آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

256

| دوشنبه, ۲ می ۲۰۱۶، ۰۹:۰۴ ق.ظ

امروز دوشنبه س. واقعا من توی دوست انتخاب کردن و نگه داشتنش بی استعدادم. این چه دوستاییه که همشون یا کوچ کردن و یا هم اگه هستن انسانیت ندارن. واقعا تو روزای سختی وقتی لیستمو بالا پایین میکنم میبینم که هیچ دوست حقیقی ندارم:( امروز بعدظهر با مامان بحثم شد. سر اینکه میخواس بره بیرون منم میخواستم برم کتابخونه. آخرش داد کشیدم که کلافه شدم. آخه هم صبا بمونم هم بعدظهرا؟ بچه هاش اصلا به روی خودشون نمیارن کثافتا. بعد من باید مامانشونو (مادربزرگمو) بپام. واقعا بچه هاش کثیفن. دیشب در ادامه دعواهای اخیر با خان کلی اشک ریختم. ساعت نزدیک دو بزور خوابیدم.مسواک نزده و دسشویی نرفته. همون موقعشم دبلیو سی داشتم.اما از لجم نرفتم.در عوض ساعت پنج پاشدم هم نماز خوندم هم مسواک و نخ دندون. بعدشم با بدبختی خوابم برد. دیشب اون یه سری حرفا زد و منم فقط گوش کردم. خیلی وضع رابطمون گنده. با اینکه هیچکدوممون اهل خیانت و این حرفا نیستیم اما نمیدونم چرا اینطوری شد. میتونم شهادت بدم که بیشترش ازجانب منه و مشکل اینه که وقتی نتونم یکیو تحمل کنم هیچ جوره نمیتونم ظاهرسازی کنم. نزدیکی به کنکور هم یه بهانه واسه بی اعصابی منه. ولی واقعا بی اعصابم. از همه آدمای اطرافم بیزارم.واقعا بیزارم! نمیدونم چرا اینقدر نفرت دارم! با اینکه تقصیر مادر یا مادربزرگم نیس اما واقعا تحمل اونارم ندارم... همین الان گفتم برم به کلم هوا بزنم. توی راه بند کیفم از دو جا پاره شدو مجبور شدم برگردم. دوست احمقمم که میخواستم برم پیشش داشت قورتم میداد که ظهر بهت گفتم بیا پیشم گفتی نه، حالام با اونایی که هزار حرف پشت سرشون میزنه میخواس بره دور دور. انگار من گفتم نرو. عوضی. حالا خودشم دعوت کرده اینجا. اگه جوابشو دادم. بیشعور حتما پشت سر منم حرف میزنه که اگه بزنه من راضی نیستم. نمیدونم واقعا پیش کی برم. واقعا امروز احساس تنهایی کردم. یعنی هیشکی ندارم؟  هیچکی؟ ای بابا. کسیم هس قد من بیکس؟ حوصله تعریف روتینجاتم ندارم. بمونه. کتابخونم نرفتم. اون کاری هم که خان بهش امید داشت امروز نا امیدش کردن. گفتن نمیشه. حالا من نباید کلافه باشم؟ 

  • ۱۶/۰۵/۰۲

نظرات  (۲)

  • لبخنـــــツ ــــد
  • سلام
    فدای سرت خواستی دوباره برام بفرست :))))))

    هی... فک کنم خوندن پست من یه بهانه شد واست تا اینا رو بنویسی... من وضعم بدتره که...


    :))
  • لبخنـــــツ ــــد
  • چرا وضعت بدتره بانو؟؟
    اینا مربوط به گذشته منه دارم خاطره نویسی میکنم :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">