آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

و در وصف مهاجرتم (سفرنامه-1)

| شنبه, ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۱، ۰۷:۳۶ ب.ظ

روزای آخر پر از استرس بودم. جوری که دائم الدستشویی شده بودم.

ننوشتم از اون روزا. البته کمی رو در یک کانال تلگرام پرایوت نوشتم. ولی خب باقیش موند. از روز آخر. که صبح زود بیدار شدم و خوابم نبرد. از شبهای آخر که با جوجه بغل به بغل هم زار زار گریه میکردیم. دیگه طاقت دیدن اشکاشو نداشتم. تا گریه شروع میکرد منم بی اختیار اشک میریختم. چه لحظه های سختی بود. سعی میکردم تا میتونم دستاشو بگیرم. ببوسمش. بدون شک دور شدن از خواهرزادم برای من از همه کس سخت تر بود. و وقتی توی فرودگاه آخرین عکسو باهاش گرفتم بی اختیار اشکهام جاری شد. جتی الان که مینویسم و یاد اون صجنه میفتم نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم...

روز آخر قبل از ظهر یک بار دیگه چمدونها رو باز و بسته کردیم. باز هم کمی از خوراکیها کم کردم. و برای بار nاُم چمدونها رو وزن کردیم. و دیگه گذاشتیمشون کنار. ناهار تدارک کباب دیده بودن. البته من چیزی حالیم نشد. سر ناهار خواهر و بابا رفتن انباری تا برای من کاپشن و لباس بیارن و توی آسانسور گیر کردن. و آقای داماد بیرونشون آورد. بعد از ناهار هول هولکی هم سریع لباس پوشیدم و با بابا و جوجه رفتیم جواب تست PCRم رو گرفتم. اومدنی خواستیم آفتابه بخریم که نداشتن. و بابا آفتابه جوجه رو برام شست! من نمیخواستم بیارم ولی به اصرا اونا آوردم.

دیگه اومدیم خونه و من و جوجه برای آخرین بار با هم رفتیم حموم و شستمش و کمی آب بازی کردیم و اومدم حاضر شدم که بریم فرودگاه. فک کنم حوالی ساعت 7 بود که راه افتادیم.

قبل از راه افتادن همشونو بوشیدم. خواهر رو یک دل سیر تر. همه رو بوسیدم چون میدونستم توی فرودگاه نمیتونم ماسکمو بردارم. بابا و مامان تو ماشین دو طرفم نشسته بودن و گریه میکردن. خودمم حال خوبی نداشتم. جوجه روی پام نشسته بود و اونم در شرف گریه بود. سعی کردیم با آهنگ خوندن و رقصیدن فضا رو شاد کنیم. 

قرار بود خواهر و جوجه با من بیان داخل. چون پاسپورت همراهشون بود. اما همون اول کاری اجازه ندادن بیشهورا. و من در یک اقدام هول هولکی با سه تا چمدون و یک کوله که مجموع وزنشون(23+23+8+6) از خودم بیشتر بود راهی ادامه مسیر شدم. اینجا ازشون خداحافظی نکردم و گفتم برمیگردم. از بازرسی اولی رد شدم. رفتم اول بسم الله دو تا چمدون بزرگم رو سلفون پیچی و وزن کردم. یادم نیس چقدر بود اما سنگین بودن! خلاصه رفتم برای تحویل بار که به سختی میتونستم کنترل کنم. ی اغراق بیش از 2 بار کل بارهام از روی چرخ دستی پخش زمین شد و من دونه دونه برمیداشتم و میذاشتم روی چرخ. از کنترل چرخ نگم که چقدر سخت بود برام :(

