آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

266

| دوشنبه, ۱۶ می ۲۰۱۶، ۰۱:۲۴ ب.ظ

دوشنبه

صب بعد از ساعت یازده بیدار شدم. یک شمارع رو گوشیم افتاده بود ک تماس گرفتم. از یک آموزشگاهی ک فرم پر کرده بودم بود. گفتن برای جمعه هفت خرداد آزمونه و تا دو روز قبلش فرصت دارم پول ببرم برای شرکت. حالا معلوم نیس برم یا نه. صبحانه سریع خوردم و یک لیوان شیر هم و بعدش کار خاصی نکردم! ظهر یک ساعتی نی نی را نگه داشتم تا مادرش جایی بره و بیاد. جالبه که تو بغلم خوابید و تا گذاشتمش زمین بیدار شد. بار دوم نذاشتمش زمین و همونطور تو بغلم نگهش داشتم و براش حرف زدم. و اونم چرت انگلیسی زد.جوری ک همش حواسش بود چشاشو وا کنه و ببینه تو بغلم دارمش یا نه. ظهر ساعت سه با خواهر ناهار خوردیم و بعدش هی گفت برم باشگاه یا نرم که قرار شد من ورزشش بدم. نزدیک یک ساعت ورزش کرد با نظارت من و آخراش نی نی به گریه اومد و اونم زود تموم کرد کارو. بعدش رفتم دوش گرفتم و اومدم میوه خوردم و نی نی رو بغل کردم و باد گلوشو گرفتم. بعدش هرکی یه وری ولو شد و منم به نتگردی روی آوردم. سپس نزدیک ساعت هشت نون خریدم. چای خوردیم. بعدش برادراینا اومدن. هندونه بیمزه رو آب هندونه کردم خوردیم، البته در کنار غرغرهای برادر. شب هم باز آروغ گرفتم!

  • ۱۶/۰۵/۱۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">