آسِمـــــان می‌نویســـد...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۰۲
    260
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۶/۰۵/۱۵
    265
  • ۱۵/۱۱/۱۶
    210
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264
  • ۱۷/۰۴/۲۳
    ...
  • ۱۵/۱۰/۳۰
    287
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
محبوب ترین مطالب
  • ۱۵/۰۷/۱۵
    263
  • ۱۶/۱۰/۰۴
    291
  • ۱۶/۰۴/۱۹
    240
  • ۱۵/۰۷/۳۰
    265
  • ۱۶/۰۱/۱۸
    228
  • ۱۶/۰۵/۰۳
    257
  • ۱۶/۰۴/۳۰
    254
  • ۱۷/۰۲/۰۷
    310
  • ۱۵/۰۷/۲۴
    264

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

223

| شنبه, ۱۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۰۲:۰۵ ب.ظ

بخشی از آرشیو قبلیم رو ک برام اهمیت داشت خوندم. چیزایی رو با زمان یادم رفته بود ک تجدید خاطره شد. چه قدر هم که قلمم و طرز نوشتنم باالانم تفاوت داشت. دوس داشتم. سبک نوشتنم مختصر نویسی های گاه و بیگاه و ذکر مسایل مهم زندگیم بود. اما خب خوبی سبک جدیدم هم اینه که جزییات بیشتری رو اینجا مینویسم. اما سعی میکنم باز هم به شیوه قبلم نوکی بزنم و هر از گاهی که حوصله روزمره نویسی ندارم یه سبک مینیمال اشاره ای به اون برحه یا برهه داشته باشم. محض ثبتت در تاریخ بگم که الان با هم دعوامون شد سر هیچی و الکی الکی! از خیلی قبل قرار بود فردا ناهار بریم پیتزا. امشب ک اشاره ای هم نکرد تا ببینم فردا چه میکنه! 

امشب کمک مامان بابا کردم و کمی آب نارنج گرفتم. درس امروز تعطیل تعطیل بود متاسفانه. صب که اونجا بودم بعدظهرم حموم بعدشم ناخن و بعدشم وبگردی وقتی برام نذاشت. گفتم حداقل یه کار مفید کنم که رفتم سراغ نارنجا! دیروز ترازم از سری قبل هزارتایی بالاتر اومد و رتبمم دویست تایی پایین تر.اما بازم وضع راضی کننده نبود. به امید خیر

222

| سه شنبه, ۱۵ دسامبر ۲۰۱۵، ۰۷:۵۱ ق.ظ

با کمک خدا امروز روزه پنجم رو هم گرفتم. صب اداره بودم ک تا ظهر سرم با کار مشغول بود . و عصر هم یک ساعت و نیمی معادلات خوندم تا اذان . راستی پریروز هم رفتم پیش یک مشاور...

221

| شنبه, ۱۲ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

محض ثبت و فراموش نکردنم امروز روزه چهارمی رو هم گرفتم. بازم پریشونم. فکر و خیال رسوام کرده...

220

| چهارشنبه, ۹ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خب اولین کاری که میتونم بکنم اینه که نبودن رشته زبان و حتا مدیریت رو در رشته های شناور به فال نیک بگیرم. چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد! و باز هم بدونم که هیچ کار خدا بی حکمت نیس و شاید از بین اون شصت و شیش تا شناور علوم تربیتی رو انتخاب کردم که با کار آیندم جور دربیاد! مصلحت خدا رو قربون. نمیدونم اما کار کردن تو کارخونه اگرچه لذت بخش میتونه باشه اما شرایط سختی رو میطلبه که من از پسش به سختی برمیام و نمیخوام همه زندگیم وقف کارم باشه... حالا تا بازم صلاح در چی باشه، ما که نمیدونیم!

