آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

252

| پنجشنبه, ۲۸ آوریل ۲۰۱۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ

امروز صبح نزدیک نه بیدار شدم. دستت و صورت شستم و صبحانه و شیر موزم درست کردم و گذاشتم توی یخچال. نه و نیم توی اتاقم پشت میز مطالعه بودم. تا دواده و نیم بکوب معادلات خوندم. بعدش بازم یکم دیگه خوندم.این حین برادر باز اس زد که شماره کارت بده و یه پولی واسم ریخت. ظهر بازم تا یک جسته گریخته معادلات رو شرمنده کردم. الان حس میکنم تو فرجه م. یعنی همونقدر زیاد  که تو فرجه حس جبرانم میومد و مث اسب میخوندم همون شدم! ظهرم ز زدم به دوستم که همین دانشگاهی که قبول شدم تحصیل کرده. یکم ازش مشاوره خواستم و رفتم واسه چک شبکات اجتماعی که شکر خدا زیاد وقتم رو نگرفت.ناهار خوردم مودمم خاموش کردم اومدم اتاقم و نماز اینا و نزدیک سه خواهره زنگ زد و یکم باش صحبت کردم و از سه تقریبا رفتم واسه درس. تا پنج و نیم بصورت منقطع درس خوندم و بعدش هم رفتم باشگاه کلی کار کردیم. اومدنی یه چاکلز ترد و خوشمزه خریدم که روش نوشته توش جایزه داره :))) هنوز باز نکردمش اما ازون ریزاس.من درشت میخواستم.خدا کنه جایزه دار باشه:) خلاصه که اومدم خونه و یه نوشیدنی با آبلیمو درست کردم که خیلی بد مزه بود بزور نصفشو خوردم و چایی ریختم واس خودم و لباسامو جمع کردم برم حموم. شب هم س و مامانش اومدن عیادت مادربزرگ. همین

  • ۱۶/۰۴/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">