از صف گذشتم و رفتم برای چک این که یک خانم لاغر فیسو بود. دو تا چمدون سنگین وزنم رو که یکیش بیشتر از 26 کیلو و دیگری حول و حوش 25 لود رو ازم گرفت و تگ زد. اما موقع تحویل کری آن یک بچگی کردم و کولم رو که کلی سنگین بود و تحمل وزنش رو نداشتم رو گذاشتم روی اون صفحه نقاله و ناگهان وزن کریان به شدت بالا رفت و حانوم فیسو رم کرد. و گفت باید یکیشو بذاری. حق نداری دو تا پیس ببری با خودت. هرچی گفتم دانشجوام و من وزنم زیر 50عه و از کمبود مزن من بذار رو چمدونام قبول نکرد زنک افاده ای. گفت یا جفتشو برسون به 10 کیلو و یا فقط یکیش. انصافا توی کولم جز لپ تاپ و مدارک چیزی نداشتم ولی نمیدونم چرا 6-7 کیلو شده بود. به هر روی با کریان و چمدون اومدن بیرون و زنگ زدم مامان اینا بیان وسایلو کم کنیم. اینجا به شدت سگ درونم هار شده بود و پاچه میگرفت. البته خودم متوجه نشدم و اینو بعدا خواهر بهم گفت. 

القصه کریانم رو ریختیم بیرون و چند تا لباس تو خونه و بالشم و دیوان حافط و قرآن و ... رو در آوردم. فک کنم چتر رو هم همونجا دادم ببرن. یک جوراب رو روی جوراب خودم پوشیدم. ملافه بزرگم و شلوار تو خونه ضخیمم و بلوزم رو هم خواهرم چپوند توی آستین کاپشنم. کاپشنم به حدی سنگین شده بود که دستم داشت میشکست. عینک کرونا به سر، عینک خودم به چشم و عینک دوستم به یقه ام، و سه پوشه کلفت مدارک به دستم راه افتادم برای بازرسی مجدد. بابا رو فرستادم توی صف و خودم بهش ملحق شدم. توی صف یادم افتاد سیمکارتهام رو خارج کنم و گوشی رو بدم به خواهرم. و جوجه با من اومد تو صف

نگم از حجم غمی که توی نگاه زیباش بود. که قلبم مچاله شد از فکر به اینکه لحظات آخر دوتایی هامونه :( همونجا توی صف باهاش چند تا عکس گرفتم و چشمام اشکی شد. دیگه هرچی مامان اینا صدام کردن برنگشتم نگاهشون کنم و فقط دستمو از پشت سر تکون دادم. لحظه آخر بابا رو بغل کردم و رفتم سراغ وسایلام. این بار خانوم دیگری که مسئول بود و قدم میزد اومد سراغم و گفت چیه. بلیتم رو نشونش دادم و گفتم که کریانم تگ نخورده. دست زد  گفت این که خیلی سبکه عزیزم! نمیخواد تو صف بمونی. بیا برات تگ بزنم و رفت از پشت کانتر یه تگ برام آورد :دی

گفت چیزی نداری داخلش بذاری؟ گفتم چرا. بردم خالی کردم. الان یکم از کولم میریزم توش. گفت برو ببر باخودت داخل. وزنی نداره که تحویل بار بدی. و من شاد و شنگول رفتم سالن ترانزیت و ملافه و لبایهام رو تا کردم ریختم تو چمدون D:

بعدش نشستم یه زنگی به خونواده و دوستا زدم و رفتم سمت گیت. پروازم 11.35 شب بود. قبلش رفتم دستشویی. چمدونمم بردم توی دستشویی و پشت در گذاشتم :| و لحظه آخر جورابم رو درآوردم :)) و رفتیم سوار هواپیما شدیم. پرواز سر وقت بود و من دو تا صندلی کناریم خالی بود. اما اینقدر down بودم که اصلا حوصله نکردم عکس بندازم یا برم کنار پنجره. کمی هم اشک ریختم. 

کمی بعد از شروع پرواز غذا رو دادن که خیلی هم بدمزه بود. خورشت گوشت با هویج و آلو بود. که گوشتاش بو میداد. من کمی سبزیجاتشو خوردم و یه ساید و دسر داشت که برش داشتم تا تو فرودگاه بخورم. ازشون قاشق چنگال یکبار مصرف و آب معدنی اضافه هم گرفتم که بتونم بخورم.

و بلحره بعد از حدود دو ساعت و نیم پرواز اولین استاپ هشت ساعته من شروع شد...

 

***ادامه دارد....

(سعی میکنم ادامشو زودی بنویسم)

  • ۲۱/۰۹/۲۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">