دیروز صب بلخره بهش گفتم اونایی رو که نباید میگفتم و یجورایی خودمو سبک کردم اما خب ارزششو داشت چون بعدظهرو با هم گذروندیم :)

با هم رفتیم یه جایی تو کوچه همون جای همیشگی و من یه شکلات گلاسه و اون ی قهوه ترک با کیک سفارش دادیم و یکمی پیش هم نشستیم و بعدش قدم زنان رفتیم به سمت محل کار من. از هم جدا شدیم و من رفتم تا فاینال بچه ها رو بگیرم. جلسه های فاینالُ خیـــــــــــــــــــــــلی دوس دارم اما خو از همه جلسه ها زودتر تموم میشه! خلاصه که کلاس اول نمایش داشتن جلوی مامانا که گند زدن و منم فکرم پیش یارم بود که حرفیم نداشتم واسشون بزنم. آخرش یه عکس هول هولکی با یه سری از فسقلیا انداختم و به خیر و خوشی تموم شد. کلاس بعدی هم که بزرگتر بودن فاینالشون رو زودی دادن و منم نشستم به صحیح کردن برگه هاشون و همونجا گرم گرم کارنامه ها و لیست نمراتشونم نوشتم و یا علی مدد که فورس نداشته باشم واس رفتم به آموزشگاه. خلاصه برگه تایم شیتمو پر کردم و بقیه حقوقمو گرفتم و زدم به چاک. رفتم سر راه یه دیویست گرم توت خشک خریدم واس خودم به همراه دستمال آنتی باکتریال و ژل دست و ی بسته دستمال مرطوب عینک واس جناب خان :) آخه عینکش کثیف بود. هرچی با مقنعه و مانتوم پاک کردم تمیز نشد ماشالا P: 

صبم که پاشدم رفتم اونجا D: عجب جاییه اونجــــــــــــــــــــــا! ینی یه چی میگما! هیچی یکم کار کردیم و یکم شرو ور گفتیم و خلاصه ظهری اومدم خونه. مامان شله زرد رو به جاهای خوبی رسونده بود. هم زدیم و شمع روشن کردیم و دعای توسل خوندیم و کلی با ع تلاش کردیم عکس اینستاگرامی بگیریم که خب نشد! و بردیم بین همسایه ها پخش کردیم و هرچی هم به جناب خان گفتم بیا بگیر یدونه گفت نه که نه. لامصب شیفته این سنگینی و متانتشم (: هیچّی! بارون شدید بود و کسی نبود که باش بیاد و نیومد. غروبم یه ظرف بردم واس نین و ی ظرفم بردم واس شین! یکم پیشش موندم. من خیلی آدم درونگراییم. اون مدت که با ش بودم هیچ نتونستم زیاد باش حرف بزنم. مخصوصن که من متکلم وحده میشم و اون یه شنونده که توجهش زیادم بهم نیس ): یکمی هم دلم گرفت راستش. تنها رفتن پیشش سخته... با این حال ی کوچولو تونستم بخندونمش (: ایشالا به حق همین شب عزیز شفاش بده خدا. به هیچ پدر مادری نشون نده و ش هم شفاش رو زودتر از خدا بگیره. الهی آمین... ی ظرفم واس پ گذاشته بودم که بابا به باباش داد. بعدشم اومدم خونه ولـــــــــــــــــــــو تا الان. برم اتاقم ببینم من کجام جناب خان کجاس اینجا کجاس...

219

| شنبه, ۵ دسامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ

شنبه.چهارده آذر

امروز اولین روز از اولین گامم به سوی هدف بود.امروز با چادر رفتم اونجا. نمیدونم چرا همه دلشون روشنه. بعدظهرچادرمو کش زدم.اینقدر امروز تو دست و بالم افتاد که کلافه شدم.دوبار پشت میزم بودم دیدم زارتی افتاد چادره.اونجام البته کلی خنده بود.

