آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

611

| دوشنبه, ۲۴ دسامبر ۲۰۱۸، ۰۷:۴۳ ق.ظ

امروز بعد ظهر میخواستم با مامان برم خونه سین اینا. مامانش عمل کرده بود

مادربزرگ گرامی کاری کرد که من خونه بمونم. هیچی دیگه. نرفتم

کاری کرد برای جلوگیری از دعواش با مامان گفتم من میمونم مامان جان تو برو

چهارشنبه برای مامان نوبت دکتر اعصاب گرفتم. مامان خیلی روحیه ش داغونه. البته تقصیری هم نداره. هر کی با مادربزرگ تو یه خونه بمونه این طوری میشه

ظهر استاد زنگ زد داشتم ناهار میخوردم جواب ندادم. زنگ زدم بهش گفت چه خبر و این حرفا. خلاصه گفت دیگه برای جلسه هفته دیگه آماده کن پایان نامتو.

گفتم باشه

بعدش گفتم جواب سوال سومم رو برام بفرس که ورقه بچه هاتو صحیح کنم که گفت باشه

الانم نشستم دارم فصل چهار رو تموم می‌کنم که تا شب واسش بفرستم.

  • ۱۸/۱۲/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">