آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

490

| پنجشنبه, ۲۴ می ۲۰۱۸، ۰۳:۴۶ ب.ظ

بعله... اومدم خونه و اول از همه مشکل تل.گ.رم خودم و مادر رو حل کردم ^_^

با بابا رفتیم پیاده روی. در واقع میخواستم از اون سوغاتیا که میخوام واس استاد ببرم ببینم خوبه یا نه که بسته بود. خواستم بخوابم تا سحری دیدم خوابم نمیبره. حالا باید جماعتی یاری کنن تا خواب من دوباره تنظیم شه. البته فعلا که میتونم روزه بگیرم وضع همینه.

جونم بگه امروز ظهر بیدار که شدم آماده شدم و راه افتادم. سر اذان مغرب رسیدم خونه. یه راه دور و دراز الکی رو مجبورم بیام. وگرنه مث آدم بیان راهی نیس تا خونه. به هوای اینجا عادت ندارم. بو میده. به هوای اونجا عادت کردم. زود برمیگردم.

حالا فعلا حال نوشتن ندارم. سحری قرمه سبزیه. خیلی وقته غذای درست حسابی نخورده‌ام. دیشب making friend کردم. لباسم ندارم :|

حالا برم تا بعد

  • ۱۸/۰۵/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">