همین الان با باباحرف زدم. یه سری تصمیما و نتایجی گرفتیم که میترسم اگه ننویسم یادم بره! قراره این جا رو برم. کلاس زبانا رو هم برم. بعدظهرا بشینم واس ارشد رشتم بخونم. بصورت شناور هم یه رشته دیگه، احتمالا زبان امتحان بدم. البته دیروز جناب خان کلی نصیحت و راهنماییم کرد.کلش گاهی خیلی خوب کار میکنه.الان عاشقشم! با اینکه هنوز بهم پیشنهاد بیرون رفتن نمیده.اما احتمالن خودم واس سه شنبه بهش پیشنهاد ناهاری چیزی بدم. شایدم تونستم  کاری کنم که خودش پیشنهادشو بده! چی بگم والا. گیر کردیم از دستش.کل امسال دو سه بار بیشتر همو ندیدیم o.O 

جالب اینه که با اینکه تصمیممو گرفتم زورم میاد پاشم.الان پام رو پای باباس خودمم لمیدم روی مبل. پاشم یه یاعلی بگم. راستی امروز ختم هفت تا نادعلی رو شروع کردم.شاید ختم حشر رو هم شروع کنم. خدایا شکرت واسه یه قدمی که واسم باز کردی. خدایا مرسی واسه آرامش نسبی که بهم دادی. خدایا همینجوری بنداز به دلم هرچی که باید باشه رو.خدایا خیلی چاکرتیما حواست هس؟

218

| جمعه, ۴ دسامبر ۲۰۱۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ

بخدا دیگه دارم خل میشم. هزارتا تب جلون بازه. میشینم درس بخونم فکرم مشغوله. یکم میگم ارشد یه رشته دیگه بخونم. یکم میگم کاردانی یه رشته پیزوری ثبت نام کنم تو پیام نور. آخرم کتابو بستم و لپ تاپ روشن کردم که راحبش سرچ کنم. اما مگه هیچی تو این نت داغون پیدا میشه کرد. خدایا فکر و ذکرم درگیره این روزا. واقعا نمیدونم کدوم وری باید برم. خودت کمکم کن...

217

| دوشنبه, ۳۰ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ

دوشنبه، نهم آذر هزار و سیصد و نود و چهار

دیروز صبح کمی درس خوندم. ظهر تلفن زنگ خورد و س شروع کرد به حرف زدن تا زمانهای طولانی بیش از نیم ساعت. خلاصه بگم میخواد یه کاری رو شروع کنه که حسابی با من داره مشورت میکنه. دقیقا همونی که تو فال هفته رنگی رنگیم اومده بود! نمیدونم حالا رو چه حسابی اما من بهش گفتم که مالی خالی خالیم! یکمی آروم شد آتیشش!

دیروز ظهر از آموزشگاه دومی زنگ زدن که بیا حقوقت آمادس. منم زودتر از خونه در اومدم به خیال اون. البته قبلش رفتم یه جا واس خواهرزاده یه شومیز کوچولو خریدم واسه یه سالگیش. عسل خالشه. رفتم حقوق بگیرم دیدم باز تا پونزدهم آبانه. گفتم اگه میدونستم میزاشتم بمونه ماه بعد میومدم میگرفتم. والا... هیچی بعد اونجا چون دیرم شده بود بدو بدو تاکسی گرفتم سر راه چکای آموزشگاهمو رو بدم بهش. دیگه بدیو بدیو با چند مین تاخیر رسوندم خودمو به کلاس زبان... کلاس فسقلیا به خیر و خوشی گذشت. کلاس دومیه هم یکی از بچه ها واسم یه بسته استیکر پوه آورده بود!!! عزیزانم به من محبتشون این شکلیه ^_^ دیگه کلاس دومیه هم به خیر و خوشی تموم شد و روانه شدیم منزل. شب رفتم چند تا بسته از محموله مورد نیازم رو گرفتم. چ.ن بابا اومده بود دنبالم حملش تا منزل راحت بود :)) لامصب چقدرم که حجیمه! اون موقع ها توی کیفم ده تا بسته ازش جا میدیدم. اما الان به خاطر دلایل حساسیتی مجبورم اینحوری سر کن. عیب نداره حالا تن سالم باشه... والا...

