زنه رو یاد بیارم که پسرش زرت و زورت باش بهم اس میداد. و حتی اون روز کذایی که برای آخرین بار شمارش افتاد روی گوشیم. جالبه که حتی دلم نمیخواست تف کنم تو صورتشون. بدم میومد ازشون اما دلم نمیخواست ازشون انتقام بگیرم. شاید دارم پوست میندازم! 

بله نشون دادم که از انتظار تو اون مغازه خسته شدم و چون کار اون زن طول کشید چند بار ازم عذرخواهی کرد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم خواهش میکنم...

خودمونیما، منم کم حماقت نکردم!

  • ۱۸/۰۱/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">