خلاصه فسقلیا امروز تشویق شده بودن میتونستن پفیلا بیارن و از اونجا که نامردا به من نمیدن بخورم منم اومدنی یه بسته پفیلا خریدم آوردم خونه که امروز صب دخلشو درآوردم. خلاصه که امروز صبح هم پاشدم و یه مقداری درس زدم. ظهر بازم س ز زد برای مشورت و ... همون حرفای دیروزی.

امروز مامان رفت جایی و کار مهمی انجام داد برام و از اونجا که خیلی خوشحال شدم بعد ظهر باهاش رفتم خرید کنه. وسایل شله زردو خریدیم و رفتیم کفش خرید و کلی خنزر پنزر خریدیم. من یه ژاکت خریدم. مامان دو تا تاپ خرید. یه کیلو نون سوخاری و یه کیلو کیک یزدی وصابون حمام و مداد تراش برای رژ لبم و پسته و ظرف کوچولو و آبمیوه گیری و چراغ دستی و چه و چه هم خریدیم :D دختر مامانم هستم دیگه. بهش میگم به من و تو یه کیسه پول بدن تو دو ساعت شیرین آبش میکنیم :)) خلاصه وضعیتمون جوری شد که تاکسی ها رو سه نفر عقب دربست گرفتیم و تا در خونه هم با ماشین اومدیم. بله شانس آوردیم خودمون ماشین نداشتیم ^_^ دیگه اینکه اومدم خونه رفتم کلی لباس شستم و دوش گرفتم و اومدم چایی خوردم... بعدش اومدم لِسِن پلن فردامو نوشتم و بلخره یه داستان از شل سیلور برای اون شاگردم نوشتم که فردا بش بدم برگشو! بیچاره دو ماهه بم برگه داده واسش خاطره بنویسم! الانم برم یکم دانش بیندوزم. فردا صب باید واسه پیگیری گامی که مامانم برام برداشت برم... انشالله که خیر باشه...

پ.ن.1: چرا کسی کامنت نمیگذارد؟

پ.ن.2: میخواستم بش بگم فردا همو ببینیم. اما تا الان خودداری کردم. خدا بهم صبر بده که نگم!

پ.ن.3: حوصله ویرایشم تنگ است.

216

| شنبه, ۲۸ نوامبر ۲۰۱۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ

کارم شده دونه دونه علامت زدن کافه های این شهر، در حالی که اون اصن تو فکرشم نیس. کارم ، کلاسام و همه برنامه هام رو جوری تنظیم میکنم که تو تایم خالی اون منم خالی باشم تا اگه آفتاب از غرب طلوع کرد و خواست! منو ببینه بتونم برم. همه بعدظهرا با ای کاش قرار داشتیم میرم کلاس. از آخرین باری که با هم بودیم نزدیک دو ماه میگذره. اونوقت میگه چرا دعوا راه میندازی. حق ندارم؟ حتی به مسخره هم از زبونش نمیگذره که خوبه یبار بشه همو ببینیم. اونوقت من احمق ساده لوح زیر تک تک کافه ها منشنش میکنم. اونم تو فکر اینه که با این پولی که به این کافه دادیم میشد پیتزا و چه و چه بخوریم... سیر نشدیم. هیچوقت حتی زحمت نمیندازه خودشو بیاد دنبالم. یا حتی جدیدا که اس هم نمیده که رسیدی زنده ای یا نه! 

اونوقت من این حرفا رو به خودش بگم؟ عمرا... وقتی خودش نمیفهمه و به من میگه چرا عمر خوشیامون کوتاهه، چرا هر از گاهی دعوا راه میفته... اینا رو من نباید بگم. خودش باید بفهمه. که تو خیلی چیزا استاده به قول خودش.اما سر ساده ترین چیزا یه کودن واقعی میشه. خوبیاش کم نیس... اما... دل من هم گاهی... فقط گاهی...

215

| شنبه, ۲۸ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۳:۲۲ ق.ظ

آخ الان دیدم که دیروز جذب مدرس کانون بود.کاش زودتر چک کرده بودم. خیلی حیف شد

ز زدم گفتن مدرکت اومده حالا باس برم بگیرم. راجع به سونیور و جونیورش هم بپرسم.

ز زدم آموزشگاه دومیه شعبه همینجاش که اگهی داده بود واس مدرس گفت بیا حضوری صحبت کنیم هم منابع ازمونو بگم و هم شرایط و اینا رو. حالا ببینیم خدا چی میخواد...

 دیروز روزه گرفتم. سومین روزه قضام بود. شب دایی اینا اومدن. هم دونات درست کردیم دوتایی با مامان و هم سالاد درست کردم. اما از صب دلپیچه دارم. صب هفت بیدار شدم از دلپیچه. امروزم کتابخونه نمیرم تا یکم بهتر بشم ایشالا...

214

| پنجشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۱۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

پنجشـــــــــنبه، پـــــــنج آذر

دوشنبه خونه بودم. صب دو ساعتی درس خوندم و بعدظهرم رفتم کتابخونه. فک کنم خوب بود. سه شنبه باز صب یه کَمَکی درس خوندم و بعدظهرشم که کلاس داشتم. یه دختره که قراره اینجا تیچر شه اومد کلاسم آبزرو کرد واس اینکه چیز میز یاد بگیره. آخرش گفت آی اینجوید اِ لات، منم کله تکون دادم به  طرز ضایعی! از همین سه شنبه تصمیم گرفتم دیگه فعلا به چشمم مداد نزنم ببینم مژه هام ریزشش خوب میشه یا نه! سه شنبه هم که تموم شد. چارشنبه شکر خدا خونه بودم و دیگه کلاس نداشتم. هنوز بهم واسه پولم چیزی نگفتن. حالا پولیم نیس! همش کرایه ماشینمه. جلسه ای هزار تومن واسم مونده. یعنی چارده تومن :| هیچی... دیروز صب یه کوچولو درس خوندم و بعدش رفتم آرشگاه خوشگلاسیون کردم. بعد رفتم مسواک بخرم 14 تومن بود o.O نگرفتم و اومدم خونه. بعدظهرم رفتم کتابخونه. غروب اومدم دوش گرفتم بابا هم واسم روغن نارگیل گرفت زدم به موهام. موقع خوابم موهامو گیس کردم که پف نکنه. موهای نازنینی داشتم نمیدونم چرا یهو اینقدر جنسش خراب شد :( یکی دوباره موهامو چند تا گیس میکنم و باعث میشه زیاد پف نکنه. امروز صبم وقت مشاوره داشتم. مشاور مث سگ میموند. یه جوری باهام رفتار میکرد انگار من ابلهم و اون دانای کل. حرف که نمیزد باهام. اصن تحویلمم نمیگرفت! دوس داشتم بزنمش اما موقعیتش جور نشد. بعد از اونجا تاکسی نشستم برم یه فروشگاهی مسواک بگیرم. هم برا خودم گرفتم هم مامان و البته حدود 50 تومن خرید کردم o.O فقط بخاطر دوتا دونه مسواک! بماند که رفتنی تاکسیه کلی فروشگاهه رو رد کرده بود و مجبور شدم پیاده برگردم :|

برگشتنی هم تاکسی نشستم تا یه جایی. مرده ازم پرسید درس میخونی یا کار میکنی؟ گفتم هیچکدوم. گفت عه خانه داری میکنی؟ چه زود خانه دار شدی. منم لبخند زدم. بعد یهو ازم پرسید آقات چیکار میکنه. خندم گرفت گفتم آقام؟ :))) گفت آره. نمیخواستم جواب بدم اما یهو کار جناب خان رو گفتم. مرده بعد از اینکه کلی سوال پرسید و از جیک و پوکم سر در آورد پیادم کرد! داشتم از خنده میترکیدم زنگ زدم جناب خان واسش تعریف کردم. طبق معمول وقتایی که مغازس چیزی نگفت و فقط گفت عه؟ خب! منم هرهر میختدیدم و تعریف میکردم. اما بعدش که اس داد فهمیدم کلی کیف کرده که بعنوان همسرم معرفیش کردم! :)

ایـنــــــم از ایــــــــــــن